مرداب

133 35 29
                                    

.

.

.

.

میره و نمیبینه یه خرابه رو پشتش رها کرده. یه خرابه که یه زمانی وویونگ نام داشته.



: "خوابیده؟" مادرم با تن آرومی از سانی که تمام شب درحالی که دستم رو میون دستاش گرفته بود و بوسه های ریزی روش میکاشت میپرسه.

: "امیدوارم." سان با زمزمه جوابش رو میده.

: "خیلی گریه کرد؟"

: "نه اصلا..."

: "خدای من... پس باز وارد تراما شدیم." مادرم با لحن ترسیده ای اعلام میکنه.

: "تراما؟؟"

: "هروقت یه تراژدی شدید به همراه یه درامای داغون کننده تو زندگیش اتفاق میوفتاد وارد این فاز میشدیم. گریه نمیکنه، فریاد نمیکشه، کمک نمیخواد اما... خودشو نابود میکنه. خودخوری های دائمی، اورثینکینگ، پرخوری های عصبی و قرص خواب های دوز بالا. 20 ساعت درروز میخوابه و چهار ساعت باقی مونده رو فقط میخوره."

: "پس دارید میگید فقط خدا بهمون رحم کنه مگه نه؟"

: "دقیقا همینو میگم. میخوای بیای یچیزی بخوری؟"
: "وقتی تو این حاله چطور میتونم بیام؟" جملش قلبم رو چنگ میزنه. منی که وقتی تو اون حال رو تخت افتاده بود ترکش کردم رو نمیتونه ترک کنه؟ چطور اینقدر مهربون و پرستیدنیه. برای لحظه ای میخوام ببوسمش و باهاش بخوابم.

با صدای بسته شدن در متوجه میشم دوباره تنهاییم پس دستش رو میکشم و زیر پتویی میارمش که تمام بدنم رو پوشونده.

: "فکر میکردم خوابی." شوکه زمزمه میکنه.

: "خوابم نمیبره." میبوسمش.

سریع منو از خودش فاصله میده و دستاش رو روی لبامون میزاره، "اینطوری نکن... میترسونیم."

: "باشه." پشتمو بهش میکنم و ازش فاصله میگیرم.

: "نگفتم که ازم فاصله بگیر قشنگترینم." منو از پشت به خودش میچسبونه. ضربان قلبش بهم ارامش میده.

: "سانا... من ضعیفم؟" حرفا سونگهوا تو گوشم زنگ میزنن و چشمه اشکم خشک شده.

: "نیستی. اصلا!" با اطمینان میگه ولی باورش سخته.

: "منو ببین وویونگ." منو سمت خودش میچرخونه، "تو شاید کمی لوس باشی، غرغرو باشی، نق بزنی، شکمو باشی و دلبر باشی ولی ضعیف؟ اصلا! ترسو؟ اصلا! احمق؟ نیستی. شاید حماقتات زیاد باشن ولی تو احمق نیستی. میشنوی منو؟" طوری با حرص حرف میزنه که حس میکنم اگه دست خودش بود الان سر سونگهوا رو برام به ارمغان میاورد.

: "پس چرا هیچوقت بهم نگفتی؟"

: "چیو نگفتم روباه کوچولو؟" خستست.

PanaceaWhere stories live. Discover now