46.Is it late for a proposal? (Markjin)

145 6 0
                                    


بعد از چندین بار که راجبش شوخی کرده بودن جینیونگ بالاخره تصمیم گرفت به مارک پیشنهاد ازدواج بده..اما یه اتفاق افتاد.

این روزا هوا سرد تر شده بود آدم ها به ناچار با عجله در طول پیاده رو ها قدم برمیداشتن تا سریع به مقصدشون برسن.

هنوز تو ی ماه ژانویه بودن و این تازه اواسط زمستون بود و باد سردی در خیابون ها می وزید و خبری از موج ضعیف نور آفتاب که در اسمون خاکستری روی سطح شهر بتابه نبود.

کمربند کت کاراملی رنگش رو محکمتر دور خودش پیچید و دستش رو توی جیبش رد کرد، با هر بازدمش هوای گرم از ریه هاش به بیرون درز پیدا می گیرد و تبدیل به بخار میشد. از سرما نوک بینیش قرمز شده بود و فین فین کنان تلاش میکرد توجهی به سرما نداشته باشه.

سرعت قدم هاش مثل بقیه عابرا نبود و به ارومی راه میرفت.

دونه های برفی که رو کتش فرود اومده بود پاک کرد و با خودش گفت "امیدوارم خیلی دیر نکنم"

نگاهی به ساعت مچی اودمر پیگه خودش انداخت. ازینکه ممکن بود دیر برسه لبشو گزید اما با تصور اتفاقی که برنامشو چیده بود لبخندی روی لبش اومد. با وجود سرمای هوا لبخندش مثل یه روز بهاری پر از نشاط و زندگی بود لبخندی که باعثش مارک بود، بهترین کسی که جینیونگ توی عمرش دیده، اون مثل نور خورشید تابستونی توی سرد ترین روزها بود، آدمی که هر کس آرزو داره توی زندگیش داشته باشه. با خندهاش میتونست عمیق ترین درد هارو خوب کنه و با نگاه مهربونش جینیونگ هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشد.

این بهترین هدیه ایی بود که تا حالا داشته.

هنوز اولین قرارشون رو به یاد داشت.

توی ماه فوریه بود، روی نیمکتی در پارک نشسته بودن و زمین بازی روبرو رو نگاه میکردن، نگاه مارک به بچه های خوشحال بود و نگاه جینیونگ به درخشش توی چشمای مارک.

مارک بدون اینکه برگرده سنگینی نگاهش رو حس کرد و گفت "به چی زل زدی؟"

جینیونگ با لبخند جواب داده بود "به بهترین هدیه ی زندگیم" مارک هم مثل همیشه با صدای بلند خندید و و دندون های سفیدش رو نمایان کرد.

با حس ویبره ی گوشیش از فکر خاطرات گذشته بیرون اومد و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره ی مارک لبخند زد "مارک؟"

اما حرف هایی که از پشت تلفن میشنید باعث شد لبخندش محو بشه. با چشمای گرد شده سر جاش متوقف شد و به نقطه ایی در سنگ فرش پیاده رو زل زد. قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین سر خورد.

نه... نباید گریه میکرد..امروز نه.

با صدای ضعیفی که از ته گلوش در میومد گفت " باشه خودمو میرسونم.." تماس در طرف دیگه قطع شد، جینیونگ حتی نمیتونست دستشو پایین بیاره. با دستای لرزون گوشی رو از صورتش رو فاصله داد و با دیدن عکس خودشو مارک در پس زمینه ی گوشیش اشک توی چشماش حلقه زد. قطرات اشک روی صورتش پوستش رو میسوزوندن و لباش میلرزید. انگشت هاش روی صفحه ی گوشی لغزید تا شماره یکی دیگه رو بگیره، به کنار پیاده رو رفت تا از ماشین هایی که پارک شده بودن بگیره و زمین نیافته.

GOT7 Oneshots (Boy x Boy)Where stories live. Discover now