༄°•𝐏𝐚𝐫𝐭 6🥀

1.2K 326 38
                                    

سهون در حالی که به چشم های کای نگاه میکرد  کارتش رو توی جیب کت کای گذاشت و سرشو جلو تر برد و نفس داغ اش روی گردن کای رها کرد و زمزمه کرد  :
+ هر وقت تصمیم گرفتی باهام مذاکره کنی بهم خبر بده... فقط لطفا  زیاد دیر نکن چون ممکنه حوصله ام سر بره و به همون پول کم راضی بشم ...!
سهون با آرامش کمی از کای فاصله گرفت و در حالی که با چشم های خمارش بهش خیره شده بود یقه لباس کای رو مرتب کرد .
بعد هم با نیشخند پیروزمندانه ای از کای دور شد و سوار موتور مشکی رنگش شد و به سمت خونه اش حرکت کرد .

کای با اخم پر رنگی به دور شدن  پسرک گستاخ نگاه کرد ، با کلافگی دستی توی موهای قهوه ای رنگش کشید و سوار ماشین شد .

کای با اخم پر رنگی به دور شدن  پسرک گستاخ نگاه کرد ، با کلافگی دستی توی موهای قهوه ای رنگش کشید و سوار ماشین شد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

گوشی شو از جیب کتش بیرون کشید و بدون معطلی به لوکاس زنگ زد .
- الو ؟
+ کجایی ؟
- سلام ، شرکتم ... چطور ؟
+ کارت تموم‌ شد برو عمارت دوربین های مدار بسته ی جلو عمارت رو چک کن ... چند دقیقه پیش اونجا داشتم  با یه مرد حرف می زدم ، اطلاعاتشو میخوام هر چیز کوچیک و بزرگی که بهش مربوط میشه رو برام بیار .
- چیزی شده ؟
+ بعدا راجبش حرف میزنیم !
*******

نیمه شب بود ، هوا به طرز بی رحمانه ای سرد بود ، سرمایی که حس تنهایی و ترس رو در وجود بکهیون تشدید میکرد.
بکهیونی که در گوشه این اتاق تاریک و مرطوب  با لباس های نازک روی زمین سرد زانو هاشو بغل کرده بود و آهسته گریه میکرد .
تقریبا همه خوابیده بودند ، اما مگه بکهیون میتونست بخوابه ؟

به خاطر  رطوبت اتاق ریه های مریضش به شدت درد میکرد و تنفس براش سخت شده بود

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

به خاطر  رطوبت اتاق ریه های مریضش به شدت درد میکرد و تنفس براش سخت شده بود. معده اش از شدت گرسنگی به طرز دیوانه کننده ای میسوخت .
بکهیون اشک میریخت و فکر میکرد ... به خانواده اش ، به آینده اش ، به فردا ، به رویاهاش ، به سرنوشتت ... فکر میکرد و دلخراش تر از قبل هق هق میکرد. بی خبر از سرنوشتی که قراره در آینده تلخ تر از الان قلب کوچیکش رو به بازی بگیره !
*****
مرد جرعه ای از قهوه اش نوشید و دستی به چونه اش کشید و پرسید :
-  پارک رو زیر نظر گرفتی ؟
+ بله قربان ! به نظر میرسه داره میزان تولیدش رو افزایش میده .
مرد پوزخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت کمد لباس هاش رفت .
- آماده شو میخوام برم برده ها رو ببینم .
پیشکار با تعجب به اربابش نگاه کرد و گفت :
+ چیزی شده قربان ؟
مرد ماسکی رو از کمد قهوه ای رنگش بیرون کشید و روی صورتش قرار داد .
ماسک مشکی  رنگی که طرح اژدهای ظریفی روی قسمت چپش خودنمایی میکرد ، کاملا صورت ارباب رو پوشوند .
ارباب سمت پیشکار چرخید و جواب داد :
- هدیه ای که قراره واسه پارک بفرستم باید خیلی خاص باشه...میخوام خودم انتخابش کنم ! برو آماده شو .
پیشکار تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد . به خوبی میتونست حس کنه نقشه جدید اربابش بوی خون میده !
عمارت ارباب از سه بخش تشکیل شده بود ، اولین بخش زیر زمین بود که ورود بهش در پشت عمارت و از یک در مخفی امکان پذیر بود .
زیر زمین علاوه بر وجود محافظ ها با دوربین های مداربسته به شدت کنترل میشد برای همین ورود و خروج بهش بدون اجازه تقریبا غیر ممکن بود . در اصلی با قفل هوشمندی باز و بسته میشد و فقط عده خاصی از رمز قفل با خبر بودند !
زیر زمین از چندین اتاق کوچک و یه سالن‌ بزرگ‌ تشکیل شده بود و محل اقامت و آموزش برده ها بود .
بخش دوم سالن پذیرایی طبقه اول بود که تنها محافظ ها و خدمتکاران داخلش رفت و آمد داشتند و در موارد محدود بعضی از ملاقات ها اونجا شکل میگرفت .
بخش سوم طبقه دوم عمارت بود که از چندین اتاق تشکیل شده بود . اتاق اول کتاب خانه ،  اتاق دوم اتاق کار ارباب ، اتاق سوم برای پیشکار بود و اتاق چهارم به محبوب فریبنده و گریز پای ارباب اختصاص پیدا کرده بود محبوبی که خیلی وقت بود کسی توی عمارت ندیده بودش !  همچنین دو اتاق  دیگه هم توی اون طبقه وجود داشت که بلا استفاده مونده بود .
طبقه دوم تنها برای ارباب و پیشکارش بود و هیچ کس اجازه ورود به اون طبقه رو نداشت !
غذا ها و لوازم ارباب همگی از طریق پیشکار به  اون طبقه منتقل میشد و فقط هفته ای یک بار خدمتکار ها زمانی که ارباب داخل عمارت نبود برای تمیز کاری به اتاق میرفتند !
ارباب در قرار های ملاقاتش همیشه با ماسک ظاهر میشد حتی موقع ورود و خروجش از عمارت هم ماسک بر صورت میزد و هویتش به صورت مخفیانه حفظ میشد !
تنها عده محدودی بودند که چهره ارباب رو دیده بودند ، ارباب فقط ساعات خاصی رو در این عمارت میگذروند و باقی روز ها رو در خونه ای دیگه که هیچ کس به جز پیشکار راجبش نمیدونست ، سپری میکرد .
این چیز ها نه تنها باعث میشد امنیت ارباب به خوبی حفظ بشه ، بلکه به علت مرموز و کار بلد بودنش مافیا های زیادی علاقه داشتند با ارباب همکاری کنند !
اربابی که همه به اسم " اژدهای سیاه " میشناختنش !
پیشکار به اتاق خودش رفت و ماسک سفید رنگ ساده ای روی صورتش گذاشت ... از اونجایی که برده قرار بود به عمارت پارک فرستاده بشه و مطمئنا پارک چانیول سعی میکرد از این برده بیچاره اطلاعات بگیره باید هویت خودش رو مخفی میکرد تا همه چیز طبق نقشه های اربابش پیش بره .
کاغذ های مربوط به اطلاعات برده ها رو از کشو میزش بیرون کشید و از اتاق خارج شد و به همراه اربابش به سمت زیر زمین حرکت کرد .
ارباب با قدم های آهسته  از پله ها پایین اومد و از عمارت بیرون اومد و درست وسط حیات ایستاد و به آسمون خیره شد و با لحن آرومی زمزمه کرد :

⛓🍷 𝐃𝐚𝐫𝐤 𝐀𝐭𝐭𝐢𝐭𝐮𝐝𝐞🍷⛓S1Onde histórias criam vida. Descubra agora