پارت‌ششم

264 53 9
                                    

چانیول بعد ازیک ساعت اومد.کریس رو معاینه
کرد.
جونمیون که کنارش ایستاده بود بالحنی که
نگرانی ازش میبارید،پرسید:حالش خیلی بده؟
چرا بیهوش شده؟
چان:بزار یه جوری بگم که بفهمی،اون یه بیماری
شبیه به آنفولانزا گرفته،سردرد،تب شدید،حالت
تهوع و گاهی سرگیجه،بدن درد...اینا علائمشن.
ولی مثل یه آنفولانزای ساده که انسان ها
میگیرن،نیست وخیلی خطرناک تره.
پنج روز تایک هفته خوب میشه ولی باید دارو
بخوره و داروش هم توسرزمین الف هاست.اگه
از دارو استفاده نکنه امکان اینکه حالش بدتر
بشه یا حتی بمیره بالاست.
جونمیون با لحن خونسردی پرسید:خب؟
نمیفهمیدچراچانیول اونقدربااحتیاط حرف میزد
چان:اون دوست نداره بره اونجا و هیچ وقتم
قبول نمیکنه که بره.
جونمیون:اگر اون دارو رو نخوره....
چان:زندگیش به خطرمیفته،ممکنه هم بدنش
بتونه مقاومت کنه وبعدازیه مدت طولانی خوب
بشه،ولی این یه ریسکه.
جونمیون نگاهی به چشم های بسته ی کریس
کرد:اونکه الان بیهوشه،میتونیم ببریمش.
چان:ولی صدامون رو وحتی افکارمون رو
میتونه بشنوه،یادت نره اون بعدازپادشاه قدرتمندترینه.اگه بیداربشه هم عصبانی میشه.
جونمیون:اشکالی نداره هیونگ،مسئولیتش با
من.
چان اخمی کرد،اون بچه کی اینقدر شجاع شده
بود:کریس تو رو میکشه بچه.این مثل دفعه های
قبل نیست،اون از سرزمین الف ها متنفره.تحت
هرشرایطی هم باشه،دوست نداره بره اونجا.
جونمیون:نمیتونم بزارم جونش به خطربیفته.ما
میریم اونجا تا دارو بگیره.
چانیول شونه بالاانداخت،هم نشینی با کریس
روی اون بچه هم اثرگذاشته ومثل خودش لجباز شده بود.هرچقدر باهاش حرف زد،
جونمیون ازتصمیمش منصرف نشدواصرارداشت که کریس رو به سرزمین الف ها ببرن و خودش هم حتماهمراهش باشه.
درآخر چان تسلیم شدوازطریق راه های ارتباطی
خودشون که فقط الف هامتوجهش میشدن با
پادشاه تماس گرفت و ازش اجازه ورود به
سرزمین الف هاروخواست.
پادشاه ججونگ هم سرعت موافقت کرد.
به شدت نگران پسرش شد.باخودش گفت باید
وضعیتش خیلی بد باشه که قبول کرده بعد از
سال ها به سرزمین الف ها بیاد.میتونست به
بهونه ی بیماری هم پسرش رو بعد از چندصد
سال ببینه.
چانیول باکمک جونمیون،کریس رو توماشین
گذاشت،به طرف جنگل های خارج از شهرحرکت
کردند.دروازه سرزمین الف ها اونجا قرار داشت.
بعد از ردشدن از دروازه چندتا ازمحافظین رو
دیدندکه منتظرشون بودندوتاقصرپادشاه اون ها
رو همراهی کردند.
کریس روبه اتاق قدیمیش بردند و روی تخت
سلطنتیش گذاشتند.
همون موقع پادشاه ججونگ وارد شد وچان به
سرعت ادای احترام کرد،جونمیون هم به تبعیت
از چانیول هیونگش همون کار رو انجام داد.
پادشاه درحالیکه چشمای نگرانش رو به صورت
رنگ پریده پسرش دوخته بود،گفت:دستوردادم
سریع دارو رو بیارن.
چان،لطفاخودت مراقبش باش.من به هیچ کس
اعتماد ندارم.
چانیول لبخندی زد:حتما سرورم،نگران نباشین.
ججونگ رو به جونمیون کردولبخندی بهش زد:
دربارت زیادشنیدم پسرم،چانیول میگفت اخلاق
پسرم رو عوض کردی،لطفاکنارش باش،وجودت
باعث تسریع بهبودیش میشه.میتونم ذهنت رو
بخونم،میدونم خیلی نگرانشی.
جونمیون:بله سرورم،تمام تلاشمو میکنم.
پادشاه:تومثل پدرت واسم خیلی باارزشی،
واقعاخوشحالم که پیدات کردیم.
جونمیون سرشو بالا اورد و باتعجب به پادشاه
گفت:شما پدرم رو میشناسین؟
پادشاه:چشمات خیلی شبیه چشم های چانگ
ووکه.هیچوقت اون چشم هاروهیچوقت نمیتونم فراموش کنم.
جونمیون:وووواقعا....
چان دستش رو روی شونه جونمیون گذاشت:
وقتی پادشاه میگن شک نکن، ایشون بسیار
قدرتمندن ومیتونن گذشته ی افراد روهم ببینن.
جونمیون به یادگردنبندش افتادکه عکس پدرش
داخلش بود.به سرعت اونو از زیر پیراهنش خارج کرد و به پادشاه نشونش داد.

The ElvesWhere stories live. Discover now