چان اون شب مریض بدحالی داشت و بعد از
رسیدگی به وضعش به اتاقش برگشته بودتا
کمی استراحت کنه.وتقریبا دوساعت بعد پیام
کریس رو دید.
به سرعت سوار ماشینش شد وبه طرف خونه
کریس رفت.نگران اون بچه بود ومیدونست
دوست دیوونش واقعامیتونه جونمیون روبکشه
کلید داشت و در روبازکرد،اثری ازکریس نبود و
احتمال داد خواب باشه.
وارد خونه شد،بادیدن جونمیون تو اون وضع
دلش پیچ وتابی خورد.
زخم سرش دوباره خونریزی کرده بود و دستش
هم زخم بدی پیداکرده وخونریزی داشت،تمام
بدنش وصورتش کبودبودوگوشه لبش زخم شده
بود،مقعدش خونریزی داشت،نفس هاش
نامرتب و ضعیف ونبضش هم به سختی حس
میشد.
لباس های تنش هم پاره شده بودن.
چان اونو بلندکرد وبه اتاقش برد،لباس های تمیز
به تنش کرد وزخماشو باحوله خیس تمیز و بعد
پانسمانشون کرد،همه ی زخم هاش سطحی
بودن و این براش عجیب بودکه کریس چرا چنین
کاری کرده،میتونست به راحتی جونمیون رو
بکشه.چرا بااین زخم ها بهش درد میداد؟
زخم دستش روبخیه زدو واسش سرم وصل کرد
دوتا مسکن هم بهش تزریق کرد تا دردش رو
اروم کنه.
........................................
دو روز بعد رو چانیول خونه کریس موند و از
جونمیون مراقبت کرد اما اون بعد از گذشت دو
روز هنوزبه هوش نیومده بود.
کریس هم طبق برنامه معمول اون روزهاش،
بیشتر ساعات روز رو بیرون بود.
چان نگران کریس هم بود،اصلا نمیدونست که
دوستش داره چکار میکه و چی تو سرش
میگذره.
............................
روزسوم بود،و جونمیون هنوز بیدار نشده بود.
انگار بدنش هنوز نیاز به استراحت و ریکاوری داشت،و نمیخواست فعلا بیدار بشه.
چان ازبیمارستان مرخصی گرفته و از جونمیون
پرستاری میکرد.البته گاهی که خسته میشد و
کمی استراحت میکرد، کریس به دور از چشم
چانیول بالای سر جونمیون میرفت، دو روز
گذشته دلش واسه ی غرزدن ها و کارهای بامزه
جونمیون تنگ شده بود،اما هنوز با احساساتش
مبارزه میکرد.اون حق نداشت عاشق کسی
بشه.
چانیول بعد از چک کردن وضعیت جونمیون از
اتاق خارج شد،کریس هم در حال خوردن قهوه
بود.
کریس:زیادی نگرانیاچانیول،اونم بالاخره میمیره
دیگه.چرا شلوغش میکنی؟
چان بهش اخم کرد:اره،با بلاییکه توعه وحشی به سرش اوردی بایدمیمرد.ولی اون بدنش قدرت بهبودی داره و خیلی قویه.واسه ی همین داره خوب میشه.
اون بچه بامهربونی و زیباییش همه روبه خودش جذب میکنه. توچطور ازش خوشت نمیاد؟
کریس باخودش گفت:اون لعنتی چند روزه که
دیوونم کرده.کی گفته جذبش نمیشم؟
خوشحال بود که چانیول توانایی خوندن ذهنش
رو نداره.
برخلاف چیزی که توسرش بود،گفت:نه اون پسر
بچه چیز خاصی نداره.فقط یه پسرعادیه.
چان:مطمئنم این قدرت خاصیه که اون داره.
حتی الف هاهم این توانایی روندارن که بدنشون
بهبود پیدا کنه.
کمی از قهوش خورد و ادامه داد:اون خیلی
زیباست،خیلی خوش قلبه،چشماش هر کسی
روخیره می کنه.
تو هم دقت کردی که چه ارامشی دارن؟اون
چشما....
کریس خودش به همه این چیزها دقت کرده و
همشون رو میدونست،بااین وجود میخواست
اونارو نادیده بگیره.
اون میخواست احساسی که به جونمیون پیدا
کرده بودرو نادیده بگیره،ولی چانیول داشت
همه چیزرو دوباره یاداوری میکرد،ماگ قهوش
رو روی میز کوبید:اووو،پس موضوع اینه؟ازش
خوشت اومده؟
چان سرشو از روی تاسف تکون داد:نه،تو واقعا
مغزت مشکل داره.اصلا نمیشه باهات حرف زد.
ازجاش بلندشد تا دوباره سری به جونمیون بزنه.
حرف زدن باکریس فقط باعث میشد عصبی
بشه.
...............................
YOU ARE READING
The Elves
Hayran Kurgu❅¦ɴᴀᴍᴇ : #The_Elves ❅¦ɢᴀɴᴇʀ :ғɪᴄᴛɪᴏɴ.ᴍʏᴛʜɪᴄᴀʟ.ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ.sᴍᴜᴛ ❅¦ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴋʀɪsʜᴏ ❅¦ᴡʀɪᴛᴇʀ : Aɴɢᴇʟ Sᴀᴍ ❅¦ #ᴛʜᴇ_ᴇʟᴠᴇs ❅¦ #Full #کاملشده