پارت‌پنجم

250 59 7
                                    

کریس نیمه شب باصدای گریه ای ازخواب بیدار
شد.الف ها گوش های تیزی داشتند،اماکریس
نسبت به همه ی هم نوعانش شنوایی بهتری
داشت و حتی موقع خواب هم گوش هاش
خیلی تیزبود.
صدا ازاتاق جونمیون بود.اون بچه چرانیمه شب
داشت گریه میکرد؟اصلا چرانخوابیده بود؟
میخواست بی توجه بهش دوباره بخوابه،اما
نمیتونست اجازه بده اون بچه اونطور گریه کنه و تا صبح تو همون حالت بمونه.پس به بهونه ی
اینکه صدای افکار بهم ریخته وگریه هاش مانع
خوابیدن کریس میشن،از تختش بلند شد.
از پله هاپایین رفت و مقابل دراتاق جونمیون که
باز بود،ایستاد.
افکارش بهم ریخته وکابوس دیده بود.ظاهرا
همیشه این کابوس رومیدید،امااونقدر افکارش
نامرتب وبهم ریخته بودن که کریس چیز زیادی
ازش نفهمید.
جونمیون مثل نوزادی خودش روبغل کرده بود،
پاهاش روتوشکمش جمع کرده بودوگریه میکرد.
معلوم بود که خیلی ناراحته و کریس بادیدنش
حس میکرد قلبش دردگرفته.
پاهاش روحرکت دادو وارد اتاق شد.
چند لحظه ای بهش نگاه کرد،انگار اصلا متوجه
ورود کریس نشده بود.
جلوتر رفت و روی تخت،کنارش درازکشید وبدن
کوچولوش رو در اغوش گرفت.
جونمیون پیراهن کریس رو تو دستاش فشرد و
گریش بیشتر اوج گرفت.
این اولین باری بودکه جونمیون رو تو بغلش
میگرفت و چقدر بنظرش زیبا بود.
اون کوچولوکاملاتوبغلش جامیشد،انگار که برای
این ساخته شده که فقط تو بغل کریس باشه.
چند بار از گردن تا کمرش رونوازش کرد و تلاش
کرد ارومش کنه.
بعد ازچند دقیقه تقریبا گریش بند اومده و فقط
صدای فین فینش شنیده میشد.
کریس:ششش،اروم باش.میخوای تعریف کنی
چه خوابی دیدی؟
جون:اون....اونا تنهام نمیزارن....همیشه میگن
که من شومم...من باعث مرگ مادروپدرم شدم.
کریس به نوازش کردن موهای نرمش ادامه داد
و بالحن ارومی پرسید:کیامیگن؟
برای خودش هم عجیب بود که چطور با چنین
لحن ملایم ومهربونی داره حرف میزنه،اون هم
بعد از گذشت بیشتراز سیصدسال.
جون:مادربزرگ و پدربزرگم، همه خانواده مادرم،
او...اونا میگفتن...که...که قبل ازبه دنیا اومدنم
یه پیشگو گفته که من یه بچه ی نفرین شده ام
و نبایدبه دنیا بیام....من باعث مرگ مادر وپدرم
وهمه ی اطرافیانم میشم....اونا گفتن من قراره
برده ی شیطان بشم...به خاطر من...پدرم کشته
شده.....
جونمیون داشت توبغل کریس میلرزید،صورتش
دوباره خیس از اشک شده بود،حتی لباس
کریس رو هم خیس کرده بود.
کریس:اروم باش کوچولو،داری میلرزی..میخوای
بقیشو یه وقت دیگه تعریف کنی؟
جون:مادرم به خاطرحرفاشون اونارو ترک کردو
شرکت پدرم رو خودش اداره کرد.اما بعد از چند
سال مادرم مریض شد و روزبه روز ضعیف تر.
و همون شروع همه بدبختیامون بود.خانوادش
دوباره اومدن سراغش و گفتن این اتفاقات همه
به خاطر وجود منه.ازش خواستن منو رها کنه تاحالش خوب بشه.اونا میگفتن اگه من
نباشم،بیماری مادرم خوب میشه،ولی اون تا
اخرین لحظه زندگیش دوستم داشت وهمیشه
میگفت که پدرم هم دوستم داشته وبیشتر از
خودش منتطر به دنیا اومدنم بوده.....
چند ماه بعد ازمرگ مادرم اونا من رو از خونم
بیرون کردن وهمه ی ثروت پدرم رو ازم گرفتن.
من نمیخواستم این اتفاقابیفتن....نمیخواستم
پدرم کشته بشه...یا مامانم مریض بشه...من...
واقعا...اینا تقصیر منه؟
من واقعایه پسرشومم!
باعث مرگ همه میشم!پدرم،مادرم،همه تنهام
گذاشتن.تو...تو هم حتماهمین کارو میکنی!
اصلا من باید برم وگرنه توهم میمیری...مم...من
خطرناکم....اونا همش ازم میخوان دور بشم...
من...من بایدتنها باشم....
جونمیون خواست ازش دوربشه که کریس اجازه نداد ومحکم تر نگهش داشت،معلوم بود که اون خواب حسابی جونمیون رو بهم ریخته و اصلا توحال خودش نیست.کریس حتی نگران بود حمله عصبی بهش دست بده.
کریس:هیشش،توباعث مرگ کسی نیستی.تو
فقط عامل ارامشی.
اشک های جونمیون شدت بیشتری گرفتن:
اخرین کسی که این حرفو بهم زد،مادرم بود،
اونم همیشه میگفت وجودمن باعث کم شدن دردش میشه.ولی اونم تنهام گذاشت.
کریس حلقه دستاشودوربدن جونمیون محکمتر
کردو بوسه ای به پیشونیش زد:هوم،مادرت
راست میگفت،حالا هم این افکار رو از سرت
بیرون کن وبزار من بخوابم.صدای افکارت بلنده.
جونمیون بالحن اروم ومظلومی معذرت خواهی
کرد:ببخشید.
کریس بی هیچ حرفی به نوازشش ادامه داد،
اون بچه چرااینقدر مظلوم بود؟بااینکه اصلا حال خوبی نداشت و همین هم باعث بوجود اومدن اون افکار تو سرش میشد،بااینکه این حالش دست خودش نبود،ولی به خاطرش بااون لحن مظلوم ازکریس عذرخواهی میکرد.
کریس فقط میخواست مجبورش کنه بخوابه تا
از شراون افکاروحشتناک خلاص بشه.اون
نمیخواست جونمیون اونقدر درد بکشه.
کم کم پلک هاش سنگین شدو در اغوش کریس
به خواب رفت.
اون بچه واقعاگذشته سختی داشته.اینکه دائما
بهش میگفتن اون عامل مرگ پدر و مادرشه و
دائم باید حرف هاو کنایه های دیگران به همراه
کتک هاشونو تحمل میکرد واقعادردناک بود.
بعدازهمه بلاهایی که به سرش اومد هم تنهارها
شده بود.
بعد از اون هم باید از اول شروع میکرد.
درحالیکه یک پسربچه ی ده ساله بود،باید هم
کار میکرد وهم درس میخوند وتارسیدن به اینجا دردهای زیادی رومتحمل شده بود.
این پسر واقعا از سن واقعیش بزرگ تر بود و
خیلی زود بااون همه مشکل مواجه شده بود.
سختی هایی که تحمل کرده بود،فراتر از سنش
بودن و همین باعث میشد کریس مطمئن بشه
که اون پسرواقعاقوی ایه که تونسته همه این
رنج هارو به تنهایی تحمل کنه.
اون شب کریس تمام گذشته ی جونمیون رو
دید،و واقعابراش ناراحت شد.حتی احساس
عصبانیت میکرد.
غرق در افکارش بودکه خیسی روی گونش حس
کرد.اون گریه کرده بود؟اون هم بعدازسیصد
سال؟
و نه برای خودش،بلکه واسه یک شخص دیگه
ناراحت شده و اشک ریخته بود؟
به چهره اروم وغرق خواب پسرک تو بغلش نگاه
کرد:تو داری بامن چکار میکنی؟
.......................................................

The ElvesWhere stories live. Discover now