Empathy

655 81 29
                                    

Genre: Drama, Psychology

✩✩✩

When even breathing
Feels hard
And tears rise up
Some times
You can hide in me and cry
You can do that
Because it'll pass
Fall asleep in my arms
Don't wake up
Morning will come again

- Lights Out EXO

ایده‌ی تنهایی سفر کردن، توی بیست و یک سالگی، اونم وقتی که سهون به زور پاش رو از چارچوب در اتاقش بیرون می‌ذاشت، عجیب و ترسناک بود.
همونطور که بند کوله رو محکم‌تر گرفته و از سربالایی نفس‌گیری بالا می‌رفت، با خودش فکر کرد عجب تصمیم مسخره‌ای گرفته. از سر خستگی و ناراحتی، یکهو جوگیرانه تصمیم گرفته بود همه چیو ول کنه و چند روز بذاره بره سفر؛ بعد برگرده و همه‌چیز رو از نو بسازه. انگار که زندگی شطرنج بود. می‌تونستی همه چیو بهم بزنی و دوباره از نو بچینی.

ولی حالا ترسیده بود. اعتماد به نفس ضعیفش، مثل هیولای توی کمد دوران بچگی دوباره برگشته بود. از چی می‌ترسید؟ دزدی؟ تجاوز؟ قتل؟ خودش هم دقیق نمی‌دونست.

تازه سر ظهر بود و آفتاب، بی‌توجه به حال بد و خستگی سهون، بی‌رحمانه می‌تابید.
وقتی به دری رسید که به نظر میومد مهمان‌سرایی باشه که از قبل رزرو کرده، دوباره با گیجی به گوگل‌مپ نگاه کرد. هیچ علامتی اونجا به چشم نمی‌خورد. هیچ تابلویی بالای در آبی رنگ نبود که اسم "مهمانسرای تمشک‌های وحشی" رو اعلام کنه. نکنه یه جا رو اشتباه پیچیده بود؟

بهترین کار این بود که زنگ بزنه خود مهمون‌سرا و ازشون آدرس رو بپرسه. ولی متاسفانه، همیشه حتی تصور تلفن کردن به غریبه‌ها حالش رو بد می‌کرد. بعد از کمی این پا اون پا کردن، بالاخره روی شماره مهمون‌سرا که توی گوگل‌مپ نشون داده شده بود زد ولی قبل از اینکه دکمه‌ی تماس رو بزنه، در آبی رنگ با قیژ قیژ آرومی باز شد.

مردی ریزجثه‌تر از خودش، سرش رو بالا آورد و با اخم ریزی بهش نگاه کرد. یکهو دلشوره گرفت. شاید نباید زیاد از حد جلوی در خونه‌ی مردم می‌ایستاد. برای اینکه معذرت‌خواهی کنه شروع به حرف زدن کرد.

- م... من...

+ شما آقای... اوه هستید؟

سهون با شنیدن اسم خودش حالت صورتش عوض شد.

- بله... ام... اینجا مهمانسرای..

کمی درنگ کرد تا دوباره با نگاه کردن به مپ اسمش رو به یاد بیاره.
- تمشک‌های وحشیه؟

مرد لبخندی مثل مهمانداران هواپیما زد و سری تکون داد.
+ بله. شرمنده که دیر درو باز کردم.... حتما گیج شدید. خوش اومدید آقای اوه.

یکی از ترس‌هایی که داشت - سهون تازه داشت به خودش اقرار می‌کرد - این بود که مردم در مواجهه با اون، جوری باهاش رفتار کنن انگار بچه‌اس. هیکل درشتی داشت درست، اما گاهی رفتارهاش، به خصوص رفتار اجتماعیش، اون رو کمتر از سنی که واقعا بود نشون می‌داد و این نگرانش می‌کرد.
اما به نظر نمیومد مرد متوجه این موضوع شده باشه، یا اگر هم شده بود، برخوردی حرفه‌ای و مشتری‌مدار از خودش نشون داده بود. برخلاف سهون، برون‌گرا و اجتماعی به نظر می‌رسید و خوب از پس اینجور چیزها برمی‌اومد.

Hunho One Shot Book Where stories live. Discover now