Genre: Romance, Fluff
✩✩✩
دستشو روی سرش کشید. موهای نرمش از بین انگشتهاش لغزیدن. موهای پرکلاغی زیباش. دوست داشت بوشون کنه.
چشماشو به صورت معصومش داد که خواب بود و مژههای بلندش، زیر چشماش سایه انداخته بودن. گونههای لطیفش، مثل یه کودک نرم و صاف بودن.
سعی میکرد به صدای نفساش گوش بده. دوست داشت سرشو رو سینهاش بذاره تا بفهمه قلبش چطور میتپه.با باز شدن در اتاق، یکهو به خودش اومد و سریع بلند شد. دوباره زمان از دستش در رفته بود.
- میونا... نمیخوای بخوابی؟
+ الان میخوابم مامان. فقط میخواستم... یکم پیش سهون باشم.
خانم کیم لبخندی زد.
- تو همیشه برادر خوبی برای سهون کوچولو بودی نه؟جونمیون لبخند کوچکی زد و جوابی نداد.
- خب زیاد بیدار نمون باشه؟ فردا باید بری سر کلاس.
+ باشه... حتما.
خانم کیم بعد از شب به خیر گفتن، بیرون رفت و درو بست.
جونمیون بعد از چند ثانیه که توی روشنی تاریکی اتاق وایساده بود، بالاخره حرکت کرد. تیشرتش رو درآورد و روی تخت خودش انداخت. شلوارش رو پایین میکشید که صدایی از جا پروندتش.- هی هیونگ.
+ وای سهون. نخوابیدی هنوز؟
سهون ریز ریز خندید.
- نه.جونمیون لبخندی دندون نما زد و به تخت سهون نزدیکتر شد.
+ باز خودتو به خواب زده بودی شیطون؟و نیشگونی از پهلوی سهون که از زیر ملحفه بیرون زده بود گرفت.
سهون خودش رو بیشتر توی پتو پیچید و آروم خندید.
- نمیای اینجا پیش من بخوابی؟+ خب... بذار لباسمو بپوشم ب...
- لازم نیست لباس بپوشی. ما که غریبه نیستیم.
جونمیون چند لحظه به سهون خیره موند.
+ باشه... هر چی تو بگی.سهون کنار رفت و جونمیون مردد خودش رو به آرومی کنارش جا داد. پتو رو به کمک سهون رو خودش کشید.
سهون آروم گفت:
- هیونگ... معذبی؟کنارش گرم بود. خیلی گرم و دلنشین. جوری که بهم چسبیده بودن و هر دو زیر یه پتو بودن.
- هیونگ.. یخ که نکردی؟
+ نه کنار تو گرمم.
سهون لبخند زد. دستش رو از روی پتو دور سینهی جونمیون کشید. خودش رو بیشتر تو بغلش کشید و سرش رو تو گودی گردنش فرو کرد. جونمیون دستش رو بالا آورد و آروم رو کمر سهون قرار داد.
- هیونگ؟
+ بله؟
- میتونم... سرمو بذارم رو سینهات؟
YOU ARE READING
Hunho One Shot Book
FanfictionHunho One Shot Book✨🐝🌻~ از اونجایی که من گاهی اوقات وانشات مینویسم، توی این بوک قراره وانشاتهایی از کاپل دوستداشتنی هونهو آپ بشه. امیدوارم از خوندشون لذت ببرید و اگر دوست داشتید، ووت بدید و کامنت بذارید 💛⚡