وقتی ساعت هرماینی زنگ زد توی بالشش ناله کرد، چون از خواب قشنگی که میدید اونو بیرون کشیده بود.
دیشب دریکو فوق العاده بود. دقیقا مثل شب اولی که با هم بودن. صبور بود و خودخواهی نمیکرد. ولی هنوز اون لجبازی مالفوییش رو داشت. البته ایندفعه هرماینی احساس بهتری داشت و راحتتر از قبل بود.
'پاهاتو دور کمرم حلقه کن.'
ماهیچه های هرماینی زمانی که با دریکو همراهی میکرد درد میگرفت ... دردی که سراسر لذت بود. و دریکو این حرفو نزدیک گردنش زمزمه کرده بود که هرماینی رو سر جاش خشک میکرد ولی هم زمان احساس امنیت میکرد.
هرماینی بهش اجازه داده بود که اونو بین کاشی های حموم گیر بندازه و باعث شدید شدن اون حس گرما توی شکمش بشه.
هرماینی دقیقا مثل روز جمعه لرزیده بود و ناله کرده بود و بعد دریکو هر دوشونو به اتاق هرماینی برده بود. و منتظر مونده بود تا نفسشون سر جاش بیاد و دوباره بتونه احساساتش رو کنترل کنه.
و بعد دوباره لب هاشون بهم گره خورده بود تا دریکو هم بتونه لذت ببره.
'گرنجر ...'
هرماینی چون خودش به چیزی که میخواست رسیده بود با رضایت دریکو رو در حال ارضا شدن تماشا کرد.
چهره دریکو نرم تر و آرومتر شده بود. و هرماینی به آرومی چند بوسه روی خط فک و گردنش کاشت.( اصلا درباره خط فک دریکو حرف میزنه میخوام جامه بدَرم و سر بر بیابان بزارم 😐😑)
هرماینی تو سکوت بهش زل زده بود و دریکو متوجه شده بود که هرماینی تا حالا اینقدر زیبا به نظر نرسیده.
و وقتی دریکو خودشو از داخل هرماینی خارج کرده بود هرماینی به شدت اونو بوسیده بود.
ملافه هاشون هنوز به خاطر عرق تنشون و خیسی بدنشون به خاطر حموم مرطوب بود.
و وقتی هرماینی دست کشید، متوجه شد که کنارش خالیه ... آروم پلک هاشو باز کرد تا مطمئن بشه.
تنها بود. ولی اشکالی ... نداشت.
دریکو دیشب پیشش اومده بود و این برای الان کافی بود. غرور دریکو شدید بود و هرماینی اونقدر عاقل بود که بدونه طول میکشه تا دریکو به رابطه عجیبشون عادت کنه و باهاش کنار بیاد. دقیقا مثل خودش. حقیقت این بود که خودش هم نمیدونست قراره چه چیزی از این شرایط گیرش بیاد ولی میدونست که از دریکو خوشش میاد. و حرف های لونا بود که باعث شده بود راحتتر تصمیم بگیره.
'بعضی وقتا جنگ میتونه چیزای خوبی به ارمغان بیاره. میتونه به ادما یاد بده که سراغ چیزی برن که فکر میکنن درسته، حتی اگه اینکار ریسک به همراه داشته باشه.'
مرلین میدونست که خودش هم داشت جلوی خودشو میگرفت که زیاد به جزئیات رابطه عجیبش با هم اتاقی اسلایترینیش فکر نکنه. ولی داشت بهش یه چیزایی یاد میداد و تلاشش رو میکرد که سریع تر با دلیل و منطق به یه نتیجه ای برسه.
YOU ARE READING
isolation (persian translation)
Fanfictionهری و رون برای پیدا کردن هورکراس ها میرن و هرماینی برای کمک به پروفسور مک گوناگل توی هاگوارتز میمونه تا به محفل کمک کنه و هاگوارتز رو به یه جای امن تبدیل کنه اسنیپ برای حفاظت از جون خودش دریکو رو مجبور به موندن توی هاگوارتز میکنه ولی دریکو نمیتونه...