~ Cry for me

1.6K 561 128
                                    

برای من گریه کن


"خفه شووووو!"
آره... این فریادِ من بود.

و اون با شنیدنش ، قدمی ازم فاصله گرفت و اخمِ ابروهاش غلیظ تر شد...

اما من ترسی از اون اخم نداشتم. پس درست مثل خودش اخم کردم و حرفم رو زدم:
"فقط ساکت باش... تا کسی صدات رو نشنیده!"

و اون انگار تازه متوجه شده بود که تمام مدت داشت سرم فریاد میزد و روی مکان پنهان شدنمون ریسک میکرد...

دستش رو با بی قراری بین موهاش فرو کرد و بعد ، سرش رو بین دست هاش گرفت.

لعنت. اون واقعا عصبانی بود.

خودم رو بیشتر روی تخت بالا کشیدم و با در آوردن کفش هام و جمع کردن پاهام توی بغلم ، به بالشت های بزرگِ بالای تخت تکیه زدم و روم رو از اون برگردوندم...

صدای شلیک ها و فریادها و جیغ زدن ها ادامه داشت... کمتر بود. ولی کمتر بودنِ اون صدا ها چیزی از هولناک بودنشون کم نمیکرد.

هرچند صدای سوال های توی سرِ من بلند تر از هر چیزِ دیگه ای بود...
اونها کی بودند؟
برای چی اینجا هستند؟
دنبالِ چیز یا شخصِ خاصی میگردند؟
این حمله ها به قصر، معمولی بود؟
چرا هیچوقت درباره ی همچین حملاتی، هیچی به مردم نگفته بودند؟

سعی کردم به نفس کشیدن و چرخوندنِ چشم هام روی فضای اطرافِ اون اتاقِ غریبه تمرکز کنم تا کمتر متوجه صداهای توی سرم بشم...

اون اتاق مثلِ بقیه ی اتاق های قصر بزرگ نبود... بلکه خیلی خیلی بزرگ تر بود!
و از وسایل چیده شده، حدس زدنِ اینکه اون اتاق یک اتاق خوابِ شخصیه، سخت نبود.
کتابخونه ی تکیه داده شده به دیوار کنارِ چندین مبلِ رویالِ بزرگ قرار داشت و کوسن های بزرگِ روی اونها، بیننده رو میطلبید برای اینکه روشون لم بده و کتابی که از قفسه انتخاب کرده رو بخوونه...

یک میز و صندلیِ شکیل برای مطالعه و نوشتن گوشه ی دیگه ای کنار کمد دیواریِ بزرگ و یک آینه ی قدیِ طلا کاری شده قرار داشت.

فرش هایی که هر جای سرامیک های زمین رو پوشونده بود.... همراه با پرده های با ابهتی به رنگ وایولت و پنجره های سرتاسریِ حفاظت شده...

اون پنجره ها منظره ی یک بالکنِ سر تا سری رو نشون میدادند که چند تا میز و صندلیِ بهاره هم اونجا قرار داشت...
دوست داشتم بدونم نشستن روی اون صندلی های حصیری و نوشیدن یک فنجون شیرقهوه توی هوای پاییزی، چه حالی میتونست داشته باشه.

و این سمت اتاق هم تختِ رویالِ تیره رنگی با سقفِ بلند و پرده هایی که میتونستند دورتادور تخت رو بپوشونند، گذاشته شد بود که حالا من روش نشسته و پاهام رو توی بغلم جمع کرده بودم.

سمت دیگه ی تخت فرو رفت و من لحظه ای نامحسوس از جا پریدم! اوه... عجیبه که چقدر زود فراموش کرده بودم اینجا تنها نیستم.

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now