~ My Secret

1.9K 568 53
                                    

رازِ من

نگاهِ پسر بزرگ تر به من افتاد... بلافاصله همین طور که دست آزادش رو توی هوا برام تکون میداد ، با صدای بلند فریاد زد:
"شاهدُخت!"

و همون یک کلمه کافی بود تا نگاه ها یکی یکی به سمتم برگردند و اون اسم چندین بار میون زمزمه ها شنیده بشه; شاهدخت...!

اسمی که نه به انتخاب خودم ، بلکه به انتخاب طرفدارهام توی این جمع روم گذاشته شده بود....
البته بیابد صادق باشم; من هم ازش بدم نمیومد!

با لبخند بزرگی که تشخیصش حتی از زیر ماسک راحت بود ، با حرکت کوچیکِ سرم به اون نگاه ها احترام گذاشتم و اونها هم متقابلاً کارم رو تکرار کردند...من بین این جمعِ رازآلود ، نه تنها مشهور بودم ، بلکه محبوب هم بودم!

نظرِ خودم نبود...زمزمه ها این رو ثابت میکردند:
- شاهدخت مهربون ترین رقیبِ رقصم بود!
- میدونستی بعد از بُرد ، حریفش رو دلداری میده؟
- اون لعنتی با رقص هاش جادو میکنه!
- اون واقعا به اندازه ی یک ملکه ی لعنتی باوقاره!
- ولی من هنوز نمیدونم اون دختره یا پسره؟!؟

از بینشون گذشتم به سمتِ وی و بانی حرکت کردم.
اون دو تا پسرِ شیطون که تقریبا همه میدونستیم رابطه شون بیشتر از یک دوستیِ ساده ست ، هرچند کسی جرعت نمیکرد به روشون بیاره...

همجنسگرایی توی ایلیا ، جُرم به حساب میاد و حکمِ شلاق داره ، ولی جنگِ رقص و گردهمایی نصفه شب هم چندان قانونی نیست و حکمش حبسه...!
برای همین کسی جرعت نمیکرد رابطه ی اونها رو فاش کنه ، چون در نهایت پای خودش هم گیر بود!

کنارِ وی ایستادم و باهاش دست دادم:
"به لطف تو ، همه از ورودم با خبر شدند ، وی!"

خنده ی کوچیکی کرد و ضربه ای به پشتم زد:
"بی خیال شاهدخت! نیازی نیست نگران باشی! اینجا که هیچکس دیگری رو نمیشناسه!"

حق با اون بود. بلافاصله بانی کمی از آغوشِ وی بیرون اومد و من رو بین بازوهاش فِشرد:
"چی شده این دفعه زود اومدی شاهدخت؟ دلت برای ما تنگ شده بود؟"

لبخند غمگینی زدم و موهای آشفته و مشکی رنگش رو به هم ریختم:
"آره تنگ شده بود! ولی این بار ممکنه آخرین ب-"

در لحظه زمزمه هایی که تازه پایین گرفته بود ، دوباره شروع شد و این بار آب و تابش بیشتر بود:
+ وای خدای من ، اون خودِ جىهوپ بود؟
+ چجوری همیشه اینقدر خوشتیپه؟
+ بعضی ها میگند از درجاتِ بالا لباس میدزده!
+ آه خدای من اون یک دزدِ بی نهایت جذابه....
+ هنوز باورم نشده تونستم ببینمش!

یکی دیگه از شخصیت های مشهورِ دورهمی های مخفی و شبانه ی ما; جىهوپ!
برعکس من که تقریبا هر هفته توی جمع حاضر میشدم ، اون حداکثر ماهی یک بار سر و کله ش پیدا میشد. هر چند وقتی هم که میومد ، مسابقه رو به آتیش میکشید و تمام پول ها رو برنده میشد!

جىهوپ تنها کسی بود که تا به حال باختی توی سابقه ش نداشت! پس طبیعی بود که مردم با دیدن اون ، بیشتر از دیدن من ذوق کنند...

صدای پوزخندِ وی ، حواسم رو به خودش اورد:
"حسودی نکن شاهدخت!"

چشم هام رو چرخوندم و دست به سینه شدم که همون لحظه ، بانی هم پوزخند زد:
"اون به جىهوپ حسودی نمیکنه...به دوست دخترِ جىهوپ حسودی میکنه!"

سریع چشم هام درشت شد و تقریبا داد زدم:
"اون دوست دختر داره؟!؟!؟!"

وی و بانی هر دو لحظه ای به هم و بعد به من نگاه کردند و شروع کردند با رنگ صدای بلند به خندیدن!
با پِی بردن به نقشه ی شومِ اون دو تا ، آه کشیدم:
"آخرش از دست شما دو تا دِق میکنم!"

بانی سعی کرد جلوی خنده هاش رو بگیره:
"چرا فقط بهش اعتراف نمیکنی که ازش خوشت میاد؟ هیچکس پیشنهادِ شاهدخت رو رد نمیکنه!"

شونه بالا انداختم و به موهای بافته م تاب دادم:
"کی گفته؟ تازه حتی اگر هم قبول کنه ، از کجا معلوم که بخواد ریسک کنه و هویت واقعیش رو با من در میون بگذاره؟ آخه محض رضای خدا ، هیچکس حتی صدای اون رو نشنیده!"

وی دستش رو روی شونه م گذاشت:
"هِی هِی! تند نرو! تو با بقیه فرق میکنی! توی لعنتی یجورایی ملکه ی مایی!"

خنده ی شرمگینی کردم و بانی ادامه داد:
"من و تهی-...یعنی من و وی هم هنوز کامل هویت واقعیمون رو برای هم فاش نکردیم! پس نگران نباش... اعتماد یک شبه به دست نمیاد...!"

نفسم رو با سر و صدا بیرون دادم و دوباره با چشم هام بین جمعیت دنبالش گشتم; بدنش رو به آرومی با ریتم آهنگ تکون میداد و به تنهایی از موسیقی لذت میبرد...

چند بار پلک زدم و طولی نکشید که دوباره اون ایده احمقانه رو به یاد اوردم. اگه اون ایده عملی میشد ، این احتمالا آخرین بار بود که جىهوپ رو میدیدم...
باید دل به دریا میزدم!

***

کمی دور از جمعیت ، به ماشین قراضه ای تکیه زده بودم و به فضای روبه‌روم خیره شده بودم.
سعی داشتم تک تکِ جزئیات رو به خاطر بسپرم.
اگه این بار ، آخرین باری بود که به جنگ رقص های غیر قانونیِ نیمه شب میومدم ، ترجیح میدادم به جای رقصیدن و مرکز توجه بودن ، بیننده باشم.

تا الان چندین جنگ رقص انجام گرفته بود...
بعضی در رقابت شرکت میکردند و بقیه هم روی شرکت کننده ها شرط بندی میکردند.

هرچند من باز هم جزو هیچ دسته نبودم.
فقط یک بیننده ی ساده. همین.

تکیه م ، تکون کوچیکی خورد و باعث شد سرم رو به سمتش برگردونم ، که همون لحظه با حروف سفید رنگی که با قلم موی درشت و رنگِ نقره ای روی ماسک طراحی شده بود ، برخوردم: J-Hope

نگاهم از روی ماسک ، به سمت چشم هاش رفت; خودش بود.
چندبار پلک زدم و سعی کردم اگه توهمی جلوی چشم هامه ، کنارش بزنم...!
ولی اون یک توهم نبود.

سعی کردم کلمه ها رو توی دهنم مرتب کنم و چیزی بگم ، ولی اون پیش دستی کرد:
"تو شاهدختی...درسته؟"

~°~°~°~

مرسی که میخوونیدش قند و نباتای من
*اشک شوق*

امشب احتمالا یک پارت دیگه هم عاپ کنم صو...
Stay Tuned!

افسانه ها گفتند اگه این ستاره هه رو طلایی کنی ، جیمین فرم سلنطتی رو امضا میکنه! 🗿👇

the Princess :::... ✔ Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon