عطرِ موهات
~°~°~°~°~
امشب دو پارت داریم! ><
به تعداد موهای سرم این دو پارت رو ادیت کردم و چرخوندم و قِرِش دادم...و این یعنی قراره به تعداده موهای سرم کیردستی توش ببینید.
از الان عاجزانه خواهش دارم که اگه متوجهشون شدید، بهم بگید تا ادیتشون کنم بنفشک های من ♡ :"
~°~°~°~°~
من مردِ احمقی نیستم...
چندان آدمِ خوشبینی هم نیستم!
ولی... ولی...
ولی گاهی اوقات واقعا خوشخیالی میکنم!مثل حالا که فکر میکردم میتونم شاهزاده ی کشورم رو در کمال خوش خیالی به اتاقم دعوت کنم و تمام شب رو بدون هیچ نگرانی ای، آروم و راحت کنارش بخوابم!
هاه!
با خودم چی فکر میکردم؟!چون انگار حالا بدنم از افکارم هم باهوش تر شده بود و با فراری دادنِ تمام اون خوابالودگی و خستگی از چشم هام، طوری بیدار مونده بود که حتی خودم هم نمیتونستم باور کنم تا چند دقیقه ی پیش، حتی نمیتونستم پلک هام رو بلند کنم!
ولی اینطور که نفس های آرومِ شاهزاده میگفت، اون واقعا با این شرایط راحته و خوابیدن، براش هیچ سختی ای نداره! بلکه شاید حتی حالا که کنار منه، راحت تر و عمیق تر از همیشه خوابیده!
صدایی توی سرم، که اخیرا زیاد سر و کله ش پیدا میشد و هر از گاهی با تشر زدن بهم، حقیقتِ وضعیتی که خودم رو توش گیر انداختم توی صورتم میکوبید، یک بار دیگه به حرف اومد:
- شاید چون اون شاهزاده، یک رازِ کوفتی بین پاهاش نداره که هر لحظه ترس از برملا شدنش رو داشته باشه!لعنت بهش...
مهم نبود چقدر توی سرم اعتراف کنم که از اون صدا متنفرم. در نهایت میدونم که حق با اونه...به آرومی غلت زدم و اولین کتابی که توی عمرم از کسی هدیه گرفته بودم رو از جایی که چند دقیقه پیش گذاشته بودمش، برداشتم.
شاید الان وقتشه که بخوونمش....!به هر حال حالا کمتر از پنج ساعت تا صبح مونده و خوابیدن، دیگه چندان فایده ای نداره....
پس خودم رو بالا کشیدم...
به بالشت های نرم تکیه زدم....
کتاب رو برداشتم... و بازش کردم.صفحه ها شروع کردند به ورق خوردن.
هر جمله بعد از جمله ی قبلیش، از جلوی چشم هام رد میشد و قبل از اینکه متوجه گذر زمان و اطرافم بشم، رقص کلمه ها یک بارِ دیگه من رو از جزیره ی جهنمی ای که به دروغ اسمِ "بهشت" رو روش گذاشته بودند، بیرون کشید.
حالا حتی اهمیت نمیدادم که شاهزاده ی خوابیده کنار من، گهگاهی زیر پتوش غلت میزنه...
اهمیت نمیدادم که یکی از شورشی های قانون شکن، من رو به عروسک خیمه شب بازیش تبدیل کرده...
YOU ARE READING
the Princess :::... ✔
Fanfiction༺شاهدُخت༻ جیمین از مرد بودن شرمی نداشت... از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم هاش پر پر میشند! پس توی دنیای لباس های پر زرق و برق و جواهرات گرون قیمت غرق شد و خودش رو به جای یک دختر جا ز...