part9

362 86 164
                                    


( سه هفته بعد )

هایکوان دقیقا نمی دونست الان بالای سر قبر بهترین دوستش چیکار میکنه ... نفهمید وقتی خبر رو شنید چطور خودش رو به اون عمارت رساند ... حتی افرادی که با دیدنش بهش توهین می کردند هم الان مهم نبودند ... فقط میخواست بره داخل و ببین رفیقش سالم نشسته و همش شوخی بوده ... زندست

ولی انگار کسی باهاش موافق نبود وگرنه الان بالای سر قبر دوستش نایستاده بود .... براش هیچکس مهم نبود ... نه افرادی که میگفتند چه بی شرمی که با ان کار پدرش الان اینجاست نه کسایی که میگفتند ... اون هم باید بمیره

پوزخندی زد و کنار قبر نشست

+ میبینی چقدر حرف می زنند ؟؟ با اینکه هیچی نمی دونند به خودشون اجازه میدن دهنشون باز بشه و هر چرت و پرتی ازش بیرون بیاد ... توام که منو تنها گذاشتی ... قرار بود تا وقتی پیر میشیم رفیق هم باشیم ولی تنهام گذاشتی .... چرا ؟ دیگه دوست نداشتی با من دوست باشی ؟؟ ...

اشک هاش رو محکم با پشت دستش پاک کرد ... لبخند زد ... سخت بود وقتی بغض داشت و چشم هاش هنوز خیس و تار بود ولی لبخند زد

+ راستی نمی دونی چیشد ... پدر ژان تمام اون چهار نفر رو راضی کرد نه در اصل مجبور کرد که شکایت رو پس بگیرند هه هه پدرش خیلی باحاله ... از تمام کارهای غیر قانونی اون چهار نفر مدرک داشت ... شکایت هایی که از بابام‌ کرده بودند درست شد ... اتهام بابام اون هم درست شد ... نبودی ببینی که دادگاه چیشد ... مامانم یکدفعه عصبانی شد ، آخر دادگاه که بی گناهی بابا ثابت شد .. مامانم دو تا مشت محکم زد تو دهن کسی که خودش رو وکیل بابا معرفی کرده بود .... همه چیز درست شد ... تو هم انتقامت رو گرفتی ولی من چی ؟ من در ازای انتقامی که گرفتی دیگه ندارمت ... هر شب برات پیام میفرسم ... انگار هنوز حس میکنم داری نقش بازی میکنی ... زنده ای مگه نه ؟ ببخشید خیلی حرف زدم

هایکوان از روی زمین بلند شد و دستش رو روی قبر کشید

+ ما نمیتونیم اینجا بمونیم ... از طرفی این مردم حقیقت مورد پسندشون نبود و انگار اون شایعه براشون جذاب تر بود ... و از طرف دیگر ... ییبو و  ژان براشون مشکل میشه به خصوص ییبو .... کاش حداقل ... هیچی بیخیالش ...

هایکوان از قبر دور شد ... گوشی رو روشن کرد و دوباره پیامی برای کسی که الان زیر خاک بود فرستاد

دلم برات تنگ میشه
کاش جوابم داده میشد
کاش زنده بودی
البته تمام اینها فقط کاش هستند
دلم میخواد ببینمت

( یک هفته بعد )

شیائو ژان با ذوق کنار مادرش ایستاد ... حس خفه شدن با این ماسک و کلاه داشت ولی چاره ای هم نبود ... مردم یکم حوصله ی دعوا دارند و ژان حوصله ی دعوا نداره

خانم شیائو دست ژان رو گرفت

× چرا انقدر ورجه وورجه میکنی ؟ شیطون میدونم از اینکه قراره با ییبو ازدواج کنی خوشحالی ولی جلوی بابات حداقل رعایت کن

اقای شیائو اخم کرد

* آفرین بهترین حرف رو زدی .. حداقل جلوی من رعایت کن یکم خجالت بکش ... هی میپری اینور میپری اونور باشه بابا میاد میگرتت

شیائو ژان لب هاش رو اویزان کرد با دیدن کسی که مثل خودش با کلاه و ماسک در حال خفه شدن بود به طرفش دوید و ازش اویزان شد

ییبو خنده ای کرد کمر ژان رو گرفت

- چی شده ؟

+ هیچی من با تو میام

- مگه قرار نبود با پدر و مادرت باشی

+ نچ

* ییبو پسرم این مال تو ... ماهم که خیری از بچه بهمون نرسید ... بزرگش کردیم بعد رفت با یکی دیگه

× دقیقا درست مثل من هعییی

اقای شیائو بهت به خانمش نگاه کرد

* ببخشید ؟

× درست مثل من ... اومدم باتو تازه جواب پسر عموم رو منفی دادم وگرنه لباس عروس داغون نمیپوشید

* اوه اوه خانم محترم باید بگم که بنده از پسرعموت پولدارترم

× باشه تو پولدار ... تو تخیالتت البته

خانم و اقای شیائو با جر و بحث به طرف خانواده ی ییبو راه افتادند

- شما پایین نمیای ؟

ژان صورتش رو در گردن ییبو فرو کرد .. پاهاش رو دور کمر مرد بست

+ نچ

- اخه هواپیما راهمون نمیدن

+ به درک

- شت ... مثل اینکه اعصاب هم نداری ... شیائو ژان همین الان یا میای پایین یا اگه درحین فشار دادنت استخونیت شکست به من چه

+ وحشی

ژان با سرعت پایین امد

- بیا بریم پرواز ماست

+ بریمممم

- خیلی ذوق داری قراره باهام ازدواج کنی نه

+ نه ... قراره برم خارج ذوق ازواج با تورو بکنم اخه ؟

- هممم ... که اینطور

دست هم رو گرفتن و راه افتادند ... هایکوان حالش بهتر بود ولی همچنان کم حرف بود ... حق داشت هنوز عزادار بود

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

این فیک به همراه تمامی فیک ها در کانال قرار گرفت

IM ALFA S2 (bjyx)✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora