I'm fine, everything is fine.

142 27 14
                                    

«The hardships that I encountered in the past will help me succeed in the future»

گوشه خونه نشسته بود. روی لبش لبخند کجی بود که از شدت تلخی زیاد شباهتی به لبخند نداشت. چشماش به هر سمت که میوفتاد، یک چیزی جلوش افتاده بود یا شکسته بود.
زمانی که بیرون بود، ریخته بودن تو خونه و همه چیو بهم ریخته بودن.
ناخوداگاه اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت ولی سریع پاکش کرد. باید محکم می بود. باید. چاره دیگه ای نداشت.
از جاش بلند شد و به سمت مکان مخفی ای که پدرش همیشه پس انداز هارو اونجا پنهان میکرد رفت.
زیر کاشی وسط اشپزخونه.
پاش رو که روش گذاشت صدای تقی داد که نشون از خالی بودن زیرش داشت.
وقتی که بچه بود همیشه یواشکی میدید که پدرش شبا به اشپزخونه میرفت و زیر اون کاشی پول میزاشت ولی هیچوقت جرئت نمیکرد بخواد بره و بهش دست بزنه و از طرفی مادرش همیشه تو اشپزخونه بود.
ولی حالا کسی نبود که بخواد ازش بترسه یا حتی نگران باشه.
روی زانوهاش نشست و کاشی رو از جاش دراورد.
کیسه مشکی ای زیرش بود.
خاکش رو تکوند و توش رو نگاهی کرد.
پول پس انداز خانوادگیشون از زمان بچگیش تا حالا که ۲۰ سالش بود.
کیسه رو برداشت و کاشی رو سرجاش گذاشت.
به سمت اتاق کوچکی که بیشتر شبیه به خرابه بود رفت و دوتا تی شرت و شلواری که داشت رو توی کوله پشتیش انداخت.
تقریبا هیچی تو اتاقش نبود که بدرد بخور باشه.
چشمش به قاب عکس شکسته روی زمین افتاد.
احتمالا اونا انداخته بودنش.
شیشه هارو با پاش کنار زد و عکس رو برداشت.
عکس خودش و مامان و باباش. توی اون عکس خیلی کوچیک بود.
عکس رو هم به همراه کیسه پول توی کولش پرت کرد.
با اخرین نگاه به اون خرابه از اونجا خارج شد.
هوا تاریک بود. کمی ترسیده بود و اضطراب داشت. ولی چاره ای نداشت. در هر صورت، بزور تا حالا هم دووم اورده بود.
به سمت بندر مورد نظرش راه افتاد‌. نمیتونست پولش رو برای تاکسی گرفتن هدر بده.
باید پیاده میرفت.
۲ ساعته میرسید.
نفس عمیقی کشید و راه افتاد.

+فلش بک+
توی زندگیش هر کسی بهش نگاه میکرد فقط یه پسر دائما خندون و خوشحال میدید که این ور و اون ور میپرید و برای همه شیرین زبونی میکرد.
توی محله همه عاشقش بودن.
سنش کم نبود اما مثل بچه ها رفتار میکرد.
همه اینا به کنار، کسی از دلش خبر نداشت.
اون توی اوضاع بدی زندگی کرده بود.
از بچگی وضع مالی بدی داشتند و پدرش مغازه خیلی کوچیک ماهی فروشی داشت.
پدرش بزور میتونست خرج زندگیشون رو دربیاره.
مادرش از اون موقعی که یادش میاد، بیماری قلبی داشت.
مامانش خیلی مهربون بود و همیشه با شرایط دشوارش تمام تلاشش رو برای اون و پدرش میکرد.
پدرش با سختی تمام دارو های مادرشو تهیه میکرد.
ولی با تمام سختی هاشون، وقتایی که سه تایی باهم بودن خیلی بهشون خوش میگذشت و همش میخندیدن.
یک سال پیش بود، وقتی که ۱۹ سالش بود.
بیماری مامانش شدید تر شده بود و نیاز داشت که توی بیمارستان بستری شه.
اما مخارج بیمارستان و داروهای جدید مامانش خیلی زیاد بود. پدرش تمام تلاششو میکرد و حتی شب تا صبح هم جاهای مختلف کار میکرد ولی بازهم کفاف نمیداد.
یروز پدرش گول یه مرد بنظر خیرخواه رو خورد.
اون مرد میخواست به پدرش کمک کنه تا مشکلش حل بشه پس پول زیادی رو بهش قرض داد ولی قرار شد که پدرش بعدا پول رو بهش برگردونه. تو اون روزا پدرش انقدر درمونده بود که به هیچی جز نجات همسرش فکر نمیکرد.
همه چی اوکی شد و هزینه بستری مامانش تامین شده بود.
هنوز چند ماه هم نگذشته بود که اون مرد پولش رو طلب کرد ولی این دفعه تقریبا دو برابر اون پولی که قرض داده بود.
پدرش به هر دری زد تا پول مرد رو پس بده ولی انقدر زیاد بود که نمیشد به این راحتیا جورش کرد.
پدرش حتی مغازه کوچیک ماهی فروشی رو هم به اونها داد ولی حجم بدهی زیاد بود و اونا هیچ جوره دست بر دار نبودن.
یک روز که پسر از بیمارستان به سمت خونه برمیگشت با جنازه پدرش توی خونه رو به رو شد.
پدرش سکته کرده بود.
پسر به اورژانس زنگ زد و خیلی گریه کرد ولی خب هیچکدوم از این کارها واقعیتو تغییر نمیداد.
پدرش مرده بود.
چند روز بعد وقتی مادرش هم این خبر رو شنید‌‌. قلبش ایستاد و فوت کرد.
تو اون روزا زندگی برای پسر مثل یه طنز تلخ شده بود. هیچی به نظرش واقعی نمیومد.
هر روز انقدر گریه میکرد که دیگه نمیتونست چشماشو باز بکنه.
تا دوماه همین وضعیت بود تا اینکه یروز با حرفای یک پیرمرد به خودش اومد.
بالاخره اون باید زندگی میکرد و از همه این چیزا رد میشد.
تصمیم گرفت که کار کنه تا بتونه زندگیش رو بگذرونه.
اما هر چقدر دنبال کار گشت، پیدا نکرد. چون اون هیچی بلد نبود. درس نخونده بود‌ و هیچ مهارت به خصوصی نداشت.
یروز که داشت میرفت تا دنبال کار بگرده ، چند نفر وارد خونش شدن.
همشون بزرگ و هیکلی و ترسناک بودن.
پسر هیچ کدوم رو نمیشناخت. مردی گنده که وسط بقیشون ایستاده بود جلو اومد و یقه پسر رو گرفت.
"هر چه زودتر پول مارو برمیگردونی، وگرنه مطمئن باش به حال خودت ولت نمی کنیم"
پسر ترسیده بود و از طرفی متعجب بود. نمیدونست حتی اونا کین.
بزور حرف زد.
"شما ک کی هستین؟"
همشون زدن زیر خنده.
"تازه میگی کی هستیم؟
ما هموناییم که بابات پولمونو بالا کشیده. شنیدم که خودش به دار فانی پیوسته. اومدیم گوشزد کنیم که به نفعته زودتر بدهیشو صاف کنی وگرنه بد میبینی."
لگدی به صندلی کنار اتاق زدن که روی زمین افتاد و بعدش از خونه بیرون رفتن.
پسر گوشه اتاق کِز کرد.
نمیدونست دیگه باید چیکار بکنه.
اون حتی پول زندگی کردن خودش هم نداشت.
هر روز همسایه هاشون براش غذا میاوردن چون اون تو محله خیلی محبوب بود و همه وقتی دیدن که اون پدر و مادرش رو از دست داده خیلی براش ناراحت بودن و سعی میکردن از لحاظ های مختلف بهش کمک بکنن.
پسر نمیتونست هیچ کاری بکنه.
بعد از اون بازم دنبال کار رفت. دوتا جای مختلف مشغول به کار شد اما چند روز نکشیده اون رو بیرون انداختن. چون اونا دنبال یه نفر بودن که جدی باشه و سخت کار کنه، نه کسی که شخصیت بچگونه ای داره و اصلا درست حسابی کار نمیکنه و حتی اونقدر قوی نیست.
یک ماه دیگم به همون شکل گذشت. پسر وقتی دید خبری از اون کله گنده ها نیست، فکر کرد که دیگه بر نمیگردن. ولی خب دو هفته بعد دوباره سر و کله اون ها پیدا شد. این دفعه برخورد شدیدتری کردن.
وقتی که پسر بهشون گفت که پولی نداره که بهشون بده، اونا انقدری کتکش زدن که بیهوش شد. یکی از همسایه ها موقعی که غذا اورده بود متوجه پسر شد و بعد اون رو به خونش برد تا یکم درمانش کنه.
بعد چند روز پسر بهبود پیدا کرد. جواب هیچکس رو در ارتباط با اینکه کیا زدنش نداد. این دفعه تصمیم گرفته بود که واقعا بره کار کنه و پول کمی در بیاره تا حداقل بهشون ثابت کنه که کم کم پولشون رو پس میده.
بعد از اینکه سه هفته پشت هم تلاش کرد بالاخره تونست توی یک کارگاه نجاری مشغول بشه. سعی کرد جدی باشه و دیگه این دفعه اخراج نشه.
دو هفته ای بود که توی اونجا کار میکرد، با یک پسری که هم سن و سال خودش بود دوست شده بود. هردو وضعیت نسبتا مشابهی داشتن. اون پسر هم شدیدا به پول نیاز داشت ولی خب حداقل خانوادش رو از دست نداده بود.
توی این مدت کوتاهی که با اون پسر دوست شده بود، وضعیت تقریبی خودشو براش تعریف کرده بود. اون پسر هم بهش یه پیشنهاد داده بود.
گفته بود که با چند ماه کار کردن تو اینجا، باز هم نمیتونه حتی یک ذره از مقداری که بدهکاره رو هم پس بده. بهش گفته بود که بهتره از یکی پول قرض بگیره و قاچاقی از کشور خارج بشه و اونجا یه زندگی جدید رو شروع کنه.
اوایل پسر اصلا به این موضوع فکر هم نمیکرد، نمیتونست تنهایی به یه جای غریب بره و فرار کنه.
ولی خب یه مدت که گذشت کم کم متوجه شد که هر چیزی که اون پسر گفته بود حقیقت بود. اون اینجا هیچ کسو نداشت. از طرفی اون کله خرا ولش نمیکردن و پسر هم نمیتونست به این زودیا پولشون رو پس بده.
تصمیم گرفت که همین کار رو بکنه.
یه شب که دراز کشیده بود و داشت به مشکلاتش فکر میکرد. یکدفعه ای یاد خاطرات بچگیاش افتاد و یادش اومد که پدرش توی اشپزخونه پول پس انداز میکرده.
خوشحال شد. رفت و از بودن پول اونجا مطمئن شد. ولی در هر صورت پول نسبتا کمی بود و اونقدری نبود که بتونه بدهی رو بده.
تصمیم گرفت همین فردا قبل از اینکه یک بار دیگه سر و کله اونا پیدا شه، فرار کنه.
صبح دوباره به کارگاه رفت. به دوست جدیدش گفت که تصمیم گرفته بره. اون پسر هم قرار شد با اون باند قاچاقچی براش هماهنگ کنه که شب به بندر بره و از کشور خارج بشه.
پسر عصر به خونه برگشت که دید خونشون بهم ریختس.
فهمید که وقتی نبوده اونا اومده بودن و همه چیو شکسته بودن.
ترس عجیبی رو حس میکرد. از طرفی نمیدونست داره کاره درستی میکنه یا نه.
"من خوبم، همه چیز خوبه"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد دیگه بیخیال فکر کردن بشه.
وسایل هاش و پول رو برداشت و به سمت بندر، خونه رو ترک کرد.
اوه پسر کی بود؟
نا جه مین.
از وقتی که مادر و پدرش مرده بودن دیگه کسی اسمشو صدا نزده بود. همه پسر صداش میزدن.
×××××××××××××××
امیدوارم کانسپت داستان رو دوست داشته باشید. منتظر کلی پارت های هیجان انگیز باشید.
لاو یو گایز~
Vote & comment❤




ι don'т even ғυcĸιn love мyѕelғ.Where stories live. Discover now