Maybe the starting point...

95 16 31
                                    

Jaemin: 
صبح از خواب پاشدم و برای صبحونه به سمت آشپزخونه رفتم، جنو هم رسید و پشت میز نشست.
داشتم قهومو میخوردم که جنو گفت:
"امروز قراره توزیعو انجام بدیم. بچه ها بسته بندی رو تموم کردن. تو هم با ما میای."
قهوم پرید گلوم.
"چی ؟ من؟"
"اره. باید بیای کار رو یاد بگیری.
زودباش آماده شو، زیاد وقت نداریم."
سریع آماده شدم و ۵ دقیقه بعد هممون سوار یکی از ماشین های جنو شدیم.
هممون ماسک و کلاه هامون رو زدیم تا قیافه هامون مشخص نباشه.
-------------------------
من و جنو و دو نفر دیگه از اعضای باند یک روز کامل در حال رفتن به این ور و اون ور و دادن بسته های آماده شده به یکسری افراد خاص که بهشون میگفتن مشتری وی آی پی و گرفتن پولمون بودیم. باورم نمیشد که تو یروز تونسته بودن انقدر پول دربیارن. بیخود نبود که جنو انقدر پولدار بود.
عصر بود. کنار خیابون منتظر مشتری پارک کرده بودیم که اخرین بسته هارو هم تحویل بدیم؛ که یه مرد با لباس مبدل به سمت ماشینمون دویید.
چندبار با شتاب به پنجره سمت جنو ضربه زد.
اینکه یک نفر یهو پیداش شده بود و به شیشه پنجره میکوبید به شخصه منو ترسونده بود.
جنو اول اعتنایی نکرد ولی بعد که دید مرد بیخیال نمیشه، کمی از شیشه رو پایین داد.
مرد اصرار داشت که جنو پیاده شه و بره کمکش کنه.
میگفت حال زنش بد شده و نیاز به کمک داره ولی خودش تنهایی کاری از دستش بر نمیاد.
دلم براش سوخت، اما جنو حتی اخمی هم به ابروش نیاورد و اصلا توجهی به مرد نمیکرد.
دلم میخواست پیاده بشم و به اون مرد کمک کنم ولی خب جنو انقدر جدی و ترسناک شده بود که اصلا جرئت هیچکاریو نداشتم.
مرد که دید جنو بهش توجهی نمیکنه به سمت پنجره طرف من اومد و خیلی غیر منتظره آجری که تمام مدت محض احتیاط پشتش نگه داشته بود رو درآورد و محکم به شیشه کوبید و شیشه شکست. انقدر شوکه شده بودم که نمیدونسم حتی چیکار بکنم.
هنوز به خودمون نیومده بودیم که چه اتفاقی داره میوفته که مرد قفل در رو توی چشم بهم زدنی باز کرد و منو از ماشین کشید بیرون.
همون موقع صدای آژیر ماشین پلیس از پشت اومد.
نگاهم به اون سمت افتاد. ماشین پلیسی با سرعت زیاد داشت بهمون نزدیک میشد.
تازه فهمیدیم که داستان از چه قراره.
سریع نگاهی به دور و برم انداختم و بعد که خیالم راحت شد، رو به جنو داد زدم:
"زودباش بروو."
جنو چند ثانیه ای تعلل کرد ولی بعدش با شدت تمام گاز داد و رفت.
هنوز ماشین پلیس بهمون نرسیده بود که بصورت غافل گیرانه ای با زانوم به عضو مردی که منو نگه داشته بود کوبیدم.
چون انتظار اینو نداشت، شوکه شد و از درد توی خودش جمع شد.
وقتی که تونسم از دستش فرار کنم به سمت موتوری که اون دست خیابون بود راه افتادم.
مردی روش نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نمیخواستم به دیگران آسیب بزنم. یعنی اصلا همچین آدمی نبودم ولی انقدر نگران این بودم که گیر پلیس بیوفتم که مجبور شدم، چون از حالا به بعد منم شریک جرم اونا بودم.
نگاهم به اونور خیابون افتاد.
دوتا پلیس از ماشین پیاده شدن و به همراه اون مرد با لباس مبدل به سمت من دوییدن و ماشین پلیس هم با دوتا پلیس دیگه داخلش به سرعت گاز داد و به دنبال ماشین جنو رفت.
بدون اینکه دیگه فکر کنم مشتی به صورت مرد رو به روم زدم. چون مرد اصلا حواسش به من نبود، غافلگیر شد و نتونست از خودش دفاعی بکنه بخاطر همون صورتش با شتاب ضربه دید و گوشی هم از دستش روی زمین پرت شد.
تا از موتورش پیاده شد که گوشیش رو برداره و به سمتم بیاد، خودمو روی موتور انداختم و گاز دادم.
قلبم داشت میومد تو دهنم.
جرئت نداشتم برگردم و پشتمو ببینم که چه اتفاقی داره میوفته. اصلا دنبالم هسن یا نه.
سعی کردم حواسمو جمع کنم و برم دنبال جنو، چون من جایی رو بلد نبودم. با تمام توانم گاز دادم و به سمت همون طرفی که جنو رفته بود رفتم.
اما هر چقدر این ور و اون ور رو نگاه میکردم پیداشون نمیکردم.
دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای آژیر پلیس رو از سمت چپم شنیدم.
نگاهم به اون سمت افتاد. انتهای خیابون ماشین پلیس در حال پیچیدن به سمت راست بود.
اما ماشین جنو دیده نمیشد.
منم پشت ماشین پلیس راه افتادم.
وقتی که به سمت راست پیچیدم. ماشین جنو رو با فاصله تقریبا زیادی جلومون دیدم.
ماشین پلیس سرعتشو زیاد کرد و تقریبا دیگه داشت به جنو میرسید.
اما جلوی جنو ماشین بود و نمیتونست حرکت کنه.
نفهمیدم چطوری ولی با تمام سرعت به سمتشون رفتم و جلوی ماشین پلیس پیچیدم.
شانس آوردم که ماشین پلیس سریع ترمز کرد و بهم نزد.
همون موقع ماشین های جلو جنو حرکت کردن و جنو تونست فرار کنه.
منم یکم دیگه لفت دادم.
ماشین پلیس هم یکم دنده عقب گرفت و از کنار من رد شد و رفت چون هدفشون در اصل گرفتن جنو که سر دستس، بود.
ولی خب خیالم راحت بود.
جنو خیلی جلو افتاده بود و تا اونجایی که دیده بودم رانندگیش بی نظیر بود، حتما میتونست یجا یکاری کنه که ماشین پلیس گمش کنه.
منم همون جا موتور رو رها کردم و به سمت پارکی که کنارم بود رفتم.
روی یه نیمکت نشستم.
اتفاقاتی که توی چند دقیقه اخیر افتاده بود برام خیلی جدید و البته دلهره آور بود.
بخوام با خودم رو راست باشم، آدرنالینم بالا رفته بود و هیجان بی سابقه ای رو توی کل زندگیم تجربه کرده بودم، چون همیشه یه زندگی آروم و بدون هیجان داشتم، تجربه کردن این چیزا همزمان هم خیلی برام هیجان انگیز و هم استرس آور بود.
بعد ۱۵ دقیقه از جام بلند شدم ولی خب نمیدونسم باید چیکار بکنم. اصلا اونجا رو بلد نبودم.
یاد گوشی ای که جنو بهم داده بود افتادم.
گوشی رو از توی جیبم درآوردم. فقط یک شماره به اسم 'رئیس لی' توش ذخیره بود. باهاش تماس گرفتم. اولین بار جواب نداد بخاطر همون کم کم ترس توی جونم افتاد. با خودم گفتم شاید بخوان منو اینجا ول کنن. هم اینکه من اینجاهارو بلد نبودم و هم اینکه نه هیچکسو داشتم و نه هیچ جایی برای رفتن.
یبار دیه با اون شماره تماس گرفتم.
این دفعه تلفنو جواب داد.
"رئیس من باید چیکار کنم؟ من هیچ جارو بلد نیستم. لطفا منو تنها ول نکنین. من نمیدونم باید چیکار کنم."
"شششش، نا جه مین. یه دقیقه ساکت شو.
الان کجایی؟"
"امم نمیدونم.
تو یه پارکم. همونجایی که جلوی ماشین پلیس پیچیدم."
"باشه همونجا بمون، من میام دنبالت."
باشه ای گفتم.
جنو تلفنو قطع کرد و من همونطوری که روی نیمکت توی خودم کِز کرده بودم منتظر موندم.
بعد نیم ساعت که عین چند ساعت گذشت، چشمم به مرد سرتا پا مشکی افتاد که کلاه موتور سیکلت روی سرش بود. مرد داشت به سمت من میومد بخاطر همون ترسیدم و از جام بلند شدم تا فرار کنم.
ولی مرد سریع خودشو بهم رسوند و محکم بازومو گرفت.
هر چقدر تلاش کردم که خودمو از دستش آزاد کنم نشد.
ناخوداگاه شروع کردم به التماس کردن که همون موقع مرد کلاهشو کنار زد و با اخم بهم نگاه کرد.
با دیدن جنو تعجب کردم و از طرفی خیالم راحت شد.
شاید مسخره باشه که دیدن رئیس ترسناک و خلافکار یه باند قاچاقچی مواد بخواد باعث اطمینان خاطرم بشه ولی خب از بس اخیرا از دست پلیس و شر خرا و طلبکارا فرار کرده بودم که دیگه نمیدونسم باید به کی تکیه کنم. همیشه همه بخاطر اینکه انقدر لوس بودم مسخرم میکردن ولی خب من اینطوری بزرگ شده بودم، وابسته و غیر مستقل. خودمم از این موضوع راضی نبودم ولی خب...
جنو که با اخم بهم نگاه میکرد گفت:
"چه مرگته؟ زودباش راه بیوفت دیگه."
تازه به خودم اومدم.
جنو کلاهشو درست کرد و راه افتاد و منم پشت سرش حرکت میکردم.
سوار موتور سیکلت مشکی رنگ خفنی شد که حتی با دیدنش ذوق کردم.
از بچگی عاشق ماشین و موتور و... بودم. همیشه بنظرم آدمایی که ازین موتور ها سوار میشدن خیلی با حال و با جذبه بودن.
پشت جنو نشستم.
جنو هم راه افتاد.
از طرفی سوار شدن روی موتور مورد علاقم حس خیلی خوبی داشت و از طرفی جنو انقدر با سرعت زیاد میرفت که برای اینکه نیوفتم مجبور شدم دستامو دورش حلقه کنم.
میترسیدم هر لحظه دستمو پس بزنه و یا حتی یه گوشه پرتم کنه و بره، چون با توجه به چیزایی که تو همون چند روز اول فهمیده بودم جنو از اسکین شیپ با دیگران متنفر بود‌.
ولی با کمال تعجب جنو عکس العملی نشون نداد.
تمام راه تا ویلا رو به چیزای مختلفی فکر کردم.
بالاخره بعد یه مدت طولانی به ویلا رسیدیم.
جنو جلوی در ویلای خودش ایستاد و جفتمون پیاده شدیم.
هردو وارد شدیم. میخواستم به سمت اتاقم برم که با صدای بلند جنو سرجام متوقف شدم.
"کجا؟ بیا اینجا ببینم."
همون موقع خاله یوجونگ هم که متوجه حضور ما شده بود از اشپزخونه بیرون اومد که ببینه قضیه چیه.
سری براش تکون دادم و با ترس و لرز به سمت جنو رفتم.
کلاهشو از سرش درآورد و با دستش موهاشو به عقب حالت داد.
چشمم به چندتا موش که توی هوا بود افتاد، ناخواسته میخواستم دستمو جلو ببرم و موهاشو درست کنم ولی خب تمام سعیمو کردم تا خودمو کنترل کنم و کار اشتباهی انجام ندم.
جنو همونطور که زیپ لباس چرم مشکی تنش رو باز میکرد به سمتم اومد و خیلی یدفعه ای چونمو محکم توی دستش گرفت.
درد بدی توی چونم پیچید. زورش خیلی زیاد بود.
هولم داد و به دیوار کوبیدتم.
همونطوری که با اخم ترسناکش توی چشمام نگاه میکرد گفت:
"تو لو دادیمون؟"
"چیییی؟ من؟ نه من چطور میتونم همچین کاری کنم. من هیچکاری نکردم. باور کنین. من اصلا حتی نمیدونسم کجا داریم میریم. م من واقعا کاری نکردم باور کنین."
از درد چونم و از طرفی ازینکه به دروغ متهم شده بودم کم کم داشت اشکم درمیومد.
"تو حرفام گفته بودم که کجاها قراره بریم برای معامله ها. "
"اخه شما کلی جارو اسم بردین ولی من حتی هیچکدوم از اونجاهارو بلد نیسم.
باور کنین کار من نبوده. من خودمم شوکه شده بودم. دیدین که حتی سعی کردم کمک کنم که فرار کنین."
"از کجا معلوم با خیالات خامت نخواسته باشی اینطوری لومون بدی و بعدشم یطوری فرار کنی ولی بعدش ترسیده یا پشیمون شده باشی و بخاطر همون کمکمون کرده باشی."
"باور کنین من جرئت همچین کاری ندارم."
دیگه واقعا از ترس داشتم میزدم زیر گریه.
با ترس نگاهمو از چشماش گرفتم و به لباسش خیره شدم. اونم چونمو ول کرد.
از درد دستمو به سمت چونم بردم و کمی مالیدمش‌.
جنو همونطوری که شروع به راه رفتن توی خونه کرد، گفت:
"معلوم نیست که از کجا فهمیده بودن کجا قراره محموله رو تحویل بدیم. من پیدا کنم کسی رو که لو دادتمون، زندش نمیزارم."
وقتی که این حرفو زد، با اینکه من هیچ اشتباهی نکرده بودم بازم بدنم از ترس یخ کرد‌.
"موتوری سواری رو از کجا بلد بودی؟"
"امم من از بچگی، یعنی خب از بچگی خیلی موتور و ماشین دوست داشتم.
بعضی وقتا با بچه همسایمون میرفتیم موتور داداشش رو سوار میشدیم و‌...
یکم از این نظرا زیادی شیطون بودیم. بخاطر همون موتور سواریم خیلی خوبه."
جنو در جوابم نیشخندی زد.
"که اینطور.
درکل کاری که امروز انجام دادی خوب بود. "
"چه کاری رئیس؟"
"همین که تونسی از پس خودت بربیای و ما تونسیم زودتر فرار کنیم و از طرفی جلوی ماشین پلیسو گرفتی و معطلشون کردی."
"ممنونم بابت تعریفتون رئیس."
سری تکون داد و خواست به سمت پله های طبقه بالا بره که یهو یچیزی یادش اومد.
"راستی."
"بله رئیس؟"
"از این به بعد عین پَپِه ها نشین که از ماشین بِکِشَنت بیرون. وقتی میبینی یکی داره بزور اینکارو میکنه حداقل یه مشت میزدی تو صورتش یا درکل یه دفاعی از خودت میکردی."
"من بلد نیسم چطوری اینکارو باید بکنم."
"یعنی چی بلد نیسم. نمیتونی یه مشت یا یه لگد بزنی؟؟؟ دفاع شخصی بلد نیستی؟"
"نه رئیس."
هوفی کشید و با تاسف سری تکون داد.
همینطوری که داشت از پله ها بالا میرفت با خودش زمزمه میکرد که باید ته توی اون مامور مخفی رو دربیاره.
با شنیدن این حرف تازه فهمیدم که داستان از چه قرار بوده. پس اون مردی که داشت برامون نقش بازی میکرد در اصل یه مامور مخفی توی لباس مبدل بود. تو دلم خودمو ازینکه انقدر ساده لوح بودم و حتی دوست داشتم بهش کمک هم بکنم، سرزنش کردم.
وقتی که جنو رفت، خاله یوجونگ سریع اومد پیشم.
"حالت خوبه پسرم؟"
دستی به چونم کشیدم. هنوزم یکم درد میکرد.
"آره خوبم خاله یوجونگ، نگران نباشین."
لبخند زورکی ای زدم و به سمت اتاقم رفتم.
درو بستم و به در تکیه دادم.
عجیبه تو این اوضاع بگم سوار اون موتور شدن، حلقه کردن دستام دور کمر یکی دیگه، حالمو یطوری کرده که خودمم نمیدونم چیه؟
شاید بخاطر اینه ک من عاشق اون موتورم و از بچگی همیشه خودمو تو همچین استایلی و سوار همچین موتوری تصور میکردم و دوست داشتم اینارو تجربه کنم.
اره بخاطر همینه.
بدترین قسمت یچیز دیگه بود.
یچیزی که هیچ توجیحی توی ذهنم براش پیدا نمیکردم.
اینکه چرا وقتی چونمو گرفت و اونطوری کوبیدتم به دیوار بجای اینکه ازش متنفر و عصبانی بشم، بجاش ضربان قلبم بالا رفته بود و یه چیز عجیبی رو حس کردم که برام ناآشنا بود.
واقعا خجالت آور بود.
حتما از بس این اخیر از نظر جنسی تحرکی نداشتم باعث شده بود این مدلی بشم.
واقعا باید خودمو کنترل کنم.
نمیدونم چه مرگمه و این که خیلی چیزا واسه خودم ناواضحه اذیتم میکنه.
روی تخت دراز کشیدم و همونطوری که به اتفاقات امروز فکر میکردم. چشمام گرم شد.
با صدای خاله یوجونگ که روی در میزد و صدام میکرد از خواب پاشدم.
نگاهی به ساعت کردم. ۹ شب بود.
از اتاق خارج شدم.
جنو پشت میز نشسته بود و میخواست غذاشو شروع کنه.
منم رفتم و روی یه صندلی نشستم.
بعد از خوردن غذا خواستم از جام پا شم که جنو صدام زد.
"خوب برای خودت میخوری و میخوابیا."
"ن نه اینطوریام نیست.
دارم سعی میکنم جاهای مختلف ویلا و همین طور نحوه کار رو یاد بگیرم."
با لحن کنایی گفت:
"آره مشخصه.
بیکار نباش.
با من بیا یکسری کار دارم کمک کن."
"چشم رئیس."
حوصله نداشتم ولی خب نمیتونسم رو حرفش هم حرفی بزنم.
از جاش بلند شد و به سمت طبقه بالا رفت. منم پشتش راه افتادم. ازونجایی که یبار قبلا هم به طبقه بالا اومده بودم دیگه چیز ممنوعی به حساب نمیومد.
بهم گفت جلوی در اتاقش وایستم تا بیاد.
چند دقیقه بعد لخت و فقط با یه حوله دور کمرش و همین طور یه پوشه کاغذ تو دستش اومد بیرون.
با دیدن بدن و هیکلش شوکه شدم.
درسته که قبلا هم لخت دیده بودمش ولی نمیدونم چرا متوجه سیکس پکاش و عضله هاش نشده بودم، شاید بخاطر کمبود نور بوده. در هر صورت بدن فوق العاده ای داشت که هر کس آرزوی داشتنشو داره‌.
سعی کردم نگاهمو از بدنش بگیرم و آب دهنمو قورت بدم.
واقعا برا خودم سوال بود که چرا اینطوری میکردم؟ امروز یه مرگم شده بود.
"راه بیوفت دیگه."
"کجا؟"
"طبقه اول."
"باشه رئیس."
هر دو به طبقه اول برگشتیم و بعد جنو به سمت دری توی گوشه سالن پذیرایی رفت که تا حالا به چشمم نخورده بود.
دنبالش راه افتادم.
در رو که باز کرد، چراغ رو روشن کرد.
رو به رومون یه تعداد پله بود که وقتی ازش پایین رفتیم، استخر سر پوشیده و لاکچری ای اون پایین قرار داشت.
من عاشق آب و شنا کردن بودم و انقدر ذوق داشتم که دوست داشتم همینطوری برم و بپرم تو آب.
ولی خب سعی کردم خودمو کنترل کنم.
جنو به سمت صندلی اون طرف رفت و روش لم داد و پوشه کاغذارو هم داد دست من.
"میخوام بهت یچیزی بگم نا جه مین."
"چی رئیس؟"
دنبال یه نفر بودم که هم کارای کاغذیمو بکنه و تلفنای مهممو بزنه و هم تو مواقعی که نیاز دارم بهم راه حل و مشاوره و اینا بده.
امروز از کارت خوشم اومد.
با اینکه تازه واردی و زیاد چیزی بلد نیسی، جَنَم بیشتری از بعضی اعضای باند نشون دادی."
"ام امم من اخه..."
"ازت نظر نپرسیدم نا جه مین. دارم بهت میگم که میخوام اینکارو برام انجام بدی."
"چشم رئیس."
حس میکردم که شاید نتونم کاری که ازم میخواد رو درست انجام بدم ولی از طرفی از اینکه ازم تعریف کرده بود حس خوبی داشتم و خوشحال شده بودم.
حس کردم که شاید برای اولین بار مفید واقع شدم.
"خب از امشب کارت شروع میشه."
به پوشه ای که داده بود به من اشاره کرد.
"اینا لیست مشتریایی که امروز باهاشون معامله کردیم.
اخرین اسمی که میبینی کسیه که امروز نتونسیم جنسارو بهش تحویل بدیم.
لیست رو مرتب کن و تعداد بسته هایی که دادیم و پولی که گرفتیم رو جلوی هر کدوم بنویس و در اخر زنگ بزن و از مشتری اخر عذرخواهی کن و یه زمان دیگه باهاش اوکی کن برای فردا که بسته هاشو تحویل بدیم."
انقدر همه چیو تند گفت که گیج شدم.
سریع با خودکار تو یه گوشه کارایی که باید بکنم رو یادداشت کردم.
همونطوری ایستاده بودم منتظر بودم که ببینم باید الان چیکار کنم.
"چرا ایستادی پس؟"
"چیکار باید بکنم؟"
"شروع کن دیگه."
چشمام چهار تا شد.
"اینجا؟"
"اره. من که میخوام برم شنا کنم، تو هم بشین همون جا از میز کنارت هم استفاده کن."
"اخه..."
هنوز حرفم از دهنم در نیومد بود که بی توجه بهم از جاش بلند شد.
رفت سمت استخر و حولشو از دورش باز کرد.
نفهمیدم چطوری چشمامو بستم، فکر میکردم لخته.
بعد چند ثانیه که لای چشمامو باز کردم. دیدم مایو تنشه.
نفس عمیقی کشیدم.
جنو شیرجه زد توی استخر و شروع به شنا کرد.
لعنتی حتی شنا کردنشم خوب بود.
یکم عجیب بود که توی همه چی عالی بود.
---------
ده دقیقه گذشته بود و من فقط دو خط چیز نوشته بودم.
اصلا تمرکز نداشتم.
همش حواسم پرت استخر بود.
از طرفی خودم به شدت دلم میخواست توی استخر برم و شنا کنم و از طرفی شنا کردن حرفه ای جنو و سیکس پکای خیس شکمش وقتی که وایمیستاد و دستاشو لای موهاش میکرد تا از جلوی چشماش کنار بزنتشون، یکم برام زیادی بود.
شت، چی دارم میگم؟!
از افکاری که داشتم خجالت کشیدم. نمیدونستم چم شده و این چیزا چیه که من بهش دقت و فکر میکنم.
سری تکون دادم و دوباره حواسمو پرت کاغذای رو به روم کردم.
                   ×××××××××××××××
امیدوارم پارت جدیدو دوست بدارین😃🥀
منتظر ووت و کامنت هاتون هسم❤

ι don'т even ғυcĸιn love мyѕelғ.Where stories live. Discover now