New feelings!

52 11 11
                                    

خب بالاخره بعد از یه مدت خیلی طولانی میخوام آپ کردن این فیک رو از سر بگیرم. امیدوارم اونایی که منتظرش بودن لذت ببرند ؛) منتظر نظرات و حمایت هاتون هستم‌♥︎
______________________________________
توی اتاقم نشسته بودم و سخت مشغول انجام کاری که بهم محول شده بودم. حداقلش دیگه حوصلم سر نمیرفت.
توی اتاقم تمرکزم زیادتر بود و بالاخره تونستم بعد از ۴۵ دقیقه کار هایی که بهم گفته بود رو انجام بدم.
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقش راه افتادم.
میخواستم بهش بگم کار رو تموم کردم و ساعت ۱۱ ظهر ظهر با آخرین مشتری قرار گذاشتم.
به اتاقش که رسیدم، لای در یکم باز بود.
کمی در رو هل دادم و تا خواستم در بزنم چشمم به صحنه ای خورد که باورم نمیشد هیچ وقت ببینم.
جنو روی لبه تخت نشسته بود و پسر لخت دیگه ای که پشتش به من بود جلوی پاهاش زانو زده بود و در حال بالا و پایین کردن سرش بود.
پسر اندام نحیف و پوست سفیدی داشت. انقدری لاغر بود که دنده ها و ستون فقراتش از پشت کاملا مشخص بود.
سر جنو کمی به عقب مایل بود و چشماش نیمه باز بود.
دست راستش لای موهای پسر بود و اون یکی دستش رو ستونِ خودش روی تخت کرده بود.
همه اینا رو تو کمتر از چند ثانیه دیدم.
با شوک سریع عقب گرد کردم و بدون ایجاد هیچ صدای اضافه ای که اونارو متوجه خودم کنم، به اتاقم برگشتم.
وقتی وارد اتاقم شد متوجه شدم که تمام این مدت نفسم رو حبس کرده بودم.
این چی بود من دیدم؟
حس خیلی بدی داشتم.
کاش اصلا نمیرفتم که بهش گزارش کار رو بدم.
روی تخت نشستم و با گیجی به یه گوشه خیره شدم.
صحنه ای که دیده بودم همش تو ذهنم نقش میبست.
چیزی که متعجبم کرد اون پسر بود. از کجا اومده بود که من حتی متوجه وارد شدنش نشده بودم.
عجیب تر از همه باورم نمیشد که جنو رو توی این حالت و با یک پسر ببینم.
یعنی اون از پسرا خوشش میومد؟!
یعنی انقدر راحت و هر موقع اراده میکرد، یکی بود که نیاز هاش رو برطرف کنه؟!
تنها چیزی که هیچ وقت امکان نداشت حتی بهش فکر کنم، همین بود.
سعی کردم حواسم رو از چیزی که دیده بودم پرت کنم.
با دیدن گوشی، سریع برداشتمش و ساعت قرار فردا با مشتری آخر رو به جنو پیام دادم.
هضم همه چی امروز خیلی سخت بود. توی تخت دراز کشیدم و به سرعت خوابم برد.
_______________
صبح زود از خواب پاشدم. خاله یوجونگ صبحانه آماده کرد بود.
به سمت میز رفتم و همون موقع سر و کله جنو هم پیدا شد.
چشمم بهش افتاد. بنظر سرزنده تر میومد و صورتش نسبت به دیروز بازتر شده بود.
ذهنم باز به سمت دیشب رفت. حتما اثرات رابطه دیشبشه.
ناخوداگاه اخمام توی هم رفت.
نگاهمو ازش گرفتم و مشغول صبحونم شدم.
زودتر از من از سر میز بلند شد. همونطور که از کنارم رد میشد، کنارم کمی مکث کرد و فشار محکمی به شونه چپم آورد و گفت:
"ساعت ۱۰:۳۰ جلو در آماده باش"
چهره ام از درد شونم توهم رفت و سری به نشون تایید تکون دادم.
بی توجه از کنارم رد شد و رفت.
زیر لب فحشی بهش دادم.
چه مرگش بود وحشی-_-
یکم دیگه شونم رو مالیدم و از سر میز بلند شدم.
تا ساعت ۱۰:۳۰ بشه توی باغ گشتم و یکم با سیاه بازی کردم.
جدیدا با باغبون اونجا هم دوست شده بودم.
خیلی مرد خونگرمی بود.
کمی هم به اون توی آبیاری باغ کمک کردم.
حواسم از ساعت پرت شده بود.
با صدای "نا" گفتن بلند و خشمگین جنو تازه حواسم به ساعت افتاد و سریع به سمتش دوییدم ‌.
با اخم نگاهم میکرد.
سریع معذرت خواهی کردم و بعد سوار ماشین شدیم.
--------------
بالاخره اخرین بسته هارم تحویل دادیم و پولشو گرفتیم.
بعد از کار به ویلای جنو برگشتیم.
جنو از یکی از زیردستاش کیسه ای گرفت و بعد به من اشاره کرد برم پیشش.
جفتمون وارد خونه اصلی شدیم.
جنو روی مبل نشست و کیسه رو روی میز جلوش خالی کرد.
سه تا بسته داخلش بود.
به سمتش رفتم و کنارش با فاصله نشستم.
"میخوام بهت مواد هایی که جا به جا میکنیم رو نشون بدم"
بسته اول رو بهم نشون داد.
درش رو باز کرد تا بهتر داخلش رو ببینم.
بسته رو از دستش گرفتم و از نزدیک دقیق نگاهش کردم.
شبیه پودر بود.
خواستم بوش کنم که جنو محکم مچ دستم رو گرفت.
با تعجب نگاهش کردم.
"هیچ وقت مزه و بوشون نمیکنی نا. فهمیدی؟"
"چشم رئیس"
بسته دوم و سوم رو هم نشونم داد و اندازه نرمال بسته بندی ها رو هم بهم گفت.
بعدش هر کدوممون به سمت اتاق هامون رفتیم.
عصر برای هممون پیام اومده بود که باغ پشتی جشن داریم.
تعجب کردم مگه خلافکارا ازین کارا هم میکنن!
لباسمو عوض کردم و به سمت مکان گفته شده رفتم.
هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت.
باغ پشتی کاملا چراغونی و تزیین شده بود.
یعنی کِی اینجارو این شکلی کردن بودن و اصلا مناسبتش چی بود؟!
کم کم همگی جمع شدن و جشن شروع شد. کلی مشروب و خوراکی و غذای خوشمزه اونجا بود.
فهمیدم که علت جشنشون این بود که تونسته بودن یه پروژه قاچاق بزرگ و پر پول رو بدست بیارن.
منم حسابی تو مهمونی به خودم رسیدم.
دیر وقت بود و من کمی مست شده بودم.
اولین بارم بود که امتحانش میکردم.
میخواستم ببینم چطوریه.
ولی خیلی زود گرفته بودتم.
خیلیا اونجا در حال مواد زدن بودن.
بنظر میومد توی جشن هاشون اجازه داشتن خودشون هم از مواد ها استفاده کنند ولی مواقع عادی یا موقع کار نه.
منم توی حالت مستی خواستم یکم امتحانش کنم. اون موقع عقلم درست کار نمیکرد.
درست یادم نمیاد چون چشمام خوب نمیدید و اونجا یکم تاریک هم بود.
ولی وقتی که خواستم مواد رو امتحان کنم یکی محکم مچ دستم رو گرفت و نزاشت اینکارو بکنم و بعد بسته مواد رو یه گوشه دور پرت کرد. با اون حالم متوجه نشدم کی بود و اهمیتی هم نمیدادم.
بعد از اون با گیجی، به سمت دیگه ای رفتم تا کمی حالم جا بیاد.
یه گوشه ایستاده بودم و به بقیه نگاه میکردم که صدای خِش خِشی از گوشه باغ شنیدم.
نگاهی به اطراف انداختم. چیزی ندیدم.
با خودم گفتم حتما دارم توهم میزنم.
ولی بعد یکم دوباره اون صدا تکرار شد‌.
به سمت گوشه ای که صدا از اون طرف میومد رفتم، ازونجایی که تاریک بود دید نداشتم و محکم به چیزی خوردم.
سرمو که بالا آوردم با دو تا تیله چشم تیره رو به رو شدم.
یه مرد با لباسای یک دست مشکی و کلاه کپ و ماسک رو به روم بود.
وقتی هر دو به خودمون اومدیم.
مرد منو محکم به عقب هل داد و از روی دیوار به سمت دیگه پرید.
ازونجایی که بخاطر هل دادن یهوییش محکم به زمین برخورد کرده بودم، بدنم درد گرفته بود.
بزور از جام بلند شدم و خواستم برم دنبالش ولی درد داشتم و اونجا تاریک بود و اون دیگه از اونجا دور شده بود.
لنگ زنان به سمت ویلای اصلی رفتم.
بزور خودمو روی مبل انداختم.
هنوز از کتک های شدیدی که اون روز تو بندر خورده بودم کاملا بهبود پیدا نکرده بودم.
و بدنم هم ضعیف و نسبتا لاغر بود.
یه مدتی در همون حالا گذشت. مچ پام بخاطر پیچی که خورد بود تیر کشید و من چشمام رو از دردش بستم.
همون موقع جنو وارد ویلا شد.
چشمم بهش افتاد. با دیدن من که خاکی و با پایی آسیب دیده رو میز نشسته بودم، سریع به سمتم اومد.
اخماش حسابی توهم بود.
"چیشده؟"
براش تعریف کردم.
از عصبانیت چند لحظه ای چشماش رو بست و دست راستش رو لای موهاش کشید.
با دیدنش توی اون حال، حس های متضادی توم شکل گرفت.
نگرانی
دلسوزی
تحسین جذابیت
ناخودآگاه سرمو پایین انداختم.
"متاسفم. من باید میگرفتمش. "
تو چشماش نگاه کردم تا عکس العملشو ببینم.
چند ثانیه ای بدون اینکه چیزی رو بشه از نگاهش خوند بهم نگاه کرد و بعد به سمتم اومد.
مچ پام رو تو دستش گرفت که آخ بلندی کشیدم.
"داره کبود میشه. به دکتر زنگ میزنم."
خواستم جلوشو بگیرم ولی با نگاه خشنی ساکتم کرد.
در همون حال که منتظر دکتر بودیم ازم پرسید:
"تو دفاع شخصی یا ورزش های رزمی بلد نیستی؟"
سری به نشونه نه تکون دادم.
آه تاسف انگیزی کشید.
جنو تا زمانیکه که دکتر بیاد از خاله یوجونگ خواست تا یچیزی درست کنه که مستیم بپره.
همون موقع دکتر رسید و بهم رسیدگی کرد.
-----------------
فردای اون روز تو طبقه پایین ویلاش در حال سخت ورزش کردن دیدمش.
بدنسازی، شنا، تیر اندازی، بوکس و... کار میکرد.
واقعا تحسین برانگیز بود.
در حالی که تمام مدت بهش زل زده بودم، اون هم با نگاهش مچم رو گرفت و نیشخندی بهم زد.
با عرق هایی که کرده بود به سمتم اومد.
سریع حوله ای بهش دادم تا خودش رو بپوشونه و خشک کنه.
بی مقدمه سر صحبت رو باز کرد:
"یکی هس که به من بوکس یاد داد.
بهش میگم بیاد اینجا و بهت یاد بده.
حداقل دوتا حرکت کوچیک بلد باشی و عین پخمه ها هر سری واینَستی که یکی بهت آسیب بزنه."
سری به نشونه چشم تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
-------------
عصر مردی هیکلی و درشت اندام به ویلا اومد. مثل جنو صورت خشنی داشت در صورتی که بعدا فهمیدم بر خلاف چهرش اخلاقش خیلی بدی نیست.
جنو ازش استقبال کرد و بعد ازینکه ازش پذیرایی کرد ازش خواست که به من بوکس یاد بده و یکم از نظر جسمی قوی ترم بکنه.
یکم بعد هممون داخل باشگاه اختصاصی جنو که توی طبقه پایین خونش بود، بودیم.
مربی چوی شروع به یاد دادن چیز های ابتدایی بهم کرد.
جنو هم کمی نگاهمون کرد و بعد رفت تا به کار هاش برسه.
بعد از نیم ساعت در حالیکه نفس نفس میزدم، گوشه ای نشستم و از مربی چوی خواستم تا یکم بهم زمان بده تا حالم جا بیاد.
با اینکه به قول خودش داشت باهام فقط حرکات بِیسیک و ابتدایی رو کار میکرد ولی همون هم برای من خیلی سنگین بود و بدنم کِشش اون رو نداشت.
توی چشمای مربی کمی ناامیدی دیده میشد.
بالاخره اولین جلسمون تموم شد و قرار شد مربی دوباره فردا بیاد تا تمرین کنیم.
با وجود نارضایتی نمیتونسم اعتراضی بکنم و فقط ازش تشکر کردم.
به اتاقم که برگشتم از شدت خستگی و بدن درد کمی که داشتم روی تخت ولو شدم.
نمیدونم چرا ولی هنوز هیچی نشده دلم نمیخواست دیگه ادامه بدم.
بعد از اون تا یه هفته اوضاع به همین مِنوال بود.
جنو خودش بدون اینکه اینبار به من بگه به همراه یک نفر دیگه، یه بسته دیگه که من از وجودش باخبر نبودم رو هم تحویل داد و بعد از اون با توجه به چیزی که جنو گفته بود فعلا تا یه مدت خبری از تحویل نبود تا جنس های جدید وارد کشور بشه.
توی این یک هفته مربی هر روز فشرده برای یاد دادن و تمرین کردن با من میومد ولی وضعیت من اصلا خوب نبود.
در حقیقت یکبار هم مربی شکایتم رو به جنو کرده بود و جنو یکم سر غر زده بود و ازم خواسته بود یکم با مربی همکاری کنم.
من واقعا تمام تلاشم رو میکردم ولی نمیتونسم پا به پای مربی پیش برم. شاید هم مشکل از اون بود و اون از روی عادت داشت تو سطح بالا کار میکرد.
نمیدونم ولی هر چی که بود اصلا رضایت بخش نبود و وضعیت من حتی یک ذره هم توی این مدت پیشرفت نداشت.
----------------
۱۰ روز از شروع تمریناتمون گذشته بود و با وجود وضعیت نه چندان جالب من، مربی هر روز میومد.
نیم ساعتی بود که مربی سعی داشت بهم چیزی رو یاد بده ولی من درست یاد نمیگرفتم. آخرش هم با خستگی ازش خواستم که بهم وقت استراحت بده.
بر خلاف همیشه که سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه این بار با عصبانیت از اونجا خارج شد.
کمی بعد صدای بلند صحبت کردنش با جنو میومد.
بهش گفت که نمیتونه بهم یاد بده و تمام تلاشش رو کرده ولی موفق نبوده.
گفت که بهتره جنو دنبال یک نفر دیگه برای یاد دادن به من باشه.
بعدش هم از جنو خداحافظی کرد و رفت.
یکم نگران بودم که جنو قراره چه ریکشنی از خودش نشون بده.
من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه و سعیم رو کرده بودم ولی خب انگاری نتیجه بخش نبود.
اون روز بر خلاف انتظارم خبری از جنو نبود.
فکر میکردم که قراره کلی دعوام کنه و بهم سرکوفت بزنه که نمیتونم یاد بگیرم.
فقط سر شام دیدمش که کمی صورتش گرفته بود.
بدون اینکه حرفی بزنه شامش رو خورد و به طبقه بالا برگشت.
یکم ناراحت شدم.
با اینکه دوست نداشتم سرم غر بزنه یا سرزنشم کنه ولی ازینکه کلا بهم بی توجه بشه و نادیده گرفته بشم هم خوشم نمیومد.
بعد از شام من هم به اتاقم رفتم.
جدیدا چون خسته میشدم سریع خوابم میبرد.
----------------
صبح زود با صدای در چشمام رو باز کردم.
جنو با لباس ورزشی و مرتب وارد اتاقم شد و بالای تخت ایستاد.
با تعجب، سریع از جام بلند شدم.
فکر کردم شاید اتفاقی افتاده.
توی این یک ماه بیشتری که اینجا بودم، اولین باری بود که اون خودش به اتاقم میومد و بیدارم میکرد.
وقتی دید کمی شوکه شدم گفت:
"نگران نباش اتفاقی نیوفتاده. بعد ازینکه صبحونتو خوردی بیا طبقه پایین."
بعدشم بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت.
من یکم دیگه تو همون وضعیت و گیجی موندم و بعدش خودمو جمع و جور کردم و برای صبحونه رفتم.
ذهنم درگیر این شده بود که چیکارم میتونه داشته باشه.
بالاخره به سمت طبقه پایین رفتم و وارد باشگاهش شدم.
داشت با دستگاه ورزش میکرد.
عضلاتش حسابی بزرگ شده بودند و رگ هاش از فشار بیرون زده بودند.
واقعا خیلی اراده میخواست که آدم این موقع صبح انقدر سنگین ورزش کنه.
نزدیکش که شدم همونطوری که داشت وزنه میزد به بطری ای که یه گوشه بود اشاره کرد.
سریع بطری رو براش بردم.
موقع گرفتن بطری از دستم، دستش به دستم برخورد کرد.
منم ناخوداگاه سریع دستم رو عقب کشیدم که باعث شد بطری بیوفته زمین.
اخمی کرد ولی هیچی بهم‌ نگفت.
سریع بطری آب رو برداشتم و دوباره بهش دادم.
نمیدونم چرا ولی سعی میکردم از اسکین شیپ باهاش جلوگیری کنم.
دلیلش تو ذهنم این بود که جنو از اسکین شیپ بدش میاد و بهتره منم تا حد امکان از اینکار جلوگیری کنم و عصبانیش نکنم.
ولی انگار در حقیقت دلیل اصلیش چیز دیگه ای بود که نمیخواستم قبولش کنم.
اینکه با کوچک ترین لمس ها و اسکین شیپ با جنو حس عجیب و جدیدی بهم دست می‌داد که اولین بار بود حسش میکردم.
و من این رو بعد از دفعاتی که تو یه مدتی که اینجا بودم و با جنو تماس بدنی یا ... داشتم فهمیدم.
ولی یه چیزی این وسط درست نبود و این باعث میشد من هم سعی کنم جلوی تماس های بدنی غیر ضروری رو بگیرم.
سعی کردم این افکار رو از ذهنم دور کنم.
جنو بالاخره دست از ورزش کشید و منو صدا کرد تا برم پیشش.
"ازونجایی که مربی چوی که تو این زمینه بهترینه باهات کنار نیومد فکر نمیکنم بقیه مربی ها هم بتونن کاری بکنن و چون دفاع شخصی توی کار ما از اصول مهم و واجبه مجبوری که یاد بگیری.
حداقلش هم اینه که یک ورزش رو یاد بگیری اگر نمیتونی چندتارو یاد بگیری."
منم همونطوری که سرم رو پایین انداخته بودم به نشانه تایید حرفاش سر تکون میدادم.
پس تصمیم گرفتم خودم بهت یاد بدم.
وقتی اینو گفت سرمو محکم بالا اوردم که باعث شد رگ گردنم از شدتش بگیره.
درست شنیدم؟؟؟ خودش بهم یاد بده؟؟؟
ولی بنظر ایده چندان خوبی نمیاد.
با چشمایی که تردید توش موج میزد بهش نگاه کردم ولی جرئت نداشتم بعد گندی که با مربی چوی زدم اعتراضی هم بکنم.
و فقط چشم رئیسی گفتم.
"خوبه
پس آماده شو."
به سمت وسایل رفتم و دستکش های بوکس رو دستم کردم.
یکم نگران بودم.
اومد نزدیکم و شروع کرد به توضیح دادن.
نحوه درست مشت زدن به کیسه رو بهم یاد داد و بعد دو قدم عقب رفت تا عملکرد من رو زیر نظر بگیره.
با توجه به چیزی که فهمیده بودم شروع کردم به مشت زدن.
صداش از ادامه متوقفم کرد.
"نه نه دستت رو اونجوری نگیر."
به سمتم اومد و از پشت بهم چسبید.
دستامو گرفت و جهتش رو درست کرد و بعد همراه با دستای خودش، دستامو به سمت کیسه برد تا نحوه درست مشت زدن رو ببینم.
بعد دوباره ازم جدا شد و عقب رفت تا ببینه یاد گرفتم یا نه.
من که قلبم به شدت میزد بی حرکت سرجام وایستاده بودم.
هنوز هنگ بودم.
کی بهش اجازه داد بود انقدر خودشو بهم بچسبونه.
یعنی نمیتونه با فاصله یاد بده.
لعنت بهش واقعا:/
"چیکار میکنی پس؟
مشت بزن دیگه"
با صدای جنو به خودم اومدم و نفس عمیقی کشیدم.
همونطوری که بهم نشون داد، نحوه قرار گرفتن دستم رو درست کردم و مشت زدم.
دست محکمی زد.
"اره همینه.
خوبه.
پس اونقدرا هم خنگ نیستی."
ناخوداگاه چپ چپ بهش نگاه کردم که خنده کوچیکی رو صورتش ظاهر شد ولی زود از بین رفت، جوری که انگار از اول نبود.
اولین بار بود خندشو میدیدم حتی با اینکه خیلی سریع بود.
ولی با وجود اینکه خنده کوچیکی بود، موقع خنده چشماش جمع میشدن و مثل یه خط بودن.
باورم نمیشد.
اون آیز اسمایل (eyes smile) بود >.<
به قیافه خشک و سرد و جدی همیشگیش نمیخورد که همچین لبخند قشنگی داشته باشه.
تصویر چهرش موقع خنده از ذهنم پاک نمیشد.
---------------
بالاخره بعد از یه ساعت و نیم تمرین و بعد اینکه من بالاخره تونستم چندتا حرکت رو واقعا یاد بگیرم، جفتمون به طبقه بالا برگشتیم.
غیر قابل انکار بود که اون واقعا خوب یاد میداد.
شاید هم من از جنو بهتر از مربی یاد میگیرم.
نمیدونم!
هر چی که بود داشتم به خودم کمی امیدوار میشدم ولی از طرفی نتیجه این وقت گذرونی های زیاد با جنو رو هم نمیتونسم پیش بینی کنم.
------------------------
2920 words
ووت و کامنت فراموشتون نشه♡

ι don'т even ғυcĸιn love мyѕelғ.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang