چند ماهی از جریان اومدنم به باند می گذشت و تقریبا همه چیز اونجا دستم اومده بود.
چیز عجیبی که بخصوص این روزا خیلی به ذهنم میومد این بود که جنو هیچ حرفی از رفتنم نمیزد.
اون اوایل بهم گفت که فقط مدت کوتاهی و برای آشنا شدن تو ویلای اصلی خواهم موند و بعدش باید برم پیش بقیه زندگی کنم.
ولی بعد از اون دیگه حرفی ازین مسئله نزد و طبیعتا من هم از این موضوع خوشحال بودم.
زندگی با اون آدما کابوس وحشتناکی بود.
شخصا ویلای اصلی رو ترجیح میدادم.
اینجا بهم رسیدگی میشد و ازین بابت واقعا قدر دان بودم.
خاله یوجونگ هم همیشه هوام رو داشت و تا حدی جای مادرم رو برام پر میکرد.
یک ماه بود که داشتم از جنو بوکس یاد میگرفتم.
اکثر روزا برای تمرین به باشگاهش میرفتیم.
البته بعضی روز ها هم پیش میومد که حوصله نداشت و یا خونه نبود که بخواد باهام تمرین کنه.
این روزا کم کم جفتمون باهم مبارزه هم میکردیم.
اولین بار که به مبارزه دعوتم کرد رو به وضوح یادمه.
۱۵ روز از شروع تمریناتمون باهم گذشته بود و من به طرز عجیبی تو وضعیت خوبی بودم و خیلی چیزها یاد گرفته بودم.
اون روز جنو خیلی یهویی بهم پیشنهاد مبارزه داد.
اولش قبول نکردم و گفتم که هنوز در اون سطح نیستم ولی اون باز هم حرف خودش رو میزد.
و بر این عقیده بود که دیگه کم کم باید مبارزه رو شروع کنیم.
میگفت صِرفِ مشت زدن به کیسه بوکس و تمرین حرکات دست و پا نمیتونه برای دفاع شخصی از خودم کافی باشه و باید واقعا به یک نفر مشت بزنم و این رو تمرین کنم.
یکم بعدش هر دو گارد گرفته بودیم و قرار بود مبارزه کنیم.
یکم میترسیدم و اعتماد به نفسم پایین اومده بود.
دو تا مشت به سمتم زد که با تمام توانم سعی کردم جای خالی بدم.
با دیدن حرکات سریعم سوتی زد و تشویقم کرد.
"خوبه نا. همینطوری ادامه بده. فِرز باش. حرکت بعدیمو پیش بینی کن و جای خالی بده. تو موقعی که انتظار ندارم بهم مشت بزن."
حرفاش باعث شد انرژیم بیشتر بشه و تمرکزم رو جمع کنم.
هر از گاهی به سمتش حمله میکردم و مشت میزدم و اون همه طبق انتظار جای خالی میداد.
من هم متقابلا نمیذاشتم که بهم مشت بزنه.
مدتی بود که داشتیم مبارزه میکردیم و من حسابی عرق کرده بودم و نفسم از شدت تحرک زیاد به شماره افتاده بود که همون موقع مشت محکمی به کنار گوشم برخورد کرد.
برای چند لحظه گوشم سوت کشید و سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
جنو روی زمین نشست و سعی داشت من رو به خودم بیاره که دیگه چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
-----------------------
چشمامو که باز کردم روی تختم بودم.
نمیدونم چطوری اونجا رسیده بودم.
یعنی جنو کولم کرده بود؟!
نگاهی به ساعت انداختم، یه ربع از اون موقع گذشته بود.
با صدای تق در حواسم جمع شد و روی تخت نشستم.
خاله یوجونگ برام نوشیدنی آورده بود تا حالم جا بیاد.
با چشمام دنبال جنو گشتم ولی اثری ازش نبود.
از دستش عصبی بودم. باورم نمیشد اونطوری بهم مشت زده بود.
میدونم از قصد نبود و منتظر بود من مثل قبل جای خالی بدم ولی از طرفی نباید هم توی بار اول انقدر شدید مشت بزنه و بهم سخت بگیره.
منم نمیدونم چم شده بود و چرا تمرکزمو از دست دادم، احتمالا از خستگی بود که نتونسم جای خالی بدم و توی یه لحظه مشت جنو بهم برخورد کرد.
وقتی نوشیدینیم تموم شد جنو وارد اتاق شد.
اخمام تو هم رفت و روم رو به یه طرف دیگه برگردوندم.
به سمت تخت اومد و جلوم ایستاد.
با دستاش چونم رو گرفت و سرم رو به سمت خودش برگردوند.
میخواستم چونم رو از دستش آزاد کنم ولی زورش زیاد بود.
از شدت ناتوانی و اعصاب خوردی خواستم مشتی به شکمش بزنم که سریع مچ دستم رو گرفت و نزاشت.
لعنتییی! خیلی سرعت العمل بالایی داشت -_-
"اعصابت خورده پسر کوچولو؟"
از این که اینجوری صدام کنه متنفر بودم.
"من پسر کوچولو نیستممم-_-"
"چرا از خودت دفاع نکردی؟ چرا مثل قبل جای خالی ندادی؟"
همونطوری که با اخم نگاهش میکردم جوابش رو دادم.
"خسته شده بودم و برای یه لحظه گیج شدم و نتونسم سریع عکس العمل نشون بدم.
تو هم نباید انقدر محکم مشت بزنی. این فقط اولین بار مبارزه مون بود و تو انقدر جدی گرفتی."
"من همه چیز رو جدی میگیرم نا.
یادت نره اینجا همه چیز جدیه."
اخمام بیشتر توهم رفت و دیگه چیزی نگفتم.
"نوشیدنیتو خوردی؟"
سری به نشونه تایید تکون دادم.
"حالت بهتر شد؟ اگر سرت گیج میره دراز بکش و استراحت کن."
الان مثلا نگرانم بود؟! از اول چرا زد داغونم کرد که الان بخواد نگران باشه-_-
"خوبم" آرومی زیر لب زمزمه کردم.
در جواب خوبه ای گفت و از اتاق خارج شد.
هنوز یکم نقطه ای که ضربه خورد بود درد داشت و احساس گیجی خیلی کمی داشتم ولی نمیخواستم جلوش لوس بازی دربیارم.
دستی به چونم کشیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.
دو ساعت دیگه خوابیدم.
ساعت ۸ شب بود که بیدار شدم.
خاله یوجونگ حسابی نگرانم بود و بهم میرسید.
بزور کلی میوه بهم داد و مجبورم کرد بخورمشون.
همون موقع صدای اس ام اس گوشی اومد.
نگاهی بهش انداختم.
از طرف جنو بود.
*بیا بالا اتاقم کارت دارم*
یعنی چیکارم داشت.
از جام بلند شدم و به سمت طبقه بالا رفتم.
تک ضربه ای به در زدم و با صدای "بیا تو"
وارد شدم.
جنو رکابی اسپورت سفید رنگ و شلوارک مشکی سفید ست اون، تنش بود و موهاش رو برخلاف اکثر مواقعی که به سمت بالا حالت میداد، روی صورتش ریخته بود و عینکی به چشم داشت.
خیلی جذاب بنظر میومد.
بوی اتاقش به محض ورود به مشامم خورد.
بوی قوی Mint (نعناع) میداد.
فکر کنم علاقه خاصی به این بو داشته باشه.
سری قبل که به اتاقش اومده بود نتونسته بودم درست حسابی نگاهی بیندازم.
این دفعه آروم همه جا رو زیر نظر گذروندم.
اتاقش خیلی بزرگ بود و اکثر وسایلاش سیاه و تیره رنگ بود.
سلیقه خوبی داشت.
مرتب و با نظم بنظر میومد.
"تموم شد؟"
نگاهم به جنو افتاد که بهم خیره شده بود.
با گیجی پرسیدم:
"چی؟"
" دید زدنت"
یکم هول شدم.
"ببخشید"
پوزخندی زد.
به صندلی گوشه اتاقش اشاره کرد.
" بشین."
روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا ببینم برای چی صدام کرد بود.
"همونطوری که قبلا بهت گفته بودم برای بعضی تصمیم ها نیاز به راهنما دارم.
اون باری که از دست پلیس نجاتمون دادی احساس کردم بعضی وقتا میتونی به دردم بخوری و از خودت جُربُزِه نشون بدی."
چیزی نگفتم و فقط سری تکون دادم.
درونم احساس خیلی خوبی داشتم که این حس رو دربارم داشت و داشت یجورایی ازم تعریف میکرد.
"یه مسئله ای هست که میخوام نظر تو رو هم دربارش بدونم که بعدش یه تصمیم درست بگیرم."
کنجکاو شدم.
"چه مسئله ای؟؟"
"من اکثر مواقع یه میزان مشخصی جنس وارد میکنم.
به قدری که بتونم مشتری های مورد نظرم رو راضی کنم.
برای سود بیشتر دنبال جنس زیاد آوردن و خرده فروشی و تعداد زیاد مشتری ولی با درخواست کم، نیستم.
یه نفر هس که اکثر مواقع اون جنس هارو از اون ور آب انتقال میده و من این ور ازش تحویل میگیرم و بار میزنم.
مشکل اینجاست که این سری برای اولین بار قراره یه جنس ترکیبی وارد کنم و طرفدارای این جنس زیاده.
دو تا از مشتری های V.I.P ایم که هر سری یکیشون بیشترین میزان جنس رو ازم میخره ، این دفعه هر دو ازم جنس خواستن و سفارش زیادی دادن.
ولی گنجایش بار کشتی اونقدر نیست که من بتونم برای جفتشون بیارم.
همیشه یکیشون جنس میخواد و من حجم زیادی که سفارش داده رو بهش میدم که حدود ۸۰ درصد کل باره و بقیه رو خرد خرد بین مشتری های کوچیک ترم ولی نسبتا دائمیم پخش میکنم.
این دفعه برای اولین بار جفتشون این جنس رو با حجم زیاد سفارش دادن و میخوان و من اونقدر جنس ندارم که خواسته جفتشونو تامین کنم.
از طرفی نمیتونم بهشون بگم که اونقدر جنس ندارم چون همیشه خودم براشون آوردم.
اگر بگم که این حجم زیاد رو ندارم هم، اونوقت شاید بفهمن پای یه مشتری وی آی پی دیگه که اونم سفارش بالا داره در میونه چون در حالت عادی من همیشه این حجم رو براشون آوردم ولی این بار دارم بهونه میارم و این برای من خیلی بد میشه و ممکنه من دوتا از بهترین مشتری هامو از دست بدم.
نظری داری که چیکار میتونم بکنم که جفتشون رو بدون خبر دار شدن از وجود همدیگه راضی نگه دارم یا مثلا یجوری یکیشونو دست به سر کنم؟"
شرایط سختی به نظر میومد.
طبیعتا جنو نمیخواست دوتا بهترین مشتریش رو از دست بده ولی به قول خودش این دفعه هر دوشون حجم زیادی سفارش دارند و جنو نمیتونه از پسش بربیاد و از طرفی نمیخواد باعث رنجش مشتریش بشه و اونو از دست بده.
تو فکر فرو رفتم و ذهنم درگیر شده بود.
راهی به ذهنم نمیرسید که برای حل این مشکل چیکار میشد کرد!
کمی فکر کردم و جنو هم منتظر بهم نگاه میکرد و هیچی نمیگفت.
بعد از حدود ۲ دقیقه چیزی ب ذهنم رسید.
"بجز کسی که همیشه برات از اونور آب بار میاره با کسی دیگه ای کار نکردی؟"
یکم فکر کرد.
"چرا یه نفر دیگم هس که قبلا باهاش کار میکردم ولی یبار باهم به مشکل برخوردیم و دیگه بعد از اون با یه فرد جدید کار میکنم."
"اوممم ببین دیگه راهی جز این مورد به ذهنم نمیرسه.
اینکه با اون فردی که قبلا باهاش کار میکردی هم صحبت کنی و یجوری مشکلت رو باهاش حل و فصل کنی و بعد همزمان با دو نفر اوکی کنی که برات جنس بیارن.
کسی که همیشه میاره که هیچ، وقتی بار اومد ۸۰٪ میره برای یکی از مشتری های وی آی پی و بقیش برای مشتری های دیگه.
ولی باید با اون یکی هم صحبت کنی و بگی که این دفعه داری فقط به اون سفارش میدی و تظاهر کنی که چون کارش خوبه ازش خواستی که دوباره برات جنس بیاره ولی برای اینکه جنس زیادی از حد هم نباشه و روی دست نمونه، ازش همون اندازه که اون یکی مشتری وی آی پی خواسته، تو هم همونقدر بگو برات بیاره."
یکم متفکرانه به دیوار خیره شد.
"یعنی به دوتاشون بگم همزمان برام جنس بیارن و از یه سِری بار به یکی از مشتری وی آی پی ها بدم و از اون یکی سِری بار به اون یکی مشتری وی آی پی.
یه جوری هم وانمود کنم که انگار فقط به اون یه نفر سفارش دادم.
درسته؟!"
"آره . فقط باید حتما باهاشون هماهنگ کنی که جفتشون بار هاشون رو تو یه زمان تحویلت بدن."
همونطوری که داشت فکر میکرد، دستی توی موهاش کشید.
سریع روم رو ازش گرفتم. این کارش نقطه ضعفم بود ولی نمیخواستم با واقعیت رو به رو شم.
تازه به خودم اومدم که داشتم تمام مدت باهاش غیر رسمی حرف میزدم. انگار زیادی حواسم پرت مشکل شده بود. یکم خجالت کشیدم ولی عجیب بود که جنو ریکشنی نشون نداد.
"هومم. اوکی. حالا من زنگ میزنم با اونی که قبلا باهاش کار میکردم صحبت میکنم و سعی میکنم مخش رو بزنم و راضیش کنم."
بنظر میومد کارش باهام تموم شده باشه.
از جام بلند شدم که از اتاق برم.
"ممنون نا."
انتظار نداشتم ازم تشکر کنه. اون رئیس اینجا بود و میتونست هر دستوری بخواد بده و ما باید بی چون و چرا اطاعت میکردیم.
ولی تو این مدت فهمیده بودم با اینکه اولش فکر میکردم آدم بدیه ولی اون واقعا آدم بدی نبود.
در جوابش لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتم و بیرون رفتم.
----------------------------
فردای اون روز به کار های مختلفی رسیدم.
دوشی گرفتم. کمی توی تمیز کاری به خاله یوجونگ کمک کردم.
با سیاه بازی کردم.
اطراف ویلارو گشتم.
نزدیکای عصر بود که سمت طبقه زیرزمین رفتم.
جنو از صبح خونه نبود و رفته بود بیرون.
توی طبقه زیرزمین باشگاه و استخر قرار داشت.
خیلی دلم میخواست توی استخر شنا کنم.
ولی هیچ وقت جرئت اینکه بخوام همچین درخواستی از جنو بکنم رو نداشتم.
خیلی پررویی بود اگر اینکارو میکردم و اون هم احتمالا عکس العمل خوبی نشون نمیداد.
لبه استخر نشستم و پاهام رو داخل آب قرار دادم.
حس خیلی خوبی داشت.
دلم برای حس خوردن آب به پوستم تنگ شده بود.
من عاشق شنا و آب بودم ولی چندین ماه بود که درگیر چیزایی شده بودم که شنا کردن توشون جایی نداشت و اصلا امکان پذیر نبود.
در اصل همین که تا الانش زنده بودم جای شکر داشت.
از نبود جنو سواستفاده کردم و همونطور که پاهام داخل آب بود چشمام رو بستم و شروع کردم به زمزمه آهنگی زیر لبم.
حسابی غرق شده بودم که با فشاری از پشت داخل آب پرت شدم.
بعد اینکه روی آب اومدم و موهای خیسم رو از جلوی چشمام کنار زدم جنو رو دیدم که با پوزخند کنار استخر ایستاده بود.
با دیدنش یکم استرس گرفتم.
"ر رئیس، شما کی برگشتین."
"تازه"
"من نمیخواستم بی اجازه از استخر استفاده کنم، متاسفم"
همونطوری که پوزخندش رو کنار لبش حفظ کرده بود گفت: "یعنی انقدر به شنا علاقه داری؟"
ناخوداگاه مثل هر وقتی که درباره علایقم حرف میزدم، نیشم باز شد.
"آرهه. من عاااشق آب و شنا کردنم."
کمی مکث کرد.
"هومم، اگر انقدر دوستش داری، میتونی اینجا هم شنا کنی. عیبی نداره."
"جدی میگین رئیس؟"
سری به نشونه تایید تکون داد.
"خیلی ممنونممممم."
با لذت خودم رو داخل آب حرکت دادم و این ور و اون ور میرفتم.
جنو هم نیم نگاهی بهم انداخت و بعد رد شد و رفت.
توی نگاهش چیز عجیبی بود، انگار چیزی که قبلا وجود نداشت.
بعد از رفتن جنو، حسابی شنا کردم و تلافی این مدتی که نتونسته بودم شنا کنم رو درآوردم.
باورم نمیشد جنو انقدر کول و اوکی برخورد کرده بود.
بعد ازینکه به اندازه کافی شنا کردم، از استخر بیرون اومدم.
ازونجایی که اولش قصدی برای اومدن تو استخر نداشتم، لباس یا حوله با خودم نیاورده بودم.
از استخر که بیرون اومدم به سمت گوشه ای که وسایل جنو قرار داشت رفتم.
چاره ای نبود، باید یکی از حوله های اونو برمیداشتم.
سریع لباس های خیسم رو از تنم درآوردم و با یه حوله جایگزین کردم.
داشتم از کنار استخر رد میشدم که به سمت پله ها برم، که پام بخاطر خیسی زمین لیز خورد.
اطرافم چیزی نبود که ازش بگیرم.
چشمامو بستم و آماده بودم که با خوردن به زمین و بدترین درد رو به رو بشم که دستی محکم دور کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد.
نگاهم که بهش افتاد، جنو رو در حالی که نفس نفس میزد دیدم.
فکر کنم دوییده بود تا جلوی زمین خوردنمو بگیره.
به معنای واقعی کلمه تو بغلش بودم.
تو اون وضعیت بوی عطر لباسش هم حسابی دگرگونم کرده بود.
هر دومون با تعجب بهم نگاه میکردیم.
بعد چند لحظه جنو خودش رو عقب کشید و من هم خودمو جمع و جور کردم و سر پا ایستادم.
اخماش توهم رفت.
با خودم فکر کردم شاید میخواد درباره حوله اش که برداشته بودم غر بزنه ولی بر خلاف انتظارم با صدای عصبی ای گفت:
"یکم بیشتر حواست رو جمع کنی هم خوبه. میخوای دوباره به خودت آسیب بزنی؟؟ هنوز کبودی های تنت خوب نشده. میدونی اگر میوفتا...."
اون داشت همینطوری با عصبانیت غر میزد ولی من تو تعجب بودم که اون از کجا خبر داشت که هنوز کبودی هام خوب نشده که بعدش یهویی نگاهی به خودم انداختم و دیدم حوله کنار رفته و سینم کاملا مشخصه.
هنوز بعضی از کبودی ها و زخم هایِ لگد ها و ضربه های اون روز توی بندر، با وجود گذشت چند ماه روی بدنم بود.
سریع جلوی حوله رو درست کردم و بدون اینکه به ادامه حرفاش گوش بدم ازش عذرخواهی کردم و سریع از اونجا خارج شدم.
خجالت کشیدم.
بعد از ورود به اتاقم سریع لباس هام رو عوض کردم و یه گوشه تخت نشستم.
حتی حوله اش هم بوی خودش رو میداد.
همونطوری که با حولش توی دستم وَر میرفتم، یه مدت به یه گوشه خیره شدم و سعی داشتم حس و حالی که داشتم رو درک کنم.
باورش خیلی سخت بود.
ولی همه احساساتی که این مدت داشتم انگار میخواستن این حقیقت رو توی چشمام فرو کنند.
اینکه من نسبت به جنو احساس متفاوتی دارم.
احساس علاقه
به رئیس یه باند قاچاقچی.
دستی به سرم کوبیدم.
حتما عقلم رو از دست داده بودم.
خدایا
من چه مرگم شده بود.
من هیچ وقت به مرد ها تمایل یا علاقه ای نداشتم.
چرا این اواخر اینطوری شده بودم.
از جام بلند شدم.
همونطوری که با گشنگی به سمت اشپزخونه میرفتم تا چیزی بخورم سری تکون دادم تا این افکار ازم دور شه.
"نه این امکان پذیر نیست جمین
خودت رو جمع و جور کن
حتی اگر یک درصد این احساسات واقعی باشند و تو باهاشون کنار بیای، اما باز هم متقابل نیست و جنو به تو به این چشم نگاه نمیکنه.
اون فقط تو رو یه زیر دست، دست و پا چلفتی میبینه که از روی لطفش بهش کمک کرده و از مرگ نجاتش داده و بعد زیر پر و بال خودش گرفته.
همین!
پس به خودت بیا "
وارد اشپزخونه که شدم، خاله یوجونگ با دیدنم فهمید که گشنمه و با لبخند برام چیزی آورد تا بخورم.
همیشه ازش ممنون بودم.
تنها کسی که توی اون خونه با گرمی و مهربونی باهام برخورد میکرد اون بود.
بدون اینکه بیشتر از اون ذهنم رو درگیر افکارم کنم، مشغول خوردن شدم.
_________________________
2860 words
Vote & comment ♡♥︎♡
YOU ARE READING
ι don'т even ғυcĸιn love мyѕelғ.
Fanfiction'NCT' Couple: nomin (jenjaem) Genre: smut🔞 , romance , angst لی جنو در حال حاضر رئیس باند قاچاق مواده و این راهیه که شاید با اراده خودش واردش نشده باشه ولی با اراده خودش داره بهش ادامه میده. اون کسیه که چیزی براش اهمیتی نداره و شخصیت خشکی داره. رو...