"غذای امروز بهتر نیست؟ حس میکنم آشپز جدید اومده"
با بی حوصلگی نیم نگاهی به آشپزخونه میندازم و با غذام ور میرم
"به هر حال من اشتها ندارم"
با اخم مشتی به بازوم میزنه که برخلاف انتظارم بدجور دردم میگیره ، همونطور که دست دیگهام رو روش میمالم غر میزنم
"اصلا به.."
حرفم رو قورت میدم. سعی میکنم نگاهم رو ازش بدزدم ولی مستقیم توی چشمام زل میزنه
"چرا تازگی کم غذا میخوری؟ تو چته جی؟"
ها؟ من چمه؟
بشقاب غذام رو سمتش هل میدم و زیر لب میگم
"اگه میدونستم خودم زودتر به فکر درست کردنش میوفتادم"
از جام بلند میشم و سعی میکنم به نگاه متعجبش توجه نکنم
"سهم منم بخور هیون"
همونطور که سمت اتاقم میرم زیر لب آهنگی رو زمزمه میکنم ، و با اینکه بند های کفشم زیر پام میرن و میدونم هر لحظه ممکنه با سر بخورم زمین ، نمیبندمشونروز کسل کنندهایه. آنفولانزا شایع شده و از شانس بد دو تا از استاد های امروز بهش متبلا شدن. مشخصا از کنسل شدن کلاسا ناراحت نیستم ، ولی کار دیگهای برای انجام دادن ندارم
وارد اتاق میشم و کفش هام رو جایی که نمیدونم کجاست پرت میکنم و طبق معمول وقتی خودم رو روی تخت پرت میکنم متوجه میشم که در رو نبستم. نفسم رو آروم بیرون میدم
"نور مایند جی ، چند دقیقه دیگه هیون میاد"
ساعدم رو روی پیشونیم میزارم و به اتاق درب و داغونمون نگاه میکنم. ترک های ریز و درشت روی دیوار نصفه نیمه رنگ شدهی اتاق دیده میشه ، شیر نزدیک یه سال هست چکه میکنه و لازم به گفتن نیست که هیچکس حوصلهی تعمیرش رو نداره ، سقف اتاق نم داده و به رنگ عجیب غریبی در اومده ، و همهی اینا که به علت قدیمی بودن اون ساختمون کم کم درست شدن ، برای همه عادی شده
ولی مشکل اتاق ما چیز دیگهای هم هست. ساده بگم ، هردومون بویی از تمیزی نبردیم
خوبیِ داشتن هیونجین به عنوان هم اتاقیم اینه که میتونم لباس فرمم رو زیر تختم بچپونم و با افتخار بگم "اینجوری سریع تره و راحت تر" و به جای شنیدن همچین جوابی "پسرهی شلخته! لباساتو مرتب تا کن!" باهاش های فایو برم و هر دو بخندیم و با خودمون فکر کنیم چقد باحالیم
لبخندِ محوی روی لبام میشینه و افکار بی معنیم رو با وارد شدنِ هیون قطع میکنم
"حواست هست پنج دقیقه دیگه کلاسه نه؟"
سریع بلند میشم و همین باعث میشه پیشونیم محکم به لبهی تخت بالایی بخوره
"شت.. چی؟"
انگشت اشارهاش رو سمتم میگیره و بلند بلند میخنده و مثل دیونه ها روی زمین پهن میشه
"وات د هل هیون تو چه مر.."
اون موقع است که دلیل خندیدن این پسر مسخره رو میفهمم. برجستگیِ عجیب غریبی بالای ابروم درست شده که رنگش به کبودی میزنه ، و وقتی همونجور بهت زده نوک انگشتم رو بهش میزنم ، از سوزشش جیغ میزنم و بعد با کلافگی پامو روی زمین میکوبم
"همش تقصیر توی احمقه! برو گمشو کلاس نبینمت"
هیونجینی که هنوز از خنده نفس نفس میزنه و دستش رو روی دلش گذاشته ، یه سری چیز نامفهوم زمزمه میکنه ، کیفش رو برمیداره و از اتاق بیرون میره
"خودت هم احمقی هان جیسونگِ دست و پا چلفتی!"
همونطور که وسایلم رو آماده میکنم غر میزنم و بعد از اتاق بیرون میدوم___________________________________
به نام خدا
*صاف کردنِ صدام*سلام به همگییی (~‾▿‾)~
شاید باورتون نشه ولی حتی از قبل از اینکه شروع به آپ کردن بات آی میس یو کنم داشتم سعی میکردم فیک جدید بنویسم و بالاخرهههه استارلاست اینجاست
اونقدرا روش اعتماد به نفس ندارم و هم قلمم هم ایده هام کاملا معمولین. پارت ها هم مثل بات آی میس یو زیاد طولانی نیستن. روند پیش رفتن داستان یکم عجیب غریب و خلاصه واره(؟) و واقعا نمیدونم چی شد که اینجوری شد :"
هیونجین و یه خوشگل دیگه که پارت بعد میفهمید کیه در حقیقت نقش پررنگی تو داستان ندارن. واضح تر بگم ، قرار بود داشته باشن ولی خب مینهو اومد منم هول شدم چه برسه جیسونگ ┐( ˘_˘)┌برای اونایی که از بات آی میس یو زخم خوردن باید بگم خیالتون راحت هپی انده 😅
اگه دوست داشتید خیلی خیلی خوشحالم میکنید بخونیدش و به کوچولوی من عشق بدید :(♡︎
و اینکه خیلی براش ذوق دارم لطفا ایگنورش نکنید :<هیچی از داستان رو توی توضیحات نداشتم چون نمیخواستم اسپویل بشه یا هر چی ، اینم یجورایی یه مقدمهی کاملاااا بی محتوا و بی ربطه 😂
پارت اول رو هفتهی بعد آپ میکنم ♡︎راستی کاورش خوب شده؟!
رسما خودمو کشتم تا درستش کردم 乁( •_• )ㄏنمیدونم دیگه چی باید بگم •-•
منتظرش باشید ، دوستون دارممم ❤️-۱۴۰۰/۸/۱-
YOU ARE READING
"Star lost"
Fanfiction"Name : Star lost Couple : Minsung (Straykids) Ganre : Slice of life , romance Writer : @Nazanin_jykimstay" Hope you enjoy ❤️