part.6

454 146 18
                                    

کفش هام رو در میارم ، از لای در وارد خونه میشم و در رو میبندم. باد خنکی از سمت راست به گونه‌ام میخوره و باعث میشه سمتش برم
"بالاخره رسیدی! بیا بالا"
با شنیدن صداش لبخند میزنم و از پله ها بالا میرم و در فلزی رو که لولاش جیر جیر میکنه باز میکنم. روی زمین نشسته و به ستاره ها خیره شده
"داشتم یکم اینجا رو مرتب میکردم.. چرا انقد دیر کردی؟"
وقتی جلوتر میرم ، نگاهش رو بهم میده. و باعث میشه با خودم فکر کنم چرا همیشه اینجا نباشیم؟ چون وقتی به ستاره ها نگاه میکنه چشم هاش بیشتر برق میزنن
"امروز کلاسام خیلی طولانی بودن و بعد که به خوابگاه رسیدم همینجوری افتادم رو تخت و هیچی نفهمیدم.. تا همین چند دقیقه پیش. بیدار که شدم سریع حاضر شدم و اومدم ، به هر حال ببخشید که منتظر موندید!"
میخنده و آروم به زمین کنارش ضربه میزنه
"اشکالی نداره.. بیا بشین"
میشینم و مثل خودش به ستاره ها نگاه میکنم ، لبخند میزنم. از همیشه بیشتر و پررنگ ترن. به یکیشون اشاره میکنم و میگم
"اونی که خیلی کوچولو‌ـه و چشمک میزنه رو میبینید؟ نونا همیشه میگفت اون منم"
از یادآوریش به خنده میوفتم
"چطور؟"
"میگفت انقد کوچولویی که به سختی دیده میشی ، ولی اگه کسی ببینتت نمیتونه چشم ازت برداره"
یه لبخند بزرگ میزنه و زیر لب میگه
"درسته.."
کمی بهم نزدیک تر میشه و به ستاره‌ای نزدیکش اشاره میکنه
"اونو میبینی؟ میشه من اون باشم؟"
به ذوق کردنش میخندم و میپرسم
"چطور؟"
"کوچولو‌ـه ولی نورش زیاده ، به ستاره‌ی تو انقدر هم نزدیک نیست ولی نورش بهش میرسه"
دست هاش رو روی بازو هاش میکشه و بلند میشه
"هوا داره سرد میشه ، بریم تو.. وقت درسه!"
.
.
.

ماژیک رو به دستش میدم و دست هام رو بالا میبرم
"من تسلیمم! میخوام پاسخنامه رو نگاه کنم"
"ها ها! بهت گفتم نمیتونی حلش کنی"
پام رو روی زمین میزنم
"ولی خودتون هم نتونستید"
"بیخیال.. تو میگی دو آره؟"
سرم رو تکون میدم و کتاب رو از دستش میگیرم. به تخته نگاه میکنم ، و دوباره به کتاب
"چی شد؟"
همونطور که سعی میکنم خنده‌ام رو بخورم کتاب رو بهش میدم و به سوال اشاره میکنم
"من.. بهتون گفتم یه چیزیش.. اشتباست!"
"وایسا ببینم! پس کی بود اصرار داشت جواب گزینه‌ی دو‌ـه؟"
هر دومون انقد خندیدیم که نفسمون بند اومده ، همونطور که تخته رو پاک میکنم زیر لب میگم
"به هر حال شما سوال رو اشتباه نوشتید.."
ماژیک ها رو از دستم میگیره و سر جاشون میزاره
"فکر نکن نشنیدم هان جیسونگ"
به ساعت نگاه میکنم. کی انقد دیر شد؟!
انقد درگیر بودیم که اصلا متوجه‌ی گذر زمان نشدم. کتم رو برمیدارم و وقتی برمیگردم از حالت چهره‌اش خنده‌ام میگیره ، درست مثل یه خرگوش شده که گوش هاش رو آویزون کرده
"داری میری؟"
سرم رو تکون میدم و کتم رو میپوشم
"فردا زودتر بیا باشه؟"
لبخند روی لبم میاد
"باشه! ممنونم بابتِ همه چیز!"
به سمت در میرم و با به یاد آوردنِ چیزی برمیگردم
"امم.. چهار روز شده و همین الانش هم خیلی دیره ، به هر حال این برای شماست ، نونا گفت از طرف اون هم ازتون تشکر کنم"
پاکتِ پول رو تو دستش میزارم و به چهره‌ی متعجبش نگاه میکنم
"جیسونگ این.. خیلی زیاده!"
اون رو توی جیب کتم میزاره
"ولی.."
حرفم رو قطع میکنه
"ولی نداره! برو با اینا کلی چیز قشنگ برای خودت بخر! کافه‌ی سر این خیابون رو دیدی؟ میتونی خودت رو مهمون کنی!"
بازم گونه هام سرخ شدن ، تا حالا کسی اینجوری.. به فکر نبوده؟ اسم این رو مهربونی هم نمیتونم بزارم ، برام خیلی خیلی خیلی با ارزش تره
"به شرطی که یه بار باهام بیاید!"
آروم میخنده
"قبوله!.."

__________________________________



یه چیزی بگم؟ داشتم ادیت میکردم متوجه شدم استارلاست سر جمع ۱۲ یا ۱۳ پارت میشه ":))
میدونم خیلی کوچولوـه ولی امیدوارم دوسش داشته باشید قشنگا

دوستون دارم ❤️

"Star lost"Where stories live. Discover now