part.2

566 156 28
                                    

"یکی از دفترات تو کمد منه"

"اوکی"

"لباس فرمت رو میبری؟"

"معلومه که میبرم!"

"راستی اون کراواته رو یادته که خیلی گرون خریدیش و گم‌‌ شد؟ اون ته کشوی لباسامه"

"اوکی مر... چی؟!"
محکم به بازوش میزنم و داد میزنم
"هوانگ هیونجین من یک سال تمام دنبالش میگشتم!"
میخنده ، و بیشتر از قبل دلم میخواد تو صورتش مشت بزنم. ولی نفس عمیق میکشم و جلوی خودم رو میگیرم
آخرین لباس رو توی چمدون میزارم ، ساعت رو نگاه میکنم و آهِ لرزونی میکشم
"هی پسر"
سمتش برمیگردم و میبینم که لبخند قشنگی روی صورتشه ، و ناخودآگاه لبخند میزنم
"منو یادت نره ها! سعی میکنم هفته‌ای یه بار یواشکی با نونا بیام پیشت"
من از همون بچگی زیاد گریه نمیکردم ، ولی الان؟
بغض داره خفه‌ام میکنه و قلبم سنگین شده‌. اینجا خونه‌ی منه. تک تک لحظه هایی که توش گذروندم برام خاطره‌ان. و حالا قراره ترکش کنم
وقتی از مدیر شنیدم که قراره به اونجا برم ، از خوشحالی دست و پام رو گم کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم ، واضحه ، چون همیشه آرزوم بوده اونجا درس بخونم
ولی.. هیچوقت خودمو برای خداحافظی و پشت سر گذاشتنِ کل بچگیم آماده نکرده بودم
تیک تاک ساعت توی سکوت بلند شنیده میشه و اتاق نور زیادی نداره. هیچکدوم حرفی نمیزنیم و از چهره‌ی هیون کاملا میتونم بفهمم که به همون چیزایی فکر میکنه که من فکر میکنم
بغضم رو به سختی قورت میدم و سکوت رو میشکنم
"من تنهایی از پسش.. بر میام؟"
لبخند میزنه. و به سمت پنجره برمیگرده تا ماه رو تماشا کنه
"سوال نداره جیسونگ"
من هم به ماه خیره میشم. نورانی تر از همیشه‌ است
"درسته که داری میری ، ولی یادت نره که اینجا تا ابد خونه‌ی تو‌ـه. هم من ، و هم تک تک آدمای اینجا خانوادتن و این رو زمان ، یا هر چیز لعنتیِ دیگه‌ای عوض نمیکنه"
تند تند پلک میزنه و بلند میشه
"بیخیال پسر ، شب آخره. بلند شو ببینم! نمیخوای از درختا و مورچه های قشنگت خدافظی کنی؟"




پاهام رو مضطرب به کف پوش چرمیِ ماشین میزنم. نگاهم رو به پنجره میدم. خیابون ها ، پارک ها ، جاده ها ، منظره ها ، و آدم هایی که تا حالا به عمرم ندیده بودم. همه چیز خیلی برام غریبه است و اینکه میدونم با رسیدن به دانشکده بدتر هم میشه کمکی بهم نمیکنه
تک تک بچه ها رو یک بار ، و بیشترشون رو آخرین لحظه دوبار محکم بغل کردم. ولی از الان دلم براشون تنگ شده. کی فکرش رو میکرد انقد ترسو باشم؟
نگاه کوتاهی به راننده میندازم و در حالی که سعی میکنم سر و صدا نکنم ، کمی لای پنجره رو باز میکنم
هوای آزاد!
جوری که انگار سال هاست توی محیط بسته بودم هوا رو داخل ریه هام میکشم ، عرق دست هام رو با شلوارم پاک میکنم و موهام رو مرتب میکنم
حدود یک ساعتی که برام به اندازه‌ی یک سال گذشت بالاخره تموم میشه و خودم رو چمدون به دست رو به روی نمای باشکوهِ دانشکده پیدا میکنم
"از این طرف مرد جوان"
با صدای مرد به خودم میام و دنبالش وارد دانشکده میشم. به طرز عجیبی سکوت حکم فرماست و تنها صدایی که شنیده میشه صدای پای من ، و اون مرده
راهروی عریضی که ازش میگذریم در های زیادی داره. روی هر کدوم تابلویی دیده میشه که درس مخصوص اون کلاس رو نشون میده. همه چیز سر جاشه و به طرز نا آشنایی خیلی خیلی مرتبه
راهرو به دری ختم میشه که با باز شدنش ، حیاطِ دانشکده رو میبینم. تعداد محدودی دانشجو اونجا قدم میزنن ، ولی در کل خلوته
"اوه؟.."
با دیدن مسافتی که اونجور که مشخصه تا خوابگاه راه هست از دهنم میپره و دسته‌ی چمدونم رو بین دست هام فشار میدم



گوشی رو با شونه‌ام نگه میدارم و زیپ چمدون رو باز میکنم

"واقعا نمیدونم چی بگم ، فکر نمیکردم انقدر.. خلوت باشه؟ حتی اتاق های خوابگاه هم تک نفره‌است!"

لبم رو جلو میدم و شروع به در آوردن لباس هام میکنم

"شاید دارم زیادی با دید منفی به اینجا نگاه میکنم نه؟ خیر سرش دانشگاه رویاهام بوده!"

صدای خنده‌اش از پشت گوشی به وضوح به گوشم میرسه

"جی من مطمئنم اونجا کلی خوش میگذره! میدونی چند نفر آرزوشونه جای تو باشن؟"

چیزی نمیگم

"باید صبر کنی ، تازه روزِ اوله و حتی کلاسات هم هنوز شروع نشدن!"

آه کوتاهی میکشم

"مثل اینکه درسته.. مرسی که خواب نبودی هیون ، نیاز داشتم باهات حرف بزنم"

قابلیت اینو دارم که لبخندش رو از پشت گوشی حس کنم

"این حرفا رو نداریم پسر ، فردا بازم بهم زنگ بزن. فعلا!"

گوشی رو قطع میکنم و خودم رو روی تخت پرت میکنم. ساعت دو و چهل و پنج دقیقه‌ی شب رو نشون میده و حتی خودم هم نمیدونم چرا تا الان خوابم نبرده
نمیتونم به چیز اضافه‌ی دیگه‌ای فکر کنم ، چون بلافاصله به خواب میرم

__________________________________

نیو پارتتتت

اگه میخواین فحشم بدین که چرا مینهو هنوز نیست ، کاملا حق دارید ⁦(ʘᴗʘ✿)⁩

منی که انقد بچه‌ی خوبیم و زود زود آپ میکنم رو تحویل بگیرید ، و ووت و کامنت بدید خوشحال شم :(
دوستون دارم ❤️
  

"Star lost"Where stories live. Discover now