چند شب طول میکشه تا ستارهها رو بشمری؟
این مدت زمانیه که قلبِ من نیاز داره تا ترمیم بشه.گاهی چیزهایی به دست میاری و از کنار آدمهایی میگذری که هرگز نمیدونستی بهشون نیاز داری.
مثل گذر ماشین در حال حرکتی از جادهها، فقط اطرافت رو شبحوار میبینی و متوجه چیزهایی که پشت سر میذاری نمیشی.و وقتی کمبودشون رو احساس میکنی زیادی دیر شده. چون این رسم ثانیهها نیست که به عقب برگردن.
پشت سرت رو که نگاه میکنی، میبینی مسیر طولانیای رو بینفس دویدی و فقط بدون اهمیت دادن بهشون دور و دور تر شدی.هری وقتی صبح بعد روی ملحفههای مرطوبش بیدار میشه همین حس رو داره. تا مدتی طولانی از جاش بلند نمیشه. فقط بوی نم بارون رو به ریههاش میکشه و به سقف زل میزنه.
روی اون سطح گچی و بیروح تصاویر زنده و پررنگی رو میبینه. خندههای شیرینی رو میشنوه و برق نگاهی انتهای ذهن تاریکش رو روشن میکنه.
از پنجرهی باز اتاقش باد سردی میوزه و پردههای قدیمی رو به حرکت در میاره. پرتوهای آفتاب با اشتیاق فضای خاک گرفته و عاری از حیات اتاقش رو روشن میکنن و به هر نقطهای که دستشون میرسه جون میبخشن.
هری نگاهش رو به پنجره میده و خورشید به چهرهش لبخند میزنه. چشمهاش رو زیر نور گرمش میبنده و میذاره سرما و خیسی رو به آرومی از وجودش جدا کنه.
نفس عمیقی میکشه و چشمهاش رو با نوک انگشتاش میماله. آپارتمانش مثل همیشه ساکته. صدای قدمهاش توی اتاق خالیای که جز یه تخت چیزی نداره اکو میشه و سکوتی که به سختی تسلیم میشه رو به چالش میکشه.
رو به روی چمدون کوچیکی که با خودش از خونه به لندن آورده زانو میزنه و توی یکی از جیبهاش دست میبره. انگشتهاش اولین ورقهی چروک شدهای که لمس میکنن رو بیرون میکشن و چشمهای کنجکاوش روی عکس میچرخن.
چهرههای توی عکس، مستقیم به هری خیره شدن. چشمهاشون میخندن و صورتهای زیباشون جز خوشحالی چیزی رو نشون نمیدن.
شستش رو روی صورتکهای خوشحال میکشه و گرد و خاکش رو به آهستگی پاک میکنه. خودش رو توی عکس میبینه و به سختی باور میکنه که اون خودشه.
پسر خوشحال توی عکس، با چالهای واضحش و موهای طلاییش شباهتی به خودِ الآنش نداره...اما هری میدونه یه گوشهی تاریکی از وجودش اون پسر کوچولوی چشم سبزِ خوشحال زانوهاش رو بغل کرده و از ترس و تنهایی اشک میریزه.
هری به افکارش میخنده و اشکی تو چال گونهش حبس میشه. مژههای خیسش رو پاک میکنه و بینیش رو بالا میکشه.
با صدای کوبیده شدن در آپارتمان از جا میپره. عکس رو تا میزنه و توی جیبش میذاره. از جا بلند میشه و ساعدش رو روی چشمهای پف کردهش میکشه.
YOU ARE READING
The Man on The Moon [L.S]
Fanfiction~مردِ روی ماه "چشمات رو ببند لیتل وینک...چشمات رو ببند و به این فکر کن چقدر میتونه قشنگ باشه که تو یه دنیای سیاه و سفید زندگی نکنیم."