سلام =>
امیدوارم حالتون خوب باشه.
این احتمالا طولانی ترین پارت بوکه.
پنججج هزار کلمهست.
لطفا اگه دوستش داشتین یکم توجه نشون بدین بهش 🌙✌
............_شب عجیبیه.
هری سمت پسر میچرخه و میتونه بگه که اون توی تاریکی به هری نگاه میکنه.
_بهش نگاه کن. میبینی؟ انگار آسمون لندن عذاداره.
چیزی ته دل هری فرو میریزه اما با این حال به آرومی میخنده.
+خب هنوزم دیر نشده.
_واسه تو دیر شده. ولی...برای بعضیا نه.
سایه سیاه دست پسر تقریبا به سمتی اشاره میکنه. انگار درمورد چیزی که قراره به هری نشون بده مطمئن نیست. هری با کمک آرنجاش کمی بلند میشه و به اطراف نگاه میکنه.
زیر نور سفید پل زنی به طرز شلخته ای انبوهی از برگه هارو بغل کرده و مدام زیر عینکشو پاک میکنه. لحظه ی بعد برگه ها توی هوا پخش شدن و زن با وجود محدودیتی که دامن اداریش به پاهاش میده سعی میکنه از نردهها عبور کنه.
اون لحظهای به آسمون نگاه میکنه و چشماشو میبنده. بنظر میرسه نفس عمیقی میکشه. به آهستگی دستاش نردههارو رها میکنن و جسمش بلافاصله در تاریکی محو میشه. صدای برخورد بدنش با آب چندین بار تو سکوت شهر اکو میشه و هری همونطور که با چشمای گشادش به صحنه خیره شده، بی صدا "نه" رو لب میزنه.
دوباره کامل میشینه و با دستایی که هنوز با آستین های بلند پوشیده شدن جلوی دهنشو میگیره تا یه وقت صداش شهر رو بیدار نکنه. فریاد خاموشش توی سینه سنگینی میکنه.
هری قلب کوچیکی داره. خیلی کوچیک و خیلی نرم. طوری که ممکنه با سرعت یافتن تپشهاش اون ماهیچه ی قوی اما حساس کبود بشه. گذر زمان این بلا رو سرش آورده. از دیدن مرگ هم نوعش دیدش تار شده و دستاش میلرزن. پاهاش از جایی که آویزون بودن جمع میشن و زانوهای خم شدش به سینش نزدیک میشن.
سمت غریبه برمیگرده و هنوز چیزی نمیبینه.
+تو...تو میدونستی.
YOU ARE READING
The Man on The Moon [L.S]
Fanfiction~مردِ روی ماه "چشمات رو ببند لیتل وینک...چشمات رو ببند و به این فکر کن چقدر میتونه قشنگ باشه که تو یه دنیای سیاه و سفید زندگی نکنیم."