PART No 23.

225 21 31
                                    

امروز حسابی کار داشت
سریع رفت تا یه دوش بگیره. چای ساز رو روشن کرد و سریع لباساشو دراورد و رفت حموم

چشمش به صفحه ی گوشیش افتاد
لبخندی زد و به عکس الهام نگاه کرد.چهره ی شرقی و زیبایی داشت

احمد میتونست آرامشو احساس کنه
بعد از این ۳سال الهام تنها اتفاق خوب زندگیش بود

زود وارد حموم شد. امروز باید دنبال الهام میرفت تا به خریدای نامزدیشون برسن

********

"میبینم که امروز خیلی خوشگل شدی خانومی"

الهام با چشما و موهای مشکیش به احمد نگاه کرد
"کم زبون بریز.تو که دیگه مخ منو زدی باز چته"

"یعنی چون مختو زدم دیگه باید بهت دروغ بگم؟"

الهام دستشو برد پشت سر احمد و موهاشو نوازش کرد
"چندروز دیگه رسما نامزدت میشم اقای مهرانفر"

احمد با محبت نگاهش کرد
"اگه تو توی زندگیم نمیومدی معلوم نبود الان کجا بودم"

"مهم الانه احمدم،دیگه اجازه نمیدم تنها بمونی"

احمد جلوی یه مجتمع تجاری پارک کرد و از ماشین پیاده شدن

"گفتی مغازه ی دوستت اینجاست؟جنساش خوب هست؟"

احمد با افتخار نگاهش کرد
"مگه کسی رو دست هومن میاد؟ بهترین جنسو از اروپا وارد میکنه.بریم خودت ببین"

*********

بعد از کلی خرید کردن وارد بوتیک هومن شدن
"سلام هومن گل.خوبی؟"

هومن سریع ازجاش ببند شد و باهاشون سلام احوال پرسی کرد

"الهام جان مبارکتون باشه.ایشالا زندگی پربرکتی رو شروع کنید"

"ای بابا اقا هومن . بذار عروسی بکنیم بعد بگو چرا انقدرهولی"

احمد خندش گرفت و دستشو گذاشت پشت شونه ی هومن که یهو متوجه شد یکی از پشت سرشون هومنو کشید کنار

"احمد جان ایشون امیرحسین هستن.دوست پسر بنده"

احمد یکم چشماش از تعجب بهشون خیره موند و نتونست چیزی بگه که الهام ادامه داد:

"مبارک باشه هومن جان،میبینم که بالاخره یه پسر خوب برا خودت پیدا کردی"

احمد از تعجب به الهام نگاه کرد
"تو بااین چیزا اوکیی؟ فکر نمیکردم انقدر اُپن مایند باشی خانومی"

"snowman" for  narastooOù les histoires vivent. Découvrez maintenant