یونجون آروم بومگیو رو داخل اتاقش هدایت کرد. پسرک هیچ حرفی نمیزد. دریغ از یک کلمه فقط سکوت کرده بود. یونجون واقعا نمیفهمید اثرات اون الکل باعث شده بود بومگیو بخواد بهش آسیب بزنه ؟! یا خواسته قلبی بومگیو این بوده و واقعا درک نمیکرد که چرا وقتی بعد از کار های بیمارستان،وقتی وارد اتاق پسر شد . پسرک فقط به دیوار رو به روش زل زده بود. دیگه ناله یا حرفی نمیزد فقط به یه نقطه زل زده بود.
بومگیو روی تختش خوابوند و از اتاق بیرون رفت.
باید اول چی کار میکرد ؟! مغزش واقعا داشت از این همه اتفاقات و افکار منفجر میشد.
نفس عمیقی کشید و گوشیش رو برداشت و زنگی به سوبین زد .+ هیونگ ول کردن دوتا پسر دبیرستانی اونم وسط یه بیابون پیش یه ساختمان بیست طبقه ای کار شایسته ای ؟!
آه عصبی ای کشید. کاملا اون دوتا رو فراموش کرده بود .
-الان کجایید ؟!
+ خونه تهیون، حال بومگیو خوبه ؟!
وقتی هیچ جوابی از یونجون پشت خط شنیده نشد، با لحن نگرانی گفت :
+ هیونگ خوبی؟!
- نه سوبین ، افتضاحم نمیدونم باید چه غلطی کنم . ذهنم آشفته شده، و....بومگیو....آه لعنتی....من خیلی خونسردانه دارم رفتار میکنم....استرس دارم.
+ هیونگ اول بهتر نیست خودت رو آروم کنی ؟!
یونجون بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه داد زد :
- مایه وجود و آرامش من الان نابود شده، میفهمی لعنتی ؟!
اگر در هر شرایط دیگه ای بود سوبین بهش برمیخورد ولی یونجون الان نیاز داشت تا عصبانیتش رو جایی خالی کنه.با شنیدن شدن صدای ناله از اتاق بومگیو یونجون تلفن رو قطع کرد و در اتاق رو با شدت باز کرد.
بومگیو روی تخت نشسته بود و به دوتا مچ دست باند پیچی شده اش نگاه میکرد .
با حس حضور یونجون سرش رو بالا آورد و توی چشمای یونجون زل زد .
یونجون میخواست داد بزنه و از پسرک بپرسه که چرا این کار ها رو میکنه ولی فقط از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست .
چشمای بومگیو بی حس بود و رنگ صورتش کاملا زرد بود.
بلند شد .
اول باید جسم بومگیو رو تقویت میکرد.
کلید ماشین و خونه رو برداشت و از خونه بیرون رفت . سوار ماشین شد.
به طرف فروشگاه رفت و تقریبا هر چیزی که فکر میکرد میتونه جسم اون پسرک رو قوی کنه خرید .
بعد از فروشگاه به طرف دارو خونه رفت . حتی نمیدونست چرا اونجاست.
ولی میدونستم مغزش داری هر کاری از واقعیت اینکه بومگیو امروز اقدام به خود کشی داشته فرار میکنه.
شرایط رو درک کرده بود ولی ازش فراری بود.
بدون اینکه وارد بشه برگشت و سوار ماشین شد.
***
از وقتی مستی الکل از سرش پریده بود ، شرایط تازه داشت براش جا می افتاد .
نگاهی به مچ هاش انداخت .
اون واقعا رگ هاش رو زده بود ؟!
درد داشته ؟!
خیلی مبهم همه چیز یادش می اومد.
نمیدونست باید چی کار کنه. فقط به یه گوشه خیره شده بود
ذهنش خالی از هر فکری بود .
کی نجاتش داده بود ؟!
یونجون ؟!
با فکر به یونجون پوزخند تمسخر آمیزی زد .
اون به زمانی صمیمی ترین دوستش بود و بعد تبدیل به دوست پسرش .
یونجون بهش ترحم کرده .....
با شنیدن صدای در فهمید پسر بزرگتر به خونه اومده.
YOU ARE READING
YOU KILL YOURSELF
Fanfiction" ای کاش میفهمیدی که تو حداقل برای یه نفر با ارزشی یه نفر دوست داره و اسیب دیدن تو براش دردناکه اما تو قید همه رو زدی حتی خودت رو " ژانر: روانشناختی،انگست، کاپل : یونگیو ،تهکای روز های اپ: شنبه