بومگیو اروم پاهاش رو پایین تخت انداخت. میخواست بلند بشه ولی همین که روی پاهاش ایستاد سرش گیج رفت. دیدش تار شد و به زور خودش رو به میز تکیه داد. نفس نفس میزد . هیچ تصمیمی برای پایین اومدن از تخت رو نداشت و بی دلیل این کار رو کرده بود. الان واقعا میخواست برگرده به همون جایی که بود. تقصیر نداشت دو روز از اون اتفاق گذشته بود. ترسو و ضعیف شده بود. کاملا شرایط رو درک کرده بود ولی بی حسی درونش از بین نرفته بود . دلش میخواست به یونجون تکیه کنه ولی بر این معتقد بود اون پسر فقط داره بهش ترحم میکنه . و براش جای تعجب بود که یونجون اصلا هیچ فشار عصبی ای بهش نیومده بود .
دیگه نتونست فشار روی مچ هاش رو تحمل کنه . دستش رو ازاد کرد و با سیاهی رفتن چشماش خورد زمین و با افتادنش صندلی چوبی کنار تخت محکم به لبه تخت خورد.
یونجون با شنیدن صدای ضربه از خواب پرید و اشفته در اتاق بومگیو رو باز کرد.
با دیدن پسرک که روی زمین افتاده و بانداژ مچ هاش دوباره رنگ خون گرفتن ترسیده به سمتش رو و با صدایی نگران گفت : خوبی؟؟
یونجون وقتی واکنشی از پسر نگرفت. دستش رو زیر بازو های پسرک برد و بلندش کرد و روی تخت گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت.
بخشی از قلب بومگیو خوشحال بود که یونجون صدای افتادنش رو شنیده. حالا که پسر اون رو روی تخت نشونده بود احساس امنیت میکرد اما بومگیو فقط اون حس و سرکوب کرد و با تشر زدن به قلب بهش فهموند که فقط باید خون رو پمپاژ کنه. یونجون با بانداژ تمیز برگشت . صندلی افتاده پسر رو صاف کرد و روش نشست. با صدای ارومی گفت : دست هات رو بیار جلو.
بومگیو هر دو دستش رو عقب برد و با لجبازی به پسر زل زد.
متنفر بود از اینکه نمیتونست چیزی از لحن اروم و خنثی یونجون بفهمه . اون پسر عصبانی بود یا خوشحال؟؟ بومگیو فقط یه ریکشن لازم بود ببینه پای قرار داد تنفر از یونجون رو امضا کنه.
یونجون با حس چیزی چشماش رو بست و بعد از چند لحظه باز کرد. با همون تن صدای قبلی گفت جمله اش رو تکرار کرد پسرک دست هاش رو عقب برد ولی به دلیل ضعفی که داشت تعادلی از دست دادو به عقب افتاد.
ولی نیوفتاد. یونجون محکم و اما اروم بازوش رو گرفت و به جلو کشید . انگشت هاش رو کمی باز کرد و وقتی به مچ بومگیو رسید با اون یکی دستش بانداژ رو باز کرد. نگاهی به زخم پسرک انداخت . فردا باید میرفتن تا بخیه های بومگیو رو بکشن. بعد از اون بومگیو میتونست حموم بره .
یونجون زخم پسرک رو تمیز کرد و بعد بانداژ دورش بست. بعد از بستن بانداژ چند لحظه به مچ پسر خیره شد و بدون هیچ فکری بوسه ریزی روی بانداژ گذاشت. مچ بومگیو رو ول کرد و بدون نگاه کردن به صورت پسرک بانداژ دست دوم رو هم عوض کرد. مچ دست چپ بومگیو توی دستش بود. یونجون مردد بود. دلش میخواست روی اون مچ هم بوسه بزاره. مچ دست پسرک رو بالا اورد و روش بوسه ای گذاشت. سرش رو بالا اورد. واقعا دلش میخواست بومگیو ریکشنی نشون بده ولی اون فقط با دوتا تیله مشکی رنگ بدونی هیچ حسی بهش نگاه میکرد. یونجون تلخندی زد. بومگیو چشماش رو به طرف بالشت گرفت و بعد از اون به پهلو خوابید. یونجون از اتاق بیرون رفت و بعد از اون صدای بهم خوردن در نشون از بیرون رفتن پسر بود .
بومگیو نفس عمیقی کشید. با بوسه یونجون قلب و ذهنش بهم ریخته بود. افکارش بهش حمله ور شده بودن و ندایی درونش مثل مادر سرزنشگر داشت به خاطر اقدامش به خودکشی سرزنش و سرکوبش میکرد .
بومگیو میدونست کارش کاملا اشتباه بوده
حتی میدونست چقدر همه رو نگران کرده. و با اینکه هنوزم تشنه تموم کردن زندگی این رو داشت ولی غریزه ی طبیعی درونش برای زنده موندن میجنگید و مغز همه مشکلات روحی ایش رو ول کرده بود و چشبیده بود به سر پا نگه داشتن جسمش. دروغ بود اگه میگفت که بعد از رفتن تاثیرات الکل چقدر ترسیده بود . خسته چشماش رو روی هم گذاشت. شاید خواب بتونه ارومش کنه.
یونجون نفسش رو اروم توی هوای پارک پخش کرد. روی یکی از نیمکت ها نشست. این دو روز بیش از حد فشار عصبی تحمل کرده بود. واقعا برای خودش هم تعجب اور بود چه جوری ارومه ،یا تظاهر به اروم بودن میکنه. اون اصلا اروم نبود . فقط با قرص های مسکن برای چند ساعت اون هاله اتیشی دور روحش رو دور میکردن. تلخندی زد . دو شب گذشته بومگیو شب ها توی خواب جیغ های بلند میکشید و با اشک هاش توی خواب از شخص نا معلومی کمک میخواست. یونجون تنها کاری که ازش بر می اومد این بود که به پسرک ارام بخش بده. جرئت نداشت بومگیو بغل کنه یا خودش ارومش کنه. هنوز نمیتونست . میترسید قدم اشتباهی برداره و باعث پاره شدن طناب رابطه اش با بومگیو بشه.
نگاهی به مچ هاش انداخت. و بعد یاد بوسه بدون فکرش روی مچ های بومگیو افتاد. شاید این بتونه یه قدم کوچیک برای نزدیکتر شدن باشه. یه راه رو ترمیم پل رابطه اش با بومگیو. لبخند ارامش بخشی زد. حس شیشم میگفت که میتونه اوضاع رو بهتر کنه
***
تهیون سرش رو از روی نیمکت بلند کرد و به سوبین نگاه کرد . قیافه ی هردوتاشون داغون بود.ولی شاید بشه به هر دوی اون ها اسکار بهترین تظاهر کننده رو هدیه کرد چون به طور حرفه ای ،با نقاب لبخند همکلاسی ها و معلم ها رو پیچوندن. سوبین دستی رو موهای تهیون کشید و با صدایی که فقط تهیون بشنوه گفت : به مدیر درباره بومگیو چی گفتی ؟؟
تهیون زیر لب گفت : هیچی..... یونجون هیونگ بعدا یه بهونه میده دستشون.
+کانگ تهیون
با شنیدن اسمش از زبون معلم سیخ نشست. معلم بهش اشاره کرد که بیاد کنار میزش.
تهیون با تنش رو با کرختی به میز معلم رسوند. معلم اهی کشید و گفت : تهیونا نمره امتحانت .
-قول میدم دفعه بعد تلاش رو بیشتر کنم.
میخواست همین اول کار دهن معلم رو ببنده . اخه تو اون موقعیت تهیون چه اهمیتی به نمره اش میداد. معلم نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه.... فقط درباره بومگیو . اون زیاد از حد داره غیبت میکنه و هر دوتاتون هم سال اخرید بهش بگو مواظب باشه درس ها رو نیوفته .
تهیون لبخند فیکی زد . اگه معلم میدونست توی چند ماه گذشته بومگیو با چه افکاری دست و پنجه نرم میکرده و الان توی چه موقعیتی بود مطمعنا این حرف ها رو نمیزد.
ولی خب اون معلم نمیدونه
هیچکس از افکار ادم ها خبر نداره.
برای همین همه ما از شنیدن کار های یهویی ایشون شکه میشیم
VOCÊ ESTÁ LENDO
YOU KILL YOURSELF
Fanfic" ای کاش میفهمیدی که تو حداقل برای یه نفر با ارزشی یه نفر دوست داره و اسیب دیدن تو براش دردناکه اما تو قید همه رو زدی حتی خودت رو " ژانر: روانشناختی،انگست، کاپل : یونگیو ،تهکای روز های اپ: شنبه