چشماش رو باز کرد و با وحشت به سقف زل زد. عرق کرده بود. نفسش رو اروم بیرون داد تا نظمی به ضربان قلبش بده. با نگاه کردن به پنجره میتونست بفهمه حدود های صبح زوده. از روی تخت بلند شد و گرمکن ورزشیش رو پوشید. از خونه بیرون زد و شروع به دویدن کرد تا شاید کمی اروم تر بشه.
تهیون تقریبا این چند شب با کابوس از خواب بیدار میشد. هر بار ذهنش به سمت اینکه بومگیو روی دست هاش در حال جون دادن بود. دستاش شروع به لرزیدن میکرد اما از یه وجه دیگه خوشحال بود که اون پسر هنوز زنده است.
ولی حال خودش اصلا خوب نبود. وضعیتش رو کامل درک میکرد ولی نمیتونست برای بهتر شدنش کاری کنه. باید تمام افکار مزخرف توی ذهنش رو به عقب هل میداد و خودش رو با درس خوندن و کار های دیگه سرگرم میکرد تا فرصت فکر کردن به هیچ چیزی رو نداشته باشه ؟ پیشنهاد بدی نیست. ولی تهیون خودش بهتر از هر کسی میدونست که کمد مشکی رنگ و مهر و موم شده درون ذهنشدر حال سر ریز شدنه و باید یه جوری خالی ایش کنه.
دست از دویدن کشید . نگاهی به اطراف انداخت. هوا روشن تر شده بود . نفسش رو اروم بیرون داد و هوای سرد و خنک پاییز رو وارد ریه هاش کرد. با فکر کردن به یونجون لبخند تلخی زد. یونجون کسی بود که همیشه احساستش رو بیرون میریخت. ولی الان... یونجون پشت تلفن ها خیلی اروم حرف میزد. احساساتش رو بروز نمیداد و تمام و کمال به بومگیو کمک میکرد. مطمعنا یونجون توی این شرایط رشد میکرد و قوی تر میشد اما اگه اونقدر فشار بیاد که به جای قوی شد ضعیف تر بشه چی؟
تهیون خوشحال بود یونجون یه مرد بالغه . خوشحال بود مامان بابای بومگیو چیزی از اقدامش نمیدونن و همین طور خوشحال بود حال سوبین به نسبت همه شون بهتره چون سوبین تقریبا دوستی بود که زیاد ارتباط انچنانی با بومگیو نداشت.
اما حتی سوبین هم خورد شده بود .
سرش رو پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد" چرا میخواستی ضربان قلب رو به خط صاف برسونی..."
+ یونجون حالت چه طوره ؟؟
یونجون با شنیدن صدای دکتر به خودش اومد نگاهش رو به دکتر داد و لبخند ریزی زد
-خوبه. بهتر میشه...امیدوارم.
دکتر جلو اومد و با دیدن چشمای گود یونجون اخم ریزی کرد و پرسید : منظورم حال تو بود...
یونجون دست پاچه از اینکه سوال رو درست نفهمیده من من کنان جواب داد: خوبم...
دکتر ابرویی بالا انداخت : مطمعنی ؟؟
یونجون لبخند ریزی رد و گفت : خوب میشم
یونجون خوب میشد ولی اگه قبلا20 % درجه خوب شدنش بود الان 2% هست.
یونجون با شنیدن حرف های بومگی با پرستار نابود تر از قبل شد اما مگه میتونست چیزی بگه
"فلش بک چند دقیقه قبل "
توی مطب، به پرستاری که میخواست بخیه دست هاش رو بکشه نگاه میکرد. صبح زود یونجون بیدارش کرده بود. زیر چشمای یونجون کاملا گود افتاده بود. حدس اینکه تمام شب رو بیدار بوده سخت نبود ولی چیزی که برای بومگیو سوال ایجاد میکرد این بود که چرا اون پسر باید شب ها رو بیدار بمونه .
یونجون از اتاق بیرون رفت تا پرستار راحت تر باشه. و بومگیو توی خلایی که به وجود اورده بود غرق شد. پاون خلا ارامش بخش بود.
هیچ کس درونش نبود. هیچ خطری تهدیدش نمیکرد و همه چیز اروم و خنثی بود.
بومگیو عاشق این خلا بود. این ارامش . اگه بتونه همیشه این خلا رو نگه داره خیلی خوب میشه... خیلی زیاد...
با حس سوزش مچش اخم ریزی کرد . وقتی توی فکر بود پرستار بخیه مچ راستش رو کشیده بود و حالا داشت بخیه دست دوم رو میکشید.
نسبت به چند روز پیش کمتر ضعف میکرد و میتونست چند قدم راه بره ولی هنوزم سرش گیج میرفت.
یونجون پیشش نبود . فقط خودش و اون پرستار توی اتاق بودن. واقعا علاقه ای نداشت که یونجون بیاد ولی بدون اون نمیتونست کاری کنه .
"+ به خاطر چی میخواستی خود کشی کنی؟؟ بهتر نیست مشکلاتت رو حل کنی ؟؟"
صدای طعنه زن پرستار به گوشش رسید .
میتونست حتی از پشت هم پوزخند رو پرستار رو ببینه.
گوشه لبش باز شد. خیلی دوست داشت گلوی پرستار رو محکم فشار بده و بعد ازش بخواد نفس بکشه. برای نجات زندگی جسمیش.
گوشه لبش باز شد.سرش رو برگردوند و با صدایی که پرستار بشنوه جواب داد:" وسیله ای که دیگه نتونه کار بکنه یا خراب شده باشه رو میندازن دور.... منم فقط میخواستم یه فرد از این دنیا بندازم بیرون...تا اکسیژن بیشتری به شما برسه. "
پرستار شکه به بومگیو نگاه کرد و توی ذهنش گفت : اون خودش رو کشته.
درسته .
بومگیو خودش رو کشته بود . شاید نفس میکشید ولی ضربان قلبی که متعلق به روحش بود روی یه خط صاف ایستاده و نه به طرف شادی میرفت نه ناراحتی ،خنثی شده بود. یک نواخت و اروم.
شاید بومگیو و بقیه اینطور حس میکردن اما طول موج ها کوتاه ضربان روح بومگیو فقط فقط از نزدیک مشخص بود.
______________
سلام بچه ها خوبید ؟؟:)
فصل امتحانات شروع شده داشتم با هیتو صحبت میکردم برای اپ فیک هامون که دوتا راه پیش پام گذاشت
1: من به روال قبل توی امتحانات ادامه میدم ولی میخوام شما هم بخونید
2: فیک به مدت 1 ماه اپدیت نمیشه ولی بعد از اون هفته دو بار اپ میکنم
بازم تصمیمی با شماست
اگه فیک رو دوست دارید حتما ووت و اگه انتقادی دارید حتما نظر بدید
KAMU SEDANG MEMBACA
YOU KILL YOURSELF
Fiksi Penggemar" ای کاش میفهمیدی که تو حداقل برای یه نفر با ارزشی یه نفر دوست داره و اسیب دیدن تو براش دردناکه اما تو قید همه رو زدی حتی خودت رو " ژانر: روانشناختی،انگست، کاپل : یونگیو ،تهکای روز های اپ: شنبه