Part 5: از دستش میدادم

165 41 40
                                    

گوشه ذهنش به مرکز افکارش هجوم اوردن.

نگاهش به سمت پسری که پایین تخت نشسته بود و سرش رو روی تشک گذاشته بود داد. زیر چشمای پسرک کمی گود و تیره بود.

بدون فکر کف دست هاش رو روی تشک گذاشت و کمی بهشون برای نشستن رو تخت فشار اورد. ناله کوچیکی از درد از دهانش خارج شد و همین یه صدای کوچیک به گوش های یونجون رسید و چشمای بسته اش، رو نیمه باز و مغزش نیمه هوشیارش رو ، هوشیار کرد.

یونجون سرش رو بلند کرد و نگاه گیجش رو به پسر روی تخت که در حال تقلا برای نشستن روی تخت بود داد . بلند شد و زیر بازو های بومگیو رو گرفت و اروم پسر رو بلند کرد و روی تخت نشوند.

بومگیو با بدون هیچ حسی به حرکات یونجونرو دنبال میکرد. پسر رو به روش اول قرص هاش رو گذاشت کنار و بعد از اتاق بیرون رفت . حدس اینکه رفته برای بومگیو صبحونه درست کنه سخت نبود . بومگیو قرص های توی دستش رو گذاشت رو زبونش و قورت داد. تلخ بودن ، مثل اتفاقات گذشته . اب کنار دستش رو نگاه کرد . باید اون اب رو میخورد تا تلخی ایش از بین بره . اما کی میخواد اب زندگی ایش رو پیدا کنه ؟؟

یونجون توی اشپز خونه به کابینت تکیه داده بود . سر درد داشت نابودش میکرد .

تعجبی نداشت نیمه های شب بومگیو توی خواب شروع به جیغ زدن کرد و هر بار مچ هاش به جایی میخوردن بدتر از قبل جیغ میکشید و کمک میخواست . یونجون تمام شب پیش پسرک بود و با هر بار جیغ پسر یه پتک نامرئی توی سرش میخورد

خوشحال بود دیشب بومگیو با مسکن ها خمار بوده و چیزی یادش نبود . و خوشحال از اینکه پسر گفتارش رو از دست نداده

با اینکه دیشب بعد از اروم شدن بومگیو مسکن خورده بود ولی باز هم سر درد میکرد هم خودش هم قرص ها میدونستن اون الان فقط به خواب نیاز داره .

به سمت یخچال رفت و مسکن قوی تری رو برداشت و با یه لیوان اب قورت داد. و بعد از اون مشغول صبحونه درست کردن شد . جای شکرش باقی بود امروز جمعه است.

"میدونی هیونگ اصلا اونقدر هم ترسناک نبود

درد هم فقط اولش داشت بعد عادت میکردی

اینکه داری مرگ تدریجی ایت رو میبینی"

دوباره صدای بومگیو توی سرش پیچید و اتفاقات 24 ساعت گذشته با تاثیر بیشتری خودش رو به ذهن یونجون میرسوندن .

نگاهش رو به دست لرزونش داد.

سرش رو به چپ و راست تکون داد . اون باید قوی میبود تا بومگیو بتونه از بومگیو مواظبت کنه . صبحونه رو توی سینی کوچیکی گذاشت رو به سمت اتاقش رفت.

در رو با یه دست باز کرد و بعد از وارد شدن در رو بست . میدونست پسر از اینکه در اتاقش باز بمونه متنفره.

YOU KILL YOURSELFDonde viven las historias. Descúbrelo ahora