part4: سنگ شدن قلب

154 42 38
                                    

بومگیو مچ دست هایش جلوی چشمانش،مثل یک غده سرطانی جلوه میکرد. حتی خودم هم باور نمی‌کرد که خودش این کار رو کرده .
اینکه کاری که دو سه ماه هست ازش حرف میزد ولی به مرحله اقدام نمی‌رسید اگه یه بار قبل رو که خودش و یونجون جلوش رو گرفته بودن و آسیب ندیده بود رو نادیده می‌گرفت. اون واقعا این کار رو کرده بود. براش سوال بود.تمام کسایی که خودکشی می‌کنند و ناموفقه مثل الان اون اینقدر بی حس اند.

احساس میکرد هیچ چیزی توی قلبش وجود نداره. اون تکه ماهیچه الان فقط داشت به جسمش خدمت میکرد. کاری که از اول باید میکرده. قلب ها فقط باید خون رو تسویه و پمپاژ به تمام بدن کنند نه اینکه دارای احساسات بشن.
تا بعد از اون بکشنن.
نابود بشن.
در حالی که بلایی سر قلب نمیاد اون همیشه کار خودش رو می‌کنه
فقط اون تأثیرات رو به مغز می‌رسونه و باعث میشه که افکار و اولویت های مغز جابه‌جا میکنه.

پوزخندی به افکارش میزنه. درسته....دیگه به قلبش اجازه دخالت داخل کار بقیه اعضای بدنش رو نمیده.
و نمیزاره که پسر بزرگتر دیگه وارد قلبش بشه.
_____________

یونجون وقتی برگشت بدون هیچ حرف وارد اتاق بومگیو شد.
در کمال تعجب بومگیو غذایی که یونجون براش آورده بود رو خورده بود،البته با فشار آوردن به مچ هاش.
بانداژ هر دو مچش کاملا قرمز رنگ شده بود .
پنجره اتاق پسرک رو باز کرد . هوای خنک پاییزی به بدون دعوت وارد اتاق شد .
یونجون سینی رو برداشت و توی آشپزخونه گذاشت و بعد از اون با بتادین و بانداژ های تمیز و یه سطل بزرگ به داخل اتاق برگشت .
چراغ رو روشن کرد که بومگیو چشماش رو بست و داخل خودش جمع شد . ناچارانه چراغ رو خاموش کرد و جلو اومد.
بومگیو نگاهی به یونجون انداخت. اون چیزی از صورت یونجون تشخیص نمی‌داد.
از دستش عصبانیه؟!
آروم شده؟!
یونجون سطل رو پایین تخت گذاشت و بقیه وسایل رو روی میز.
دست هاش رو به طرف پسرک برد .
بومگیو لرزید و توی خودش جمع شد.
خودش هم نمیدونست چرا
اما بدنش از اون دست ها میترسید.
وقتی دست های یونجون دور بازو هاش حلقه شدن، لرزش بدنش بیشتر شد.
یونجون دست از کارش کشید، ریز لب با صدای گرفته ای گفت : لبه تخت بشین .

لرزش بدن بومگیو آروم تر شد و بعد بدون هیچ حرفی اطاعت کرد و آروم لبه تخت نشست و دست هاش بالای سطل گرفت.
یونجون آروم و یواش بانداژ قبلی رو باز کرد و وقتی به لایه آخر و دیدن اینکه به پوست دست پسر چسبیده آب دهنش رو قورت داد و آروم سعی کرد که یواش اون لایه درد آور رو بکنه.

بومگیو بدون هیچ حسی به انگشت های یونجون که دور مچش حلقه شده بودن و داشتن بانداژ رو باز میکردن زل زده بود.
از ته دلش میخواست یونجون اون رو محکم بکنه و باعث بشه تا ازش کینه به دل بگیره ولی در کمال تعجب اون به ارومی سرم رو مچ پسر ریخت تا به پوست و خون خشک شده ،تر بشن و به ارومی از مچ های معشوقه اش جدا بشن. نگاهی به پسر روی تخت انداخت و زیر لب گفت : یکم ممکنه درد داشته باشه...ببخشید .

YOU KILL YOURSELFOù les histoires vivent. Découvrez maintenant