هنگامی که به کافه رسیدند، ساعت کمی از نه گذشته بود.باری دیگر باهم در کافهی مورد علاقهی هوسوک بودند، معذبانه روی صندلی نشسته بودند و یونگی برای فرار از نگاه خیرهی مرد بزرگتر صورتش را در منو پنهان کرده بود. از استرس چند ثانیه یک بار پلک میزد. نمیدانست اگر آن همه معذب بود چرا با مرد راهی شد اما چیزی دربارهی هوسوک وجود داشت که باعث میشد یونگی قادر به نه گفتن نباشد.
هوسوک آه بلندی کشید. به قدری بلند که توجه چند نفر را جلب کرد. "واقعا یونگی؟" نگاه نمادینی به ساعتش انداخت و چشمهایش را چرخاند. "تقریبا ده دقیقه است قایم شدی و دو بار گارسون رو رد کردی، میخوای تمام مدت این کارو بکنی؟"
"من.." یونگی خجالت زده منو را پایین گذاشت. گونههایش گُر گرفته بودند اما با این وجود نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خود مسلط شود. برخلاف روی خجالتیاش، او معلمی عالی بود و تعداد زیادی دانشآموز داشت پس چرا در این لحظه حتی بیان یک کلمه هم سخت بود؟ دستش زیر میز میلرزید و عرق سردی پوستش را پوشانده بود. به سختی چشمهای مرد را بررسی کرد و پرسید:"آقا- هیونگی... چرا اینجاییم؟"
در برابر سوال پسر جوانتر، هوسوک تنها ابرویش را بالا انداخت. "فکر کردم میدونی.." با شک و تردید لبخند کوچکی زد و به پسر چشم دوخت. به جز آثار نمایان خستگی، همچنان بینقص و خیرهکننده بود. لحظهای تامل کرد و سپس گفت:"یونگی.. همه چیز رو میدونم."
یونگی قصد داشت بپرسد منظورش از همه چیز چیست، اما هنگامی که مرد خم شد و از جیب کیفش شاخه گل خشک شدهای را بیرون کشید و روی میز قرار داد نفس در سینهی یونگی حبس شد.
شاخهی خشک شدهی آفتابگردان روی میز خودنمایی میکرد. اولین گلی که به کتابفروشی برده بود.
با ترس خود را عقب کشید و به پشت صندلی خورد. "من...من.." قفسهی سینهاش سنگین شد و دنیا آهسته دور سرش میچرخید، چشمهای گشاد شدهاش لحظهای گل را ترک نمیکردند. گویی روح از بدنش خارج شده باشد، دنیای اطرافش را میدید اما توان سخن گفتن نداشت، تقریبا مطمئن شده بود که میزبان حملهی عصبیای شده اما هنگامی که مرد دستش را لمس و کلمات "نفس بکش" را زمزمه کرد، قلبش آرام گرفت.
لحظهای پلکهایش را بست، گویی شعلهور شده باشد، بدنش گُر گرفته بود.
"چیزی نیست یونگی... همه چی مرتبه کیوتی." انگشت هوسوک آهسته پوستش را نوازش میکرد و با لبخندی زیباتر از تمام هستی به پسر خیره شده بود. کمی خم شد و نگران صورت پسر را بررسی کرد. "خوبی یونگی؟" صدایش گرم، نگران و پر از عاطفه بود.
YOU ARE READING
Flowers ~|| Hopegi AU
Fanfiction☃︎به معنای واقعی کلمه، مین یونگی یه خوره است. اون عاشق خوندن کتاب ها توی هر ژانریه و بیشتر از هرجایی به کتابفروشی نزدیک محله اشون میره، کتاب فروشیِ پلاک 451، جایی که جانگ هوسوک کل روزش رو اونجا میگذرونه چون مالک مکانه. هوسوک در مورد اون پسر بانمک خج...