"گفته بودم قرار نیست کمکت کنم."برای سومین بار در آن روز مخالفتش را اعلام کرد و با اخمهایی که صورتش را پوشانده بودند مشغول تماشای قسمت بعدی سریالش شد.
جیمین ناامید خودش را روی تخت پرت کرد. کلافه لبهایش را آویزان کرده بود. "فقط همین یه بار هیونگ. قول میدم دیگه کلاس رو نپیچونم."
یونگی شانههایش را بالا انداخت و بدون در نظر گرفتن التماسهای برادر کوچکتر با لحن سردی جواب داد:"دفعهی بعد که توی کلاست شرکت کردی من هم توی درسهات بهت کمک میکنم."
"اون موقع خودم درس رو بلدم!" پسر معترضانه پایش را بر زمین کوبید. به زودی آزمون مهمی داشت و اگر یونگی کمکش نمیکرد نمرهی خوبی نمیگرفت. خود را طرف بدن مچاله شدهی یونگی کشاند و دستهایش را دور بازویش حلقه کرد. "هیونگ نیم؟ لطفا."
سریال را متوقف کرد و صورتش را طرف جیمین برگرداند. آماده بود که "نه" قاطعانهای را تکرار کند ولی زمانی که چشمهای درشت و درخشان پسر را دید کلمات در دهانش حبس و زبانش طلسم شد. شیفتهی جادوی درونی پسر شده بود.
چشمهای پسر کوچکتر همیشه همینطور بودند. زیبا، شفاف و درخشان. به قدری درخشان بودند که یونگی سه ساله زمانی که به کمک پدرش برادر کوچکتر تازه متولد شدهاش را در آغوش گرفت تصور کرد فرشتهای درون چشمهایش زندگی میکند و با بیان نظر کودکانهاش همه را به خنده انداخته بود.
دست پسر را از دور بازویش باز کرد و اه کشید. صورتش به اندازهی قبل اخمالو نبود و جیمین میدانست چشمهای بامزه و نگاهی به معصومیت توله سگها کار خودش را کرده.
"باشه." دستی به صورتش کشید و لپتاپ را خاموش کرد. تنها یک روز میخواست با آرامش سریالی تماشا کند. یک روز! همانطور که کتاب درسی جیمین را -که گوشهی تخت افتاده بود- جلو میکشید ادامه داد:"ولی هنوز هم از دستت عصبانیم چیمی و نمیخوام این کارها رو ادامه بدی. نباید کلاسات رو بپیچونی و برای اینکه مدرسه نری به پدر و مادر دروغ بگی. این کار تاثیر بدی روی دونسونگت میذاره، درسته تهیونگ دوقلوته، ولی هنوزم، تو بزرگتری."
اشتباهاتش را یادآوری کرد و اگر به موقع دهانش را نبسته بود احتمالا میگفت:"و با مدرسه نرفتنت باعث شدی امروز نتونم برای هوسوکشی گل ببرم." و دلیل اخم و بدخلقیهای امروزش را لو میداد.
با صدای جیمین که ناراصی غر میزد از افکارش خارج شد.
"ولی تهیونگ منو هیونگ خودش نمیدونه." برادر کوچکتر ناله کرد و لبهایش را بیرون داد.
یونگی پرسید:"و این تقصیر کیه؟"
که موجب شد جیمین این بار اخم کند. سرزنش شدن توسط برادر بزرگتری که خیلی از خودش باهوشتر به حساب میآمد اصلا لذت بخش نبود. دستهایش را جلوی سینهاش گره زد و زیرلب گفت:"من فقط..بخاطر کلاس تئاتر فیزیک رو پیچوندم. اینکه علایقم رو دنبال میکنم چیز بدیه؟"
یونگی بلافاصله جواب داد:"چیز بدی نیست." و چتریهایی که پیشانی جیمین را پوشانده بودند را نوازش کرد. در برابر چهرهی غمگین جیمین ضعف داشت و متاسفانه پسر کوچکتر هم از این موضوع مطلع بود. با آن لپهای برجسته و اخمهای بانمکش.. یونگی بیصدا خندید. چشمهایش خط شدند. لپ جیمین را کشید. "شاید از پدر و مادر بخوام توی کلاسهای خارج از مدرسه ثبتنامت کنن. حالا قبل از اینکه شلوغ کاری کنی مین جیمین؛ یادت باشه که گفتم شاید."
روی کلمه تاکید کرد و نگاهاش را دزدید.
جیمین لبخند هیجان زدهاش را جمع کرد، یکباره ناراحتیش را از یاد برد. دیگر اخمی روی صورتش نبود. سر تکان داد. "ممنونم هیونگ."
مداد را برداشت و با لبخند ملیحی که روی لبش بود گفت:"کافیه. بیا درس رو شروع کنیم موچی."
و هردو میدانستند "شاید" به معنای قطعا است.
**
به لطف جیمین، پسر بعد از ظهر سختی را میگذراند. درس دادن به برادر کوچکتر حواس پرتش که همه چیز را به شوخی میگرفت تا نزدیکهای ظهر طول کشیده بود ولی در آخر موفق شد قبل از آخرین کلاس او را به مدرسه برساند و امیدوار بود که امتحان خوبی دهد.
همانطور که به طرف کتابفروشی میرفت آرزو کرد هوسوک آنجا نباشد تا بتواند گل را یواشکی روی کرکره بگذارد. امکان داشت مرد بزرگتر امروز صبح از دریافت نکردن شاخه گلی ناامید شده باشد؟
ناامیدی...حسی که دوست نداشت هوسوک روزی تجربهاش کند. آن مرد فقط باید شاد میبود و بهترین چیزها را تجربه میکرد چرا که از نظر یونگی لایق همه چیز بود. بهترین چیزها.
گل امروز آنتوریوم صورتی به جنس مخمل بود. علاقه و محبت. مثل حسی که یونگی به آن مرد داشت.
***
حقیقتا روزام اینقدر شلوغ شده که ترجیح میدم به محض رد شدن ساعت از دوازده اپو انجام بدم که یادم نره-.-
جیمین و تهیونگی دوقلون و برادرای کوچیک تر یونگین، کل خانوادشون اینقدرن🤏🏻
همین دیگه~
شب خوبی داشته باشید:*
-بان❤️
ESTÁS LEYENDO
Flowers ~|| Hopegi AU
Fanfic☃︎به معنای واقعی کلمه، مین یونگی یه خوره است. اون عاشق خوندن کتاب ها توی هر ژانریه و بیشتر از هرجایی به کتابفروشی نزدیک محله اشون میره، کتاب فروشیِ پلاک 451، جایی که جانگ هوسوک کل روزش رو اونجا میگذرونه چون مالک مکانه. هوسوک در مورد اون پسر بانمک خج...