«گلایول»

409 130 65
                                    


صدای پچ پچ آهسته‌ای به گوش می‌رسید. بدگمان با قدم‌های کوتاهی به پیش رفت. خالی بودن کتابفروشی عجیب بود. صدا زد:"آقای جانگ؟"

هوسوک با شنیدن صدای پسر سرجایش پرید. لبخند خجالت زده‌ای نثار پسری که مقابلش قرار داشت زد و جواب داد:"اینجام یونگی‌شی." صدای بلندش در فروشگاه بازتاب شد. اضافه کرد. "حالا میام."

"باشه." جوابش کوتاه ولی با تردید بود. در حال انجام چه کاری بود؟ نگاهی به ساعتش انداخت و تصمیم گرفت برای اینکه ذهنش را با موضوع جدیدی درگیر کند سراغ قفسه‌ها برود.

رمان‌های عاشقانه. ژانر منتخب امروزش رمان‌های عاشقانه بود. مدتی می‌شد که از خواندن کامیک‌ها و ماجراهای جنایی دل سرد شده بود، گرچه به جز این باید به روحیه‌ی لطیف دوقلوها که کتاب‌هایش را می‌دزدیدند هم توجه می‌کرد. با فکر کردن به برادرهایش لبخندی زد، هیچوقت نمی‌توانست ضعفی که نسبت به آن ها داشت را پنهان کند. بعد از کمی تجسس میان اسم کتاب‌ها و توضیحاتشان، در انتها "اگر بمانم" و "تک و تنها در پاریس" را انتخاب کرد.

هوسوک همانطور که جلو می‌آمد گفت:"یا..انتخاب‌های امروزت متفاوتن." مثل همیشه پر انرژی بود و با حضورش اتاق را روشن می کرد.

"امتحان کردن چیزهای متفاوت بد نیست." در حالی که جواب می‌داد به سمت مرد چرخید. لبخندش از بین رفت و با دیدن پسری که همراه هوسوک از اتاق پشتی بیرون می‌آمد قلبش لرزید. به سرعت در پوسته‌ی خجالتیش پنهان شد و چشم‌هایش را تنگ کرد. لپش را گزید و با شک و تردید پرسید:"ام..مزاحمتون شدم؟" صدایش می‌لرزید.

"نه." مقابل یونگی ایستاد و به پسری که پشت سرش بود اشاره کرد. "از اونجایی که زیاد میای اینجا..فکر کنم بهتره با یونجون آشنا شی. قراره اینجا کار کنه. از تو یک سال کوچیک‌تره."

چشم‌هایش از روی دست‌های هوسوک به سمت پسر کشیده شدند. یونجون با دیدن نگاه یونگی فورا خم شد و زیرلب سلام کرد. صدایی تو دماغی داشت و موهای زرد رنگش باعث می‌شد بیشتر شبیه جوجه‌ها به نظر رسد. بانمک بود.

یونگی گفت:"سلام." و متقابلا خم شد. لبخند دوستانه‌ای زد. "امیدوارم دوران خوبی رو اینجا بگذرونی."

یونجون بلافاصله جواب داد:"ممنونم." و به هوسوک نگاه کرد. "می‌تونم برم کتاب‌های انبار رو مرتب کنم هیونگ؟"

هیونگ؟
یونگی از صمیمیتی که در همان زمان کوتاه میانشان شکل گرفته بود به خودش لرزید. هوسوک بارها از او خواسته بود به جای آقای جانگ، هیونگ خطابش کند ولی او بیش از اندازه خجالتی بود.

"مراقب باش که به ترتیب الفبا بچینیشون، بعدا می‌تونیم-"

"ممکنه این‌ها رو حساب کنید آقای جانگ؟ باید برم.." میان حرفش پرید. صدایش به سختی به گوش می‌رسید ولی هوسوک شنید.

Flowers ~|| Hopegi AUOù les histoires vivent. Découvrez maintenant