«میخک صد پر»

389 130 61
                                    


بوی خاک پیچیده در هوا به طرز عجیبی خوش‌بو بود. ارزش خیس شدن ژاکت قدیمی نارنجی رنگ را داشت. پوستش از سرما م‌یسوخت اما هوسوک زیر باران سبک بهاری آرامش گرفته بود. هر از گاهی ریه‌هایش را با هوای تازه و مزین شده از عطر گل پر می‌کرد. دلتنگی‌اش برای یونگی به قدری زیاد شده بود که تصمیم گرفت حیاط پشتی کوچک و نقلی خانه‌اش را با گلدان‌های گل پر کند. چند روزی می‌شد که کتابفروشی را باز نکرده بود؛ حال که دیگر مشتری همیشگی‌اش نبود میل و علاقه‌ای به کار نداشت اما گل‌‌ها یاد یونگی را برایش زنده می‌کردند. تمام گلدان‌هایی که خرید، صورتی کم رنگ بودند. به رنگ گونه‌های همیشه سرخِ پسر.

چند باری از مقابل خانه‌شان رد شده بود و به سختی خود را قانع کرده بود مسیرش را ادامه دهد و برای دیدن یونگی متوقف نشود. بارها نزدیک بود با پسر تماس گیرد یا در پیامی بپرسد که چرا دیگر از او خبری نیست؛ اما فکری مانعش می‌شد. اگر یونگی عمدا نمی‌آمد چون نمی‌خواست هوسوک را ببیند چه؟

کتابفروش جرعت شنیدن آن کلمات را نداشت و به همین دلیل خود را عقب نگه داشته بود. چندین بار خاک را هم زد و حفره‌ی کوچکی درست کرد. دانه‌های گل را در خاک کاشت و همانطور که باغبان گفته بود؛ محتاطانه و با نوک انگشتانش خاک را روی دانه‌ها ریخت و سطحش را پوشاند.

آهسته آهسته کار را پیش می‌برد؛ ششمین گلدان را کنار پنجره گذاشت و پس از تشویق کردن خود، باز به کارش برگشت. لباس‌هایش از باران خیس بود اما اهمیتی نداشت. در آن لحظه احساس شادی می‌کرد. مدتی به همان حال گذشت. باران بند آمد؛ ابرهای باران‌زا آسمان را ترک کردند و جای خود را به خورشیدی کم نور اما گرم دادند.

هنگامی که صدای زنگ در فضای خانه پیچید، بدن هوسوک پوشیده از خاک بود. با پشت دست موهایش را کنار زد و از خاکی شدن پیشانی‌اش نالید. همانطور که به سمت در می‌رفت، گفت:"دارم میام." و عجولانه مسیرش را طی کرد. با باز شدن در و دیدن سوکجین و نامجون؛ ابروهایش را بالا داد و لبخند زد. "سلام."

کمی کنار رفت تا وارد شوند اما نگاه مشکوکش همچنان بر روی زوج باقی مانده بود. بخاطر زمان‌های کاری زیاد سوکجین؛ کم پیش می آمد سه نفری وقت بگذرانند و این دیدار فراتر از انتظارش بود.

همانطور که تا نشیمن همراهی‌اشان می‌کرد، گفت:"زود برمی‌گردم." و بلافاصله برای تعویض لباس و مرتب کردن سر و وضعش آن‌جا را ترک کرد.

سوکجین روی کاناپه نشست و مضطربانه دست‌هایش را بهم کوبید. "خیلی عصبی می‌شه."

"هرکسی جای اون باشه عصبی می‌شه.. ولی باید بهش بگی هیونگی." نامجون پاسخ داد و کنار دوست‌پسرش نشست؛ دستش را روی پای مرد گذاشت و لبخند شیرینی زد. "درست می‌شه عزیزم."

"امیدوارم" تنها چیزی بود که سوکجین توانست پیش از آمدن هوسوک بگوید.

لباس‌هایش آراسته و موهای نیمه بلندش را بسته بود. بوی شدید عطرش فضای کوچک نشیمن را پر کرد. با لبخندی درخشان بر صورتش گفت:"ببخشید که معطل شدید. می‌رم قهوه درست کنم و بعد-"

نامجون حرفش را قطع کرد. "لازم نیست. باید صحبت کنیم هوسوک." و حالت جدی چهره‌اش بدن پسر را به لرزه انداخت.

سردرگم بر روی صندلی مقابلشان نشست و نگاه نگرانش را معطوف آن‌ها کرد. پرسید:"چیزی شده؟" به چهره‌ی رنگ پریده‌ی جین نگاه کرد؛ ترس به آرامی قلبش را احاطه می‌کرد. "هیونگی؟ حالت خوبه؟"

سوکجین جواب داد:"خوبم." و لبخند شکسته‌ای زد. لمس نامجون آشوب برپا شده در دلش را تسکین می‌داد. "قبلش باید بدونی که خیلی متاسفم هوسوک، واقعا می‌گم. می‌دونم که ارتباطی به من نداشت و کارم اشتباه بود اما.." نگاهش را دزدید که تنها باعث شد هوسوک سردرگم‌تر از گذشته پلک بزند. آهسته لب زد:"من فقط نگرانتون بودم.. متاسفم." هوا را در ریه‌هایش کشید و لب‌های خشکیده‌اش را تر کرد. "موضوع اینه که.." و سپس همه چیز را تعریف کرد. از رابطه‌ی خودش با یونگی گرفته تا ماجرای گل‌ها؛ بحثی که در خانه‌ی جین داشتند و دیدار آموزشگاه.

هنگامی که حرف‌هایش پایان یافت؛ به دنبال دیدن عکس‌العملی به کتابفروش خیره شده بود.

هوسوک در صندلی‌اش وا رفته بود. مانند گلی پژمرده. پردازش شنیده‌هایش سخت و دور از عقل بود. یونگی شیرین و دوست داشتنی.. دوست صمیمی‌اش از علاقه‌ی پسر خبر داشته و تصمیم به نابودی‌اش گرفته؟ هنگامی که سرش را بلند کرد چشمانش از اشک می‌درخشیدند و برخلاف تمام دلایل عقلانی و اخلاقی‌ای که سوکجین بازگو کرده بود؛ هوسوک تنها به یک چیز می‌اندیشید؛ سوکجین عمدا به یونگی آسیب زده بود. با چشمانی ناامید و قلبی بی‌اندازه دردمند پرسید:"هیونگی.. چرا؟"

و سوکجین بیش از پیش از تصمیم خودسرانه‌اش پشیمان شد.

گل امروز صد پر بود. دلتنگی. حس متقابل هر دو نفر.

****

اوکی^^
بالاخره سوکجینم ابراز پشیمونی کرد:)))
فقط سه قسمت مونده.
لازمه بگم اون سه قسمت داستانو از حالت غمگینم الانش در میاره دیگه؟ در هرصورت~ برای وقتی که روی داستان میذارید ممنونم. بوس به همتون، شب خوبی داشته باشید.
کلی عشق،
-بانیسا❤️🫂

Flowers ~|| Hopegi AUOnde histórias criam vida. Descubra agora