جیسونگ درحینی که لب پایینش رو ورمیچید وارد اتاق خالی و تاریک شد. هنوز باورش نمیشد که دوست پسرش جلوی بقیهی اعضا با اون شدتِ خشم و عصبانیت سرش فریاد کشیده بود. احساس حقارت و ذلت میکرد.
دوست داشت دکمهای رو فشار بده و وجود خودش رو از روی کرهی زمین حذف کنه. جلوی هم گروهیهاش، هیونگها و دونسنگهاش تحقیر شده بود. درسته، خودشم قبول داشت که کار اشتباهی کرده بود و بخاطرش معذرت خواهی هم کرده بود. اما مینهو نباید اونطوری سرش فریاد میزد!
مینهو به جیسونگ سپرده بود تا ظهر روز قبل به دنبال خواهر کوچیکترش بره و جیسونگ مسئولیتش رو پاک فراموش کرده بود و با دوساعت و نیم تأخیر خودشو به در ورودی مهدکودک رسونده بود و کوچیکترین عضو خانوادهی لی رو خوابیده روی پلکان سنگی مهد پیدا کرده بود. مینهو بعد از فهمیدن اشتباه جیسونگ با عصبانیت به خوابگاه یورش آورده بود و جلوی همه صداش رو بالا برده بود و دوست پسر خودش رو کوچیک کرده بود.جیسونگ خودشو پخشِ تشک روی تختش کرد و زانوهاشو در آغوش گرفت و به سینهاش چسبوند. لب پایینش رو بین دندونهاش گرفته بود تا جلوی ترکیدن بغضش رو بگیره که باتوجه به مژههای آبکیاش مشخصا روش کارسازی نبود. طعم خون رو روی لب زخمی پایینیش چشید و درنهایت رهاش کرد.
توپهای مرواریدی اشکهاش روانهی گونههای باد کردهاش شدن و مزهی شور اشک با تلخی آهنِ خونش آمیخته شد و سبب درهم کشیده شدن چهرهی جیسونگ شد.
آستین بلوز گشادش رو که به مینهو هیونگ تعلق داشت روی گونههاش کشید و با پاک کردن لکههای خیس گریههاش، راه رو برای قطرات تازهی اشک باز کرد. دوست نداشت جلوی بقیهی اعضا گریه کنه پس از دیشب این بغض رو توی دلش نگه داشته بود و امروز، به عنوان اولین روز تعطیلات میتونست خودشو توی تاریکی و تنهاییِ خوابگاه سوت و کور تخلیه کنه.
جونگینی، هم اتاقی عزیزش، صبح اول وقت سوار قطاری به مقصد بوسان شده بود و بقیهی اعضا هم یکی یکی با چمدونهای رو به انفجارشون از هم خداحافظی کرده بودن و رفته بودن.
جیسونگ به بهونهی تکمیل چندتا آهنگ رو به ساخت و نیمهتموم ترجیح داده بود تعطیلاتش رو به تنهایی در خوابگاه به سر ببره و دلتنگ دوست پسرش بشه، که به چه سادگی با داد زدن سرش قلب کوچیک و گنجشکی سنجاب کوچولو رو شکونده بود.
گریهاش شدت گرفت و سرشو توی بالشت فروبرد. هقهق کردنش بدنشو به لرز آورده بود. به خودش لعن و نفرین میفرستاد؛ چرا انقدر لوس بود؟ چرا باید سر همچین مسئلهی پیش پا افتادهای شیون و زاری سر میداد؟ حتی خجالت میکشید ناراحتیش رو با دوست پسرش درمیون بذاره.
مثل یه نوزاد مچاله شده روی تخت افتاده بود و بیوقفه اشک میریخت. حس میکرد رقت انگیزه و لیاقت عشق و اعتماد مینهو هیونگش رو نداره.
YOU ARE READING
STRAY KIDS ONESHOTES & SCENARIOS
Fanfictionسناریوها و وانشاتهای استری کیدز از کاپلهای مختلف با ژانرهای متفاوت؛ لذت ببرین. پ.ن. ☜︎︎︎ زمان آپ مشخصی ندارن.