تیک تاک ساعت عقربهها رو درست روی اعداد یک و شیش نشونده بود. ساعت یک و نیم بامداد.
فیلکس غلتی روی روتختی نازک و سفید زد و بین بازوهای محکم مردی که اونو در آغوش گرفته بود، یعنی دوست پسرش جابهجا شد. دهنش مثل بیابون خشک بود. درسته که یه هفتهای از اولین سکسش میگذشت اما توی هفت روز گذشته نتونسته بود به خوبی بهش عادت کنه. اگه درد کمر و عرقسوز شدن رونهاش رو فاکتور میگرفت، خستگی و تشنگی بعدش، غیرقابل کنترل بود.
تن لاغر و تکیدهاش رو به لبهی تخت نزدیک کرد و از اون به پایین خزید.
روی نوک انگشتهاش، درست مثل یک بالرین قدم برمیداشت و ناخنهای کوتاهش که روی سرامیک لخت زمین کشیده میشدن صدای ضعیفی ایجاد میکردن.
از پشت در اتاق خواب، پیرهن مردونهی گشاد و سفیدی رو برداشت و به تن کرد. احتمالا سه سایز بزرگتر بودن اون لباس برای تنش بخاطر این بود که متعلق به دوست پسرش بود و عطر نشسته روی یقهی ایستادهی اون، مهر تأییدی بر تصورات فیلکس بود.
مثل یک پنگوئن، مسیر نشیمن و سرسرا رو طی کرد تا رونهای سرخ و سوزناکش به هم سیلی نزنن. وقتی به کانتر آشپزخونه رسید، چرخی دور خودش زد و تارهای طلایی رنگش زیر نور ضعیف مهتابی آشپزخونه درخشید.
در یخچال رو باز کرد و اقلام خوراکی رو از زیر نگاهش گذروند. میوه، ظرفهای غذا و حتی شیرینیجات و درنهایت چیزی که چشمهای فیلکس انتظارش رو میکشید و شکم کوچیکش براش پر پر میزد.
"شیر کاکائو!"
لیکسی زمزمه کرد و روی نوک پاهاش ایستاد و قدبلندی کرد که دستش به قفسهای که بطری شیر کاکائو روی اون قرار داشت برسه و وقتی موفق نشد از ناکامی آهی کشید. دوباره تلاش کرد و قدش رو کشید، حتی هردو دوستش رو بالای سرش دراز کرده بود. پیرهن گشادش کمی بالا اومده بود و بالای قوس برآمدگی باسنش گیر کرده بود.
"چرا قدم نمیرسه..؟"
پسرک بور و قدکوتاه از خودش زیرلب پرسید و قبل از اینکه بتونه پریدن رو تلاش کنه، دست عضلانی درازی رو مشاهده کرد که از پشت سرش به سمت بطری شیرکاکائو دراز شد و اونو پایین آورد.
لیکسی چرخی زد و صورتش به سینهی پهن و برهنهی دوست پسرش برخورد کرد. لبشو برچید و آهسته گفت:"مینهو..."
پسر بزرگتر قدمی جلو اومد و بطری شیرکاکائو رو توی بغل تن داغ لیکس قرار داد و توی گوشش "هوم؟" کشداری گفت.
پوست زبر دستش، پشت کمر فیلکس رو لمس کرد و جاهاشونو باهم عوض کرد. حالا فیلکس رو به عقب هل میداد تا اینکه به اوپن برخورد کرد و سرمای سرامیکیش رو روی باسن برهنهاش حس کرد و بین دندونهاش هیس بیصدایی کشید.
بطری شیرکاکائو رو کناری گذاشت و اجازه داد پسر بزرگتر از زمین یخ زده جداش کنه و درحالی که بازوهای ضخیمش رو دور پسرش پیچیده اونو روی اوپن قرار بده.
ESTÁS LEYENDO
STRAY KIDS ONESHOTES & SCENARIOS
Fanficسناریوها و وانشاتهای استری کیدز از کاپلهای مختلف با ژانرهای متفاوت؛ لذت ببرین. پ.ن. ☜︎︎︎ زمان آپ مشخصی ندارن.