شی یینگ صبح زود طبق عادت همیشگی از خواب بیدار شد. موهایش رو شونه زد. کمی کتاب خوند و بعد از صرف صبحانه، راهی اتاق ولیعهد شد.
اون روز هوا نسبتا آفتابی بود و از بارون خبری نبود. ابرا پراکنده بودن و نور گرم خورشید، به زمین میتابید.
محیط بیرونی اقامتگاه بایلی، پوشیده از تعداد زیادی بوته ها و درختچه های نوک سوزنی بود. و بخاطر بارندگی روز قبل، بوی نم بارون میدادند.
دو نگهبانی که در محوطه بیرونی اقامتگاه نگهبانی میدادند، بعد از دیدن شیزون، ادای احترام کردند و گفتند که ولیعهد برای مطالعه به کتابخونه رفته.
شی یینگ مدتی در محوطه بیرونی، منتظر موند تا اینکه صدای رد پای چند نفر به گوشش رسید. ولیعهد به همراه چهار محافظ وارد اقامتگاه شد.
اولین چیزی که شی یینگ بعد از دیدن بایلی بهش الحاق شد، هاله ای سرد و مه آلود بود که کوچیک ترین تشابهای به ولیعهدی که دیروز دیده بود، نداشت.
قدم های بایلی آروم و منظم بود. از حالت چهرش، هیچ حسی منتقل نمیشد. خط نگاهش مستقیم بود. شخصی بالغ و پر اقتدار بنظر میرسید و کاملا برازنده ی مقام ولیعهدی بود. شیزون لحظه ای به این فکر کرد که چطور پوشش ظاهری میتونه تا این حد یک فرد رو تغییر بده.
بایلی به طرف شیزون اومد و هر دو به هم ادای احترام کردند.
"به قصر خوش اومدید. امیدوارم این مدت بهتون بد نگذشته باشه. من بایلی هستم. ولیعهد لویانگ. شما هم باید استاد شی یینگ باشید."
"ازتون ممنونم سرورم. بله."
^چیشد؟ الان داره خودشو به اون راه میزنه؟ چرا جوری رفتار میکنه انگار تا حالا منو ندیده؟^
"از این طرف لطفا شیزون."
شی یینگ سری تکون داد و به دنبال بایلی وارد اتاقش شد.
اون روز تمام مدتی رو که شی یینگ در کنار بایلی گذروند، بدون حتی اشاره ای به روز قبل سپری کرد. مکالمات عادی مثل استاد و شاگرد معمولی. چند باری شیزون سعی کرد بحث رو عوض کنه و درباره ی روز قبل صحبت کنه، اما موفق نشد و نمیدونست دقیقا باید چی بگه.
در نهایت اون روز با عذرخواهی بایلی برای نبودنش در چند روز آینده و رفتنش به مناطق شمالی، به پایان رسید.
شیزون با لبخندی ملایم عذرخواهی ولیعهد رو پذیرفت اما توی دلش به بخت بدش لعنت میفرستاد که چرا این بچه هر دم بازیش میده و دست به سرش میکنه.
***
چند روزی توی قصر بدون کار کردن، به بطالت گذشت.
یک شب که شیزون بی حوصله از کتابخونه ی مرکزی قصر برمیگشت، وقتی وارد حیاط اقامتگاه شد، متوجه حضور سایه فردی روی دیوار شد. کمی ترسید. یک پاش رو عقب برد و دستش رو روی دسته ی شمشیرش گذاشت.
"آروم باش شیزون. منم، سرورت!"
شیزون کمی صدایش رو صاف کرد و با تعجب پرسید: "ولیعهد؟"
شیه یون روی دیوار اقامتگاه شیزون نشسته بود. یک پایش رو از زانو خم و اون یکی پایش رو از کنار دیوار آویزون کرده بود. یکی از دست هاش رو تکیه گاهش کرده بود و اون یکی رو روی زانوی خم شده اش گذاشته بود.
نسیمی ملایم میوزید و موهای شیه یون رو آشفته تر میکرد. زیر نور مهتاب مثل یک شبح، رنگ پریده بنظر میرسید.
شیه یون جوری که فقط خودش صدای خودش رو شنید، زمزمه کرد: "ولیعهد؟ پس هنوز اینطور فکر میکنی؟" و پوزخند زد.
شیزون نزدیک تر شد و گفت: "سرورم خیلی خطرناکه. لطفا از اونجا بیاید پایین."
شیه یون از بالای دیوار به پایین پرید و وارد حیاط اقامتگاه شیزون شد. لباسش رو کمی تکوند و موهایش رو مرتب کرد. دستاش رو به پهلوهاش تکیه داد و به سمت شیزون رفت.
CZYTASZ
Guilin
Historyczneشیه یون باز هم با گروه چینگدائو قمار کرد و بازی رو باخت. "همیشه همه ی طلاها و پولا متعلق به بایلیه، حالا اگه یکم ازش کش برم که چیزی نمیشـ..." ~تق تق -سرورم اجازه ی ورود میخوام قبل از اینکه شیه یون به خودش بیاد، درب اتاق بایلی باز شد. گردنبند زمرد ا...