⊰Part4⊱

412 104 35
                                    

نزدیک های عصر، شی یینگ از خواب بیدار شد. وقتی چشم هاش رو باز کرد، صورت زیبای شیه یون رو دید که به آرومی در آغوشش خوابیده بود.
انگشت هاش رو روی صورت شیه یون کشید و با خود گفت ^تا وقتی زندهام، ازت محافظت میکنم. حتی اگه جونم رو از دست بدم. هیچوقت رهات نمیکنم.^
شیه یون چشم هاش رو باز کرد و گفت: "میدونی هیچوقت بهم نگفتی؟"
شی یینگ لبخند زد و گفت: "چی رو؟"
"اینکه روز تولدم چطور از قبل فهمیدی که من ولیعهد نیستم."
شی یینگ همونطور که صورت شیه یون رو نوازش میکرد، گفت: "یه نفر تو تولد ولیعهد بهم گفت که اونی که دیشب باهات بود، ولیعهد نبود. برادر دوقلوش شیه یونه."
شیه یون سرش رو بلند کرد و با تعجب پرسید: "اون شخص کی بود؟"
"نمیدونم ولی از خدمتکارای قصر بود."
شیه یون با تردید پرسید: "اما اون از کجا خبر داشته که ما دیشبش با هم بودیم؟"
"حتما وقتی داشتیم از قصر مخفیانه بیرون میرفتیم ما رو دیده بود."
"خب این قابل درکه. اما چیزی که نمیتونم بفهمم اینه که اون از کجا فهمیده که من خودمو جای ولیعهد جا زدم؟"
شی یینگ انگار یک ظرف آب یخ روی سرش ریختن و تازه از خواب بیدار شده. با ترس و تردید پرسید: "یعنی این همه مدت به حرفامون گوش میدادن و مارو تحت نظر داشتن؟"
شیه یون بلند شد و لباس پوشید.
"تو اینجا بمون تا من برم با ملکه صحبت کنم."
"میخوای چیکار کنی؟"
"میخوام بهش بگم دست از سرِ ما برداره."
"اینکارو نکن شی دی*. اینجوری بیشتر جلب توجه میکنی."
شیه یون به سمت شیزون اومد. پیشونیش رو بوسید. دستش رو گرفت و گفت: "نگران نباش عزیزم. همه چی رو درست میکنم. تا الان هر چقدر اذیتم کردن، فقط سکوت کردم. از این به بعد نمیذارم کسی به زندگی و آدمای با ارزش زندگیم آسیب بزنه."
"منم باهات میام. نمیذارم تنهایی بری."
"تو اینجا بمونی بهتره. اگه بیای ممکنه بهت آسیب بزنن."
"نگران نباش. من استادِ ولیعهدم. به من کاری ندارن."
"ولی همونطور که خودت گفتی اگه تو بیای نگاه ها بیشتر به سمت مون کشیده میشه."
دست های شی یینگ رو رها کرد و به سمت در رفت.
بعد از رفتن شیه یون، شی یینگ آرامش نداشت و نگران بود. بلند شد و لباس به تن کرد. باسنش میسوخت و درد شدیدی داشت اما اهمیت نداد و به طرف قصر به راه افتاد.
وقتی به قصر رسید، فهمید که تعداد نگهبانای قصر مرکزی*، چندین برابر شده و سربازا با عجله به این ور و این ور می رفتند.
وقتی میخواست به دنبال شیه یون وارد قصر مرکزی بشه، چند تا از سربازها جلوش رو گرفتند. سربازی که جلوتر بود ازش پرسید: "خودت رو معرفی کن."
"من شی یینگ، شیزون ولیعهد هستم. اتفاقی افتاده؟"
سرباز به شیزون ادای احترام کرد و گفت: "به ملکه حمله شده و ایشون آسیب دیدن. شاهزاده شیه یون به جرم آسیب به ملکه تحت تعقیبه. بعد از اینکارش از قصر مرکزی فرار کرده و دنبالش میگردیم. اگه اونو دیدید، لطفا به سربازا خبر بدید."
لحظه ای دید شیزون تیره و تار شد. با تردید پرسید: "چـ...چی گفتی؟"
"شاهزاده شیه یون به خاندان سلطنتی خیانت کرده و تحت..."
شیزون بیشتر از این صدای نگهبان رو نشنید. سرش سوت میکشید. پاهاش سست شدند و بغض به گلوش چنگ انداخت.
نمیدونست باید چیکار کنه.
نمیدونست باید به چی فکر کنه.
نمیدونست چی درسته و چی غلط.
نمیدونست خوابه یا بیدار.
^چه اتفاقی افتاده؟ چیزی که شنیدم درست نیست. شیه یون هیچوقت اینکارو نمیکنه، مگه نه؟^

GuilinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora