پرنده ای عجیب

262 44 46
                                    

سلام

اول از همه ازتون ممنونم که این داستان رو انتخاب کردید و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید، دوم اینکه این اولین فیکشنیه که من مینویسم؛ البته اولین نوشته م نیست و از قبل تجربه نوشتن رو دارم ولی اولین باره که نوشته هامو برای عموم انتشار میدم و این کمی باعث استرسم میشه، پس اگه به اون خوبی و بی نقصی که انتظار داشتید نبود به بزرگی خودتون من رو عفو کنید، سوم اینکه خط داستانی بین دنیای نیچرپایر و دنیای واقعی در جریانه، و راجع به شهری که سهون زندگی میکنه؛ راستش اول قصد داشتم یکی از شهر های واقعی باشه اما بعد این به ذهنم رسید که بهتر یه مکان ناشناخته باقی بمونه بخاطر همین توی بیشتر جملات فقط با اسم شهر ازش نام بردم، مثلا؛ کتابخونه شهر، مدرسه شهر، اداره پست شهر و موارد دیگه ای مثل اینا. و در آخر امیدوارم که بتونیم داستان رو باهم دیگه پیش ببریم و این فیکشن بتونه لبخند به لبتون بیاره و تو دورانی که کانتنت های کمی از اکسو میگیریم کمی جبران دلتنگی کنه.

با عشق، ارکیده

*****************************

آسمون تقریبا صاف بود با چند تکه ابر خاکستری که خورشید از لابه لاشون نورافشانی میکرد. باد ملایمی میوزید و برگ های خشکیده رو به حرکت درمیاورد. هوا سرد و نم گرفته بود، هیچکس تو پارک نبود، کی قدم زدن در بیرون اونم با این هوای سرد رو؛ به نشستن کنار شومینه و یه نوشیدنی گرم تو خونه ترجیح میداد؟

اما سهون عاشق پاییز بود، اون دوست داشت از نزدیک و با تموم وجودش شاهد زیبای های این فصل باشه، وقتی درختا رو میدید که با باد میرقصن و مرغابی ها رو که تو دریاچه شنا میکنن و پرنده هایی که رو شاخه ها آواز سر میدن، آروم میشد و برای چند لحظه هم که شده دغدغه های فکری شو از یاد میبرد؛ مثلا، اینکه باید برای هندسه درس بخونه تا بتونه افتضاح هفته ی پیششوجبران کنه.

البته تقصیر اون نبود که نتونسته بود برای امتحان آماده بشه، چون پدر و مادرش درست دو روز قبل از امتحانش یه مهمونی خیلی بزرگ برای خونه ی جدیدشون داده بودن _ خونه ای که خودشون طراحی کرده بودن _ و سهونم مجبور بود که تو تموم کارا به پدرومادرش کمک کنه؛ و صبح دوشنبه، درست همون روزی که امتحان داشت و بخاطر خستگی بیش از حد خواب مونده بود نتونست تو جلسه امتحانش شرکت کنه. البته که برای پدرومادرش اهمیت چندانی نداشت اونا می دونستن که سهون پسر باهوشیه و بدون درس خوندنم میتونه نمره خوبی بیاره؛ در واقع اونا فکر میکردن درس خوندن اونقدرام مهم نیست و فقط کافیه که پسرشون توی چیزی که واقعا میخواد مهارت و موفقیت کسب کنه. ولی مشکل عمه ی جوون سهون بود، به نظر عمه جیسو درس خوندن اساسی ترین چیز توی زندگی بود و برای هر کاری تو دنیا تحصیلات لازمه. مثلا اون معتقده حتی اگه سهون بخواد باغبان هم بشه بهتره که یه باغبان تحصیل کرده باشه تا یه آدم بی سواد.عمه جیسو 25 سالش بود و فقط7 سال از سهون بزرگ تر بود، اون یه کتاب دار بود و توی بزرگترین کتابخونه ی شهرکار میکرد و چند سال پیش برای تحصیل به فرانسه رفته بود و فقط یکسال بود که برگشته بود. بخاطر همین وقتی از برادرش راجع به امتحان ندادن سهون شنیده بود، با یه سخنرانی بلندبالا درمورد اینکه سهون سال آخر دبیرستانه و باید به فکر کالج و رشته ای که دوست داره باشه و برای این کار لازمه که توی درسا و امتحاناتش جدی باشه و اینکه ازش انتظار داره که حتما این شکست توی امتحان هندسه شو جبران کنه؛ و خدا میدونه که سهون چقد دلش میخواست که بزنه زیر گریه و قسم بخوره که تو این اتفاق هیچ تقصیری نداشته و قول میده با تمام وجودش تلاشش رو بکنه اما خب این زیادی دراماتیک و اغراق آمیز میشد و احتمالا عمه اش فکر میکرد که داره مسخره ش میکنه پس فقط توی سکوت به حرفاش گوش داده و در آخر قبول کرده بود که طبق برنامه ای که براش چیده بود درس بخونه.

NaturpireWhere stories live. Discover now