راز چانیول

164 32 19
                                    


هوا مثل روزای بهاری صاف و آفتابی بود، پارک حسابی شلوغ بود و افراد زیادی اونجا رفت و آمد میکردن. بعضیا همراه بچه هاشون اومده بودن و با اونا بازی میکردن، بعضیا دسته جمعی نشسته بودن و باهم گپ می زدن. بعضیا هم با خودشون عصرونه آورده بودن و با دهن های پر حرف میزدن و میخندیدن؛ همه شاد به نظر می رسیدن.

سهون روی نیمکتی نشسته بود و داشت به دریاچه نگاه میکرد، تمام مرغابی ها روی سطح اون جمع شده بودن و تکه های نونی رو که بچه های کوچیک براشون می ریختن، می خوردن.

این همه شلوغی سهون رو کلافه کرده بود. اینبار برعکس همیشه دلش می خواست برگرده خونه، هر چند که خونه اینقد دلباز و تسکین دهنده نبود، اما اونجا فقط خودش تنها بود و کسی مزاحم خلوت کردنش نمی شده. از رو نیمکت بلند شد و به طرف خونه به راه افتاد. هنوز از پارک خارج نشده بود؛ از دور چانیول رو دید که براش دست تکون میده و به طرف اون میاد.

چانیول نفس زنان خودش رو به سهون رسوند و بهش سلام کرد و بعد گفت: هوای خوبی برای قدم زدنه. هرچند که سهون قصد داشت برگرده و دلش نمی خواست دیگه تو پارک بمونه ولی با سر تاکید کرد: همین طوره. بعد هم به سمتی که چانیول با دست اشاره کرد به راه افتادن.

چند دقیقه گذشته بود و تمام این مدت چانیول درمورد چیزای به دردنخور و مسخره حرف زده بود، چیزایی که احتمالا هر روز برای بقیه همکلاسی هاشون می گفت و اونا با نگاه مشتاق و متاثر بهش گوش میدادن. سهون توی این فکر بود که کاش با چانیول برای قدم زدن موافقت نمیکرد و برمی گشت، تا به کاراش برسه. و اونوقت شایدم سر راه می تونست یه سری به گرین بزنه و حتی کمی کنارش بشینه. اما حالا داشت تو قسمتی از پارک که افراد کمتری اونجا بودن قدم میزد و به حرفای تکراری و بی سر و ته چانیول گوش میداد. انگار که چانیول متوجه بی حوصلگیش شده بود بخاطر همین وسط صحبتاش ساکت شد و ایستاد، بعد رو کرد به سهون و گفت: هنوزم پرنده ای که هفته ی پیش درموردش گفتی رو به یاد داری؟ سهون جا خورد بعد از شنیدن اون همه چرندیاتی که چانیول بدون مکث پشت سر هم براش ردیف کرده بود انتظار این سوال یهویی رو نداشت، نه بعد از اینکه فهمیده بود توی سه روزی که چانیول به مدرسه شون اومده تمام سعیش رو میکنه کوچیکترین اشاره ای به دیدار اون روز نکنه. پس با مکث جواب داد: البته، و بعد منتظر عکس العملش شد. چانیول بعد از شنیدن جواب سهون ناراضی به نظر میرسید؛ و بعدش با جدیتی که سهون توی این مدت کوتاه آشنایی باهاش تابه حال ازش ندیده بود؛ گفت:میشه دوباره برام توصیفش کنی؟ سهون کم حوصله تر ازقبل جواب داد: گفتم که یه پرنده کوچیک و رنگارنگ با شاخ و چشمایی مثل چشمای آدم. چانیول کلافه سریع گفت: امکان نداره چطور یه پرنده میتونه همچین خصوصیاتی داشته باشه؟ مطمئنی درست دیدی؟

_البته... من از چیزی که دیدم مطمئنم

+خب... شاید... شاید توهم زدی...

NaturpireWhere stories live. Discover now