# تو واقعا زیبایی جی یون...
# زیبا ترین کسی که تا به حال دیدم...
^ اوه خدا بزرگ ، بس کن...
صداهایی که می اومد برای سهون اصلا آشنا نبود. روی تختی که مطمئن بود مال خودش نیست دراز کشیده بود، سرش سنگین بود و هنوز احساس منگی میکرد. چند بار چشماشو باز و بسته کرد، توی یه اتاق بزرگ با مبلمان تیره رنگ بود میتونست دو شخص دیگه ای که باهاش تو اتاق بودن رو تشخیص بده ولی هنوز دیدش تار بود و نمی تونست اونا رو خوب ببینه. بدنش لمس بود و نمی تونست بلند شه. تنها چیزی که یادش میومد این بود که چانیول رو به خونه ش راه داده بود و اون براش چندتا داستان به هم بافته بود، بعد یه ماسماک که نور زیادش تقریبا چشماش رو کور کردن. حالا هم داشت صدای لاس زدن دوتا آدم غریبه رو میشنید. اون اصلا کجا بود؟ چانیول چطوری اونو از خونه ش به اینجا آورده بود؟ باهاش چیکار کرده بود و چجوری بیهوش شده بود؟
به سختی خودش رو روی تخت بالا کشید و سعی کرد بشینه حالا میتونست بهتر ببینه و کمی اتاق رو انالیز کنه، اون اتاق شبیه یکی از اتاقای موزه سلطنتی بود؛ با وسایل و دکور کلاسیک و کلی تابلوی نقاشی روی دیوارهاش. پنجره بزرگی که داشت نور زیادی رو به اتاق می بخشید و اتاق رو حسابی روشن کرده بود. کنار تخت گلدونای بزرگی قرار داشت که سهون گیاهای داخلش رو نمی شناخت؛ در واقع نه اینکه اسمشون رو بلد نباشه، فقط تابحال اونا رو ندیده بود و براش ناشناخته بودن. توی قسمت دیدِ کورِ اتاق یه مبل بود که دو شخص _که سهون تونست تشخیص بده که یکی از اونها زنه _ روش نشسته بودن در واقع نمیشه گفت نشسته بودن اونا تقریبا توی حلق هم بودن و هربار که مرد با جملات حال بِهمزن تعریفی میکرد زن با عشوه میخندید.
سهون چندبار چشماشو باز و بسته کرد و کمی دقیق شد؛ اون اصلا نمی تونست چیزی که داره میبینه رو باور کنه، چطور همچین چیزی ممکن بود؟!! حتما چانیول چیزخورش کرده بود؛ درسته اون پسر احمق اول اونو متوهم خطاب کرده بود و بعد خودش سعی کرده بود با گفتن اون مزخرفات سهون رو احمق جلوه بده. این نمیتونست واقعی باشه، دو شخصی که روی مبل باهم لاس میزدن...اونا اصلا آدم نبودن!!!!!! یکی از اونا تمام بدنش پشمی بود و روی سرش دوتا شاخ و پوزه ی برآمده داشت انگار که به یه بُز لباس پوشنده باشی، و اون یکی؛ گوشای بلند و و چشمای درشت با بدنی پوشیده از خز داشت، در واقع یه خرگوش با جثه بزرگتر از حالت طبیعی بود.
سهون اونقد شوکه شده بود که تقریبا از تخت پایین افتاد، اما ظاهرا صداش اونقد بلند نبود که اون موجود های عجیب رو متوجه خودش کنه. سرش رو از پشت تخت بالا آورد و سعی کرد بدون جلب توجه یه نگاه بندازه؛ چیزی که داشت میدید شبیه یکی از اون رویا های عجیب غریبش بود، درسته این فقط یه خواب بود، خوابی که بخاطر حرفای چانیول به خودش تلقین کرده بود... درحالی که تقریبا داشت خودش رو قانع میکرد؛ برای مطمئن شدن یه نیشگون محکم از خودش گرفت که نتیجه ش، فقط درد و احتمالا کبودی بعدش بود و وقتی چشماشو باز کرد بجای اینکه توی اتاق خودش باشه؛ هنوز کنار تخت، و پشت به دو موجود غیرمعمولی که درحال بوسیدن هم بودن؛ نشسته بود. اگه این واقعی بود، پس داستانهای چانیول هم میتونست حقیقت داشته باشه؟! اینکه اون برگزیده ست...
YOU ARE READING
Naturpire
Fantasy•• Fɪᴄᴛɪᴏɴ: Naturpire •• Cᴏᴜᴘʟᴇ: Sekai , shojong , chansoo , krisho •• Gᴇɴʀᴇ: Romance , fantasy •• Wʀɪᴛᴇʀ: orkhide سهون یه پسر باهوشه که با خانواده ش تو یه شهر قدیمی زندگی میکنه، اون هیچ دوستی نداره و همیشه تنهاست ... اما چی میشه اگه یه روز یه پرند...