دوستان

89 22 9
                                    


طبق چیزی که کیونگسو توضیح داده و سهون فهمیده بود گذر زمان توی دنیا خودش و نیچیرپایر کاملا متفاوت و برعکس هم بود، یعنی هر چقدر هم که توی دنیای نیچرپایر میموند و زمان میگذشت، وقتی برمیگشت به دنیای خودش درست به لحظه ی قبل از اومدنش به اونجا میرفت. میشه گفت زمان براش متوقف میشد. رفت و آمدش به اونجا به کمک دروازه های انتقالی بود که، هر برگزیده یا هایبرد درجه سه ای برای ورود و برگشتش بین نیچیرپایر و دنیای انسانها در اختیار داشت. البته همه ی درجه سه ها اجازه ی داشتنِ دروازه رو نداشتن؛ شرط اول دروازه ها رسیدن به سن هیجده سالگی، و شرط دوم و اصلی؛ پاک بودن و کینه نداشتن اونا یا درواقع لایق بودنشون بود. ولی خب چانیول یه استثنا بود اون یه دورگه انسان و هایبرد هاسکی بود و از اونجایی که پدرش تا وقتی که زنده بود به نیچرپایر کمکهای زیادی کرده بود، پس اون از وقتی خیلی بچه بود یه دروازه انتقال برای خودش داشت و قسمت عمده ای از زندگیش رو بین انسان ها گذرونده بود.

اسم شهری که چانیول اون رو آورده، اِسِنس بود. که تنها شهر اونجا و درست مرکز نیچرپایر بود. علاوه بر اِسِنس چندتایی قبیله ی متحد هم توی حاشیه و کنار نیچرپایر وجود داشت که گونه های خاصی داشتن. مثلا قبیله جنگل تو بخش شمال غربی، قبیله ی صحرا توی شرق و قبیله ی کوهستان تو قسمت جنوبی قرار داشتن؛ و علاوه بر اونها هم قبایل کوچیک تری توی گوشه و کنار قلمروِ نیچیرپایر پراکنده بودن.

اداره ی اِسِنس توسط مجمع مشاورین بود؛ که هفده تا مشاور از هر سه درجه ی هایبردها داشت. که سه تا از اونها مشاورین اعظم بودن که شامل؛ یه لاک پشت از درجه یک ها ، یه الاغ از درجه دو ها و یه گرک از درجه سه ها بود. کار اونا نظارت و کنترل روی شهر بود و همینطور رهبری کردن بقیه ی ارگان های اونجا که؛ شامل، راهنما ها و برگزیده ها، اداره ی تغذیه، اداره تحقیقات، اداره ی رصدخونه، گارد نظارت، گارد امنیت و اداره ی پست میشد. علاوه بر اون اونا برای اداره ی بهتر و مهیا بودن امنیت نیچرپایر و هایبرد ها جلسات هفتگی داشتند، که توی اون همه ی جوانب رو بررسی میکردن و در صورت وجود مشکلی تمام تلاششون رو برای برطرف کردنش میکردن.

تمام این چیزها رو کیونگسو بهش گفته بود، چون چانیول بخاطر جلسات مجمع مشاورین و راهنما ها سرش حسابی شلوغ بود؛ مخصوصا که اون تازه کار بود و هنوز باید خیلی چیزا یاد میگرفت. پس دوست پسر عزیزش _که عضو گاردِ نظارتِ نیچرپایر بود_ این لطف رو بهش کرده بود و یه معرفی کاملتر به سهون داده، و بهش در مورد چیزای لازم توضیح داده بود.

و حالا رو به روی هم روی صندلی های بیرونی کافه ای که سهون قبلا از کنارش رد شده بود، نشسته بودن. و کیونگسو هرازچندگاهی لابه لای توضیحاش به کسایی که از کنارشون میگذشتن سلام میداد و باهاشون احوال پرسی میکرد، و سهون هیجانزده با نگاه کنجکاوش اونها رو برانداز میکرد. حالا که قرار بود بخشی از اوقاتش رو اونجا بگذرونه و هیچ محدودیت زمانی نداشته باشه؛ خیلی ذوق زده بود و نمیتونست هیجان، شوق و اضطرابِ کمی که داشت رو کنترل کنه. این فرصت فوق العاده ای برای کسب تجربه های جدید بود، و اون رو مدیون روح طبیعت و نیچرپایر میدونست. اینکه بازم به بیرون بیان و بین بقیه هایبرد ها گشت بزنن پیشنهاد کیونگسو بود. چون به نظرش اینطوری سهون بیشتر به محیط جدیدی که هنوزم میشد بُهت و شگفتی رو تو نگاهش به همه چیز، دید؛ عادت میکرد و براش جا میافتاد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 20 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

NaturpireWhere stories live. Discover now