part 1

2.8K 317 34
                                        

(نکته: داستان در حال حاضر یعنی سال ۲۰۲۱ هستش)
کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کمی لبه اش را جلو کشید ‌..
نفس عمیقی کشید و آن را به بیرون فوت کرد .
پاهای بلندش را به حرکت در آورد و قدم های آرومی برمیداشت تا به خیابان اصلی برسه ...
دستانش که از سرما و رطوبت هوای بارانی ، سرد و خیس شده بود را در جیب هودی سورمه ای رنگش فرو برد و کمی شونه هایش را به پایین متمایل کرد ..
آرام به طوری که فقط خود شنید زمزمه کرد: هوف... هوا چقدر سرده .
به قدم هاش سرعت بخشید و ان ها را به سمت مغازه ای که تازه از پس کوچه تاریک مشخص بود کشاند ...
با قدم هایی که برمیداشت و آن ها را روی زمین فرود می اورد چند قطره اب به سمت بالا پرتاپ میشد و ابن نشان دهنده این بود که در ۳ روزی که از خانه بیرون نیامده بود ؛ قطرات باران به سمت زمین هجوم آورده و رنگ و بوی پاییز را به آنجا بخشیده بود ...
بلاخره فصل مورد علاقش فرا رسیده بود ...
با فکر به اینکه از چند وقت دیگه میتونه با خیال راحت توی یک کافه گرم، کنار شومینه بشینه و با یک ماگ قهوه کتاب مورد علاقه اش رو مطالعه کنه ؛ لبخند گرمی روی لب های زیبایش نشست .
بعد از ۹ ماه فعالیت زیاد و مشغله ای که داشت و مشکلاتی که در اداره پک به وجود آمده بود ، میتونست سه ماهی را برای خودش در دنیای دور از جنگل کنار انسان های عادی زندگی کنه ...
با نامیده شدن اسمش توسط صدایی آشنا از افکارش خارج شد و سرش را با آورد و شونه هایش را صاف کرد ...
با لبخند چال داری به هیونگ بد اخلاقش نگاهی انداخت و داخل مغازه شد ...
″ هی نامی چت شده؟!
میدونی چند دقیقه اس بیرون وایستادی؟!″
یونگی در حالی که پشت میزش مینشست و با دستش به نامجون اشاره کرد که روی صندلی فانتزی که به شکل یک خرس کنده بود بنشینه ...
نانجون هم به تبعیت از او بر روی صندلی نشست ...
″ببخشید هیونگ حواسم نبود ″
با جمله ای کوتاه هم خودش هم یونگی رو قانع کرد .
″خب... چیزی میخوری ؟!″
یونگی دستش را به گوشی موبایلش رساند و رو به نامجون گفت که جوابش رو با لبخندی همیشه گرم و ارامش بخش نامجون گرفت.
″ قهوه ... مرسی هیونگ″
و یونگی هم به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
بعد از چند تا بوق کوتاه پیچش صدای زیبایی را در گوش هایش احساس کرد که باعث شد لبخندی روی لبانش بنشیند .
″ سلام جیمین شی ... میشه لطفا دوتا قهوه بیاری مغازه ؟!″
# الان میارم یونگی شی#
″ممنونم″
بعد از گفتن سفارشش ، تماس را قطع کرد.
و به نامجونی که با نگاهی شیطانی و یک ابروی بالا رفته نگاهش میکرد ، نیم نگاهی انداخت .
″هی منو اونجوری نگا نکنا!!″
یونگی تحدید وارانه به خطاب به نامجون گفت و سرش رو دوباره پایین انداخت و کمی روی زمین خم شد .
″خب هیونگ آخه تو که انقدر ضایع دوسش داری ، چرا بهش اعتراف نمیکنی ؟!″
با شنیدن حرف نامجون ، صورتش گرفته شد و غم در چهره زیبا اش مشخص شد...
خودش را مشغول کار کرد،
دنبال چیزی روی زمین میگشت ، که بعد از چند ثانیه بالا اومد و رو به نامجون کتابی رو گرفت و جلویش تکان داد...
″کتابی که تازه به دستم رسیده، قشنگه ولی دسته دومه ... میگن این کتاب رو به دست الهه آب نوشته شده ، برای معشوقه اش که الهه آتیش بوده و چون نمی تونستن باهم باشن ... ″
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد.

″ هر حرفی که میخواست رو در رو بگه مینوشته ، و کلا چیزی دراماتیک و رمانتیکه دیگه″

نامجون دستش را دراز کرد و با تشکر کوچکی از یونگی گرفت .
صدای اش را کمی عقب کشید و دوباره روش نشست .
″ و خب درمورد اون... حرفت... جیمین جفت داره !!″
با حرف یونگی ، اول چشمان نامجون گرد شد و بعدش با حالت ناراحتی ′متاسفم ′ را زمزمه کرد.
″یعنی ... دیگه ...″
یونگی وسط مکثی که نامجون بین حرف زدنش کرد پرید و ادامه حرف او را کامل کرد.
″آره ... دیگه جیمینی وجود نداره″
با اتمام حرف یونگی صدای زنگوله مانندی آمد ، که نشان دهنده ی فرا رسیدن جیمین بود ، که توجه هر دو پسر را به خود جمع کرد .
یونگی سعی کرد لبخند بزنه و خودش را شکسته نشان نده ؛ که نتیجه اش لبخند تلخ و ناراحتی شد .
جیمین چند قدم جلو رفت و کنار میز یونگی ایستاد و با لبخند فرشته گونه اش سلامی کرد.
لیوان ها را روی میز گذاشت ، و نفس عمیقی کشید ، که بوی خنک و لذت  بخش یاس به مشامش خورد...
با بوییدن آن رایحه دلنشین لبخندی روی لبش پر رنگ تر شد و برای استشمام بیشتر آن بو ، اون را ترقیب کرد .
با نفس عمیق دیگری که کشید چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج رفت و پر آخر با چشمانی بسته و هوشیاری کم در بغل یونگی بی هوش شد ....
.
.
خیلی خب اینم پارت اول امیدوارم دوسش داشته باشید اگه بد شده بی پروا بگید ...
برا کاور هم ...

 my daddy is alpha wolfOù les histoires vivent. Découvrez maintenant