part4

1.9K 267 50
                                    

هر ۴ پسر روی کاناپه های جدا گونه نشسته،وبهم خیره بودند
اینکه بعد از چندین قرن الهه ماه ۳ نفر رو به عنوان جفت هم برگزید عجیب بود؟
نه ... فقط اینکه بعد از اون اتفاقا دوباره تکرار کردن اون اشتباه درست بود؟
اینو هیچکدومشون نمیدونستن.
ولی قرار نبود این زوج دوست داشتنی مثل اون ۳ نفر همدیگه رو به خون بکشن ..
دیروز بعد از اینکه جیمین بیهوش شد رفتن بیمارستان ولی علتشو کشف نکردن ... ولی وقتی جیمین بهوش اومد متوجه بوی یاس شد و بعد به حالت گرگش در اومد ،متوجه شدن جیمین دوتا آلفا داره .
و الان هم کنار هم نشسته بودند.
جیمین: از این به بعد پی میشه ؟
یونگی: نظری ندارم ..‌ ولی اگه شما منو نخواید اشکالی نداره ... هرچی باشه روس ندارم جمع دونفرتون رو بهم بزنم.
یونگی حرفش رو با تلخند که روی لب هاش بود گفت و سرش رو پایین انداخت .
نامجون دستش رو به حالت نوازش وار روی شونه یونگی کشید و سعی کرد بهش دلداری بده .
هوسوک لبخند درخشانی زد و از جاش بلند شد؛به سمت یونگی قدم برداشت و کنارش نشست.
دست های سرد یونگی رو داخل دستاش گرفت و بوسه ای روش نشوند که باعث متعجب شدن یونگی شد .
هوسوک: کی گفته ما تو رو نمیخوایم ...
خنده ای کرد و ادامه داد : من که به داشتن دوتا بیبی راضیم .. فک نکنم جیمینم باهاش مشکلی داشته باشه .

یونگی خوشحال از پدیرفته شدنش و عصبانی از بیبی خطاب شدنش به هوسوک چشم غره ای رفت و بهش توپید .

یونگی: مرتیکه من کجام شبیه بیبیاس ... من یه الفای جذابم.
هوسوک آبرویی بالا انداخت و نیشخندی زد .
هوسوک:خواهیم دید
جیمین که از بی توجهی آلفاهاش به خودش ناراحت شده بود فورمون های تلخش رو آزاد کرد تا الفا ها رو متوجه خودش کنه .
از این به بعد قرار بود زندگی شیرینی داشته باشن و ماجرا های جالبی رو پشت سر بزارن .
آلفا ها به سمت جیمین برگشتن و هرسه خنده ای سر دادند .
یونگی و هوسوک به سمت امگاشون رفتن و اون رو تو بغلش کشیدن .
نامجون لبخندی به شیرینی وج روبه روش زد و از روی صندلی بلند شد .
نامجون: من دیگه باید برم ،فعلا
بعد از خداحافظی از خونه بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت .
از وقتی از بیمارستان اومده بودن یه چیزی ذهنشو مشغول کرده بود ولی خودشم نمیدونست چیه ...
.
.
‌.
با حال پریشون از خواب پرید .
صورت و بدنش خیس از عرق شده بود .
نفس هاش نامنظم بود و صورتش سرخ شده بود .
قطرات پریکام شلوارش رو خیس کرده بود و وضعیتش رو اسفناک تر میکرد .

دیگه طاقتش تموم شده بود .
ملافه سفید رنگ رو از روی بدنش کنار زد و به سمت حموم اتاق رفت .
لباس هاش رو درآورد و پایین در حموم انداخت .
پاهای لختش رو روی سرامیک مشکی حموم گذاشت و  از سرد بودنش هیسی کشید .
قرم هاش رو به طرف وان برداشت و داخلش رو پر از آب کرد .
دستش رو داخل اب فرو برد تا درجه گرماش رو حس کنه . بعد از مطمئن شدن از اینکه بدنش نمیسوزه داخل وان رفت و چشماش رو بست .
آرامشی که آب گرم بهش میداد و میتونست کمک حالش باشه؛ هیچ چیز دیگه ای جایگزینش نمیشد.
.
.
‌.
از وقتی سوار ماشین شده بود . به هر طرفی که میروند و از هر کوچه ای که میرفت سر از هتل مرکز شهر در می‌آورد.
کشش خاصی به اون مکان داشت ، انگار که چیزی اونجاست که متعلق به اونه .
کلافه دستی تو موهاش کشید و اون هارو به عقب پرت کرد .
از آینه بغل ماشین نگاهی به خودش انداخت .
هرچی میگذشت چشماش بیشتر قرمز میشد و بدنش بیشتر عرق میکرد ..
تاحالا هیچ وقت انقدر کلافه و عصبی نبود .
دندون هاش رو روی هم فشار داد و دستاش رو مشت کرد .
با شتاب در ماشین رو باز کرد و با قدم های حرصی  به سمت در اصلی هتل رفت .
به سمت رسپشن رفت .
ولی باید چی میگفت ؟
دنبال کس یا چیزی میگشت که حتی اسمشم نمیدونست؟
نفس عمیقی کشید .
ولی همراه با اکثیژن بوی غلیظ توتفرنگی که با کمی شکلات ترکیب شده بود به مشامش خورد .
آلفای درونش بی تابی میکرد و نامجون رو مجبور کرد به سمت بو بره .
با هر قدمی که برمیداشت بوی توتفرنگی غلیظ تر میشد و شدت میگرفت .
به در اتاقی رسید که منشا حال بدش بود .
سرش رو چرخوند تا اتاق داری رو پیدا کنه و کارت اتاق رو ازش بگیره .
با دیدن یه آجومای پیری وارد راهرو میشد ؛ لبخندی رو لباش شکل گرفت و به سمتش حجوم برد .
آجوما با دیدن هول بودن نامجون خندید و دستش رو روی موهاش کشید و لب زد: هی پسر چیشده که انقدر هول کردی ؟
نامجون پشت سر هم کلماتش رو چید و سعی کرد چهرش رو مظلوم جلوه بده تا بتونه اون کارت رو ازش بگیره .
با موفقت کار رو گرفت و وارد اتاق شد .
اتاق پر از رایحه توتفرنگی بود و میشد هاله صورتی رنگی که اتاق رو فرا گرفته بود دید .
اون حتما رایحه یه امگا بود ..
امگای خودش ...
بلاخره تونسته بود جفتشو پیدا کنه .
با شنیدن ناله ضعیفی که از حموم، به خودش اومد .
قدم هاش رو به سمت حموم برداشت و در چوبیش رو باز کرد نگاهش رو سراسر حموم چرخوند و وارد شد.
فضای حموم رو بخاری که از گرما ایجاد شده بازم همون رایحه دیوونه کننده  گرفته بود .
با کج کردن سرش نگاهش به پسری افتاد که یکی از دستاش رو به دیوارتیکه داده بود و با دست دیگش به خودش هندجاب میداد ...

من برگشتمممم....

 my daddy is alpha wolfOù les histoires vivent. Découvrez maintenant