chapter 8

382 86 28
                                    


۱:۰۷ بامداد

نگاه بهت زده‌اش رو از ساعت روی دیوار گرفت و به سایه‌ای داد که هر ثانیه نزدیکتر میشد.
صدای گام های کوتاه غریبه بلندتر از قبل به گوش میرسید و ترکیبی جنون آور با تپش های قلب مضطرب فلیکس میساخت.
دستهای سرد و مشت شده از شدت اضطرابش، لرزش خفیفی به خود گرفته بودند؛ لرزشی که با روشن شدن چراغهای کتابخانه و نمایان شدن چهره‌ی فرد تازه وارد به رعشه‌ای در سلول به سلول تنش بدل شد .
نقش اول تفکرات شبانه‌اش حالا با بطری شراب سرخی مقابل چشمهاش ایستاده بود.

"مزاحمت شدم؟ "

صدای صاف و لطیفی که سکوت کتابخانه رو شکست، رشته‌ی افکار درهم پیچیده شده‌ی فلکیس رو گسیخت .
با آرامش دروغینی که جعل کرده بود از جا بلند شد و رو به صاحب صدا به حرف اومد:دکتر هوانگ. خوش اومدین.
هیونجین لبخند معناداری زد و جلو رفت:از نیمه شب گذشته؛ همیشه تا این ساعت مطالعه میکنی؟
" مطالعه کردن بخشی از شغل منه دکتر "
"فکر نمیکردم خبرنگارها هم اهل مطالعه باشند! "
" نیستند. من هم هر خبرنگاری نیستم."
" بگذریم. قبرستان محل مناسبی برای اولین دیدار نیست. "

اشاره‌ای به بطری شراب کرد و ادامه داد:اما شاید کتابخانه محیط مناسب تری باشه جناب لی!
فلیکس اخم کمرنگی کرد و روی صندلی چوبی نشست:من موقع مطالعه نوشیدنی نمیخورم.
" پس به اصول کاری مقیدی! "
" درسته. اما فکر نمیکنم این ساعت شب فقط برای سنجیدن اخلاق مداری من و صرف شراب به اینجا اومده باشید."
هیونجین بی اعتنا به لحن پر از شک فلیکس، بطری شراب رو روی میز گذاشت و به طرف قفسه‌ها رفت.

با دقت جزء به جزء و طبقه به طبقه‌ی هر قفس رو از نظر گذروند .
و مدت زیادی طول نکشید تا کتابی از قفسه خارج کرد.
تکیه‌اش رو به ستون سنگی کتابخانه داد و رو به فلیکس که با کنجکاوی تک‌تک حرکاتش رو زیر نظر داشت به حرف اومد:تراژدی ها رو دوست داری؟
"آره...به واقعیت نزدیک ترند "
هیونجین نفس عمیقی کشید و با لحنی کلافه جواب داد:
اوه...بس کنید! یعنی واقعاً این اطراف تنها کسی که به پایان های خوش علاقه داره منم؟!
"پایان های خوش؟!با این حساب برای شما انیمیشن ها گزینه مناسب تری هستن!"

"لی فلیکس ! انتظار داشتم حداقل تو بدونی که بزرگترین شاهکارهای سینمایی با پایان هایی خوش به اتمام رسیدند! "
" ادبیات رو به سینما ترجیح میدم دکتر. بزرگترین شاهکارهای ادبی پایان تلخ داشتند! "
" شبیه افرادی حرف میزنی که تمام عمر فقط آثار شکسپیر رو خوندن!"
"تراژدی ها واقع گرایانه تر اند دکتر"
هیونجین کتاب توی دستش رو بالا آورد و قدمی جلو رفت:پس هملت رو خوندی!
"آره...بارها!"
"اما نه با یک قاتل سریالی، زیر نور ماه "
فلیکس نگاه متعجبی به مرد مقابلش کرد و بی هیچ حرفی منتظر ادامه بحث شد .
هیونجین با خنده‌ی کوتاهی ادامه داد:خب؟!نظرت چیه؟
خوندن شاهکارترین اثر شکسپیر کنار مردی که یک قاتل بالفطره است...اگر جای تو بودم این فرصت رو از دست نمیدادم!
فلیکس تپش تند قلبش رو نادیده گرفت و با شجاعتی که از نگاهی گذرا به عکس جیسونگ داخل کیف پولش به دست آورده بود، به هیونجین نزدیک شد:این فرصت رو از دست نمیدم. برام هملت بخون دکتر هوانگ.
"حاضری به خاطر این فرصت جونت رو به خطر بندازی؟"

Secret in their eyesOnde histórias criam vida. Descubra agora