سخن منتقد:
من اصلا علاقه ای به مسائل ماورایی ندارم!!
کار تایپش که تموم شد به صندلی تکیه داد و به صفحه لپ تاپش نگاهی انداخت...برای رفع خستگی،عضلات دستشو از پشت سرش کشید...
عینک بدون قاب ظریفش رو برداشت تا چشمان خستشو که بخاطر کار زیاد با لپ تاپ میسوخت رو بماله...
ماگ مشکی رو از کنار لپ تاپ برداشت و یک قلوپ بزرگ از قهوش رو نوشید...
نگاهی به ساعت که ۸شب رو نشون میداد انداخت و نفس عمیقی کشید...دوباره به صفحه مقابلش خیره شد و بعد از چک کردن نهایی متنی که نوشته بود، آدرس ایمیل رو در بالای صفحه وارد کرد و دکمه ارسال رو زد...
بعد از چک کردن کارایی که فردا قرار بود انجامشون بده، لپ تاپ رو بست و اونو با بقیه وسایلش داخل کیف گذاشت...
در آخر تمام وسایل میز کوچکش رو دوباره مرتب و برای بار آخر نگاشون کرد تا برگه یا وسایلی، بینظم روی میز پخش و پلا نباشه...
عینکشو به چشمش زد و کیف رو روی دوشش انداخت و به طرف دفتر سردبیر به راه افتاد...
بعد از در زدن و شنیدن اجازه ورود داخل اتاق شد...
سردبیر با دیدن پسر قد کوتاه مقابلش لبخندی زد و گفت:
~~کارت تموم شد؟؟
پسر بعد از تعظیم، لبخندی پیشکش زن میانسالی که پشت صندلی لم داده بود کرد و گفت:
+همین الان براتون ایمیل کردم...بهتون قول داده بودم برای این شماره میرسونمش!!!
زن بی درنگ وارد صفحه ایمیلش شد و بعد از باز کردن پیام پسر، از فرط تعجب دهانش باز موند و با چشمان درشت لب زد:
~~تو واقعا جسوری کیونگسو!!چطوری میتونی واقعه ی به این مهمی رو زیر سوال ببری؟!!!
کیونگسو پوزخندی زد و در جواب گفت:
+من سه شب کامل تو اون هتل لعنتی بودم و هیچ اتفاقی نیوفتاد!!!اینکه یه دختر نوجوان بره اونجا و بطور مرموزی بمیره، ربطی به وقایع ماوراءالطبیعه نداره خانم مین!!
زن که چشماش فیکس صفحه کامپیوتر و مشغول خوندن مقاله مقابلش بود، نگاهشو سمت پسر قدکوتاه چرخوند و گفت:
~~میدونی که بعد از چاپ کردن این، باید جواب خیلی ها رو بدم!!!
کیونگسو دست به موهای مشکی نسبتا بلندش کشید با اطمینان گفت:
• +اگه هر کسی که به خودش جرات میده نوشته های منو زیر سوال ببره، میتونه یک هفته بیاد و تو اون هتل کوفتی با من وقت بگذرونه تا بهش ثابت بشه هیچ روح خبیث یا جنی اونجا وجود نداره!!!
زن از اینهمه جسارت کیونگسو به خنده افتاد و موهای بلندش رو پشت گوشش انداخت و گفت:
~~من بهت اطمینان دارم...بخاطر همین بهت اجازه دادم تا دو سال تموم مقاله هاتو تو روزنامه من چاپ کنی و دست خیلی از این کلاهبردارایی که قصد سرکیسه کردن مردم ساده رو دارن رو، رو کنی...
کیونگسو بعد از شنیدن تعریف قابل قبول خانم مین، لبخند شیرینی بهش تحویل داد و گفت:
+منم جواب اعتماد شما رو به خوبی میدم...
زن همونطور که به صندلیش تکیه میداد گفت:
~~شک ندارم...حالا دیگه برو دیروقته
کیونگسو بعد از خداحافظی و تعظیم، از اتاق سردبیر بیرون اومد...به محض خارج شدن از دفتر روزنامه باد خنکی گونه هاش رو نوازش کرد...چشماش رو بست و اجازه داد باد لابه لای موهاش بپیچه...
میدونست این موقع سال کم کم هوا با نزدیک شدن به زمستون، رو به سردی میره و باید از خودش مراقبت کنه تا مریض نشه...
از شانس خوبش، زیر پیراهن جین مشکی اسپورتی که پوشیده بود، یک تی شرت سفید ساده هم به تن داشت...
کیفش رو روی دوشش تنظیم کرد و از پله ها پایین اومد که با زنگ خوردن گوشیش، اونو از جیبش دراورد...
با دیدن شماره روی صفحه، لبخند زیبایی روی لبهاش نقش بست و تماس رو برقرار کرد:
+سلام عزیزم....رسیدی خونه؟؟؟
بعد از شنیدن صدای پرانرژی اونور خط، سرشو با تعجب به اطراف انداخت و گفت:
+اینجایی؟؟؟...کجا؟؟؟من نمیبینمت!!!
وقتی بعد از مدتی چشم گردوندن، ماشین مشکی پارک شده در اونطرف خیابون رو دید، لبخندش پهن تر شد و براش دست تکون داد...
بعد از قطع کردن تماس بسمت ماشین رفت و سوارش شد...به محض نشستن روی صندلی کنار راننده در بغل گرمی فرو رفت...دستاش به تبعیت دور پسر بغلش پیچیده شد و همونطور که پشتش رو به آرومی نوازش میکرد گفت:
+چرا نگفتی میای؟؟
پسر قد بلند، بوسه نرمی به گردنش زد و گفت:
--آخه دلم برات تنگ شده بود...
کیونگسو خندید و موهای فندقی پسر رو متقابلا بوسید و گفت:
+من بیشتر...خیلی وقته منتظر موندی جونگینا؟؟
جونگین از کیونگسو فاصله گرفت و با پشت دست گونه هاشو نوازش کرد و گفت:
--نه...تازه رسیدم...
کیونگسو لبخند دندون نمایی بهش زد و گفت:
+خوشحالم کردی اومدی...
جونگین دوباره روی صندلی راننده قرار گرفت و ماشین رو روشن کرد و گفت:
--خب....کجا بریم؟؟؟
کیونگسو همونطور که کمربندش رو میبست ،دست روی شکمش کشید و لب زد:
+خونه دیگه...من خیلی گرسنمه...
جونگین هم کمربندش رو بست و نیشگونی از نوک بینی کیونگسو گرفت و گفت:
--باشه شکمو..بزن بریم...
در راه کیونگسو کیفش رو پشت ماشین گذاشت و گفت:
+کار چطور بود؟؟
جونگین هوفی کشید و همونطور که دنده رو عوض میکرد گفت:
--به عنوان یک مکانیک که عشقش تعمیر ماشینه، روز خوبی بود...اما...
کیونگسو نگاه نگرانی بهش انداخت و گفت:
+اما چی؟
جونگین دستشو روی یقه پیراهن چهاخونش کشید و گفت:
--کثیف کاریش زیاده!!!
کیونگسو دستشو به حالت نوازش گرانه روی شانه هاش کشید و گفت:
+مگه لباس کار نپوشیده بودی؟؟
جونگین به چشمای براق و متعجب کیونگسو نگاه کرد و خندید و گفت:
--چرا...اما یه ماشین آخر وقت که میخواستم بیام پیشت اومد...منم لباسامو عوض کرده بودم...راستش نتونستم ردش کنم...
کیونگسو موهای لخت دوست پسرش رو به هم ریخت و گفت:
+جونگین خجالتی من!!!از وقتی با همیم فکر نمیکنم تاحالا به کسی نه گفته باشی...
جونگین لبشو به دندون گرفت و لبخند ملایمی تحویلش داد و گفت:
--مخصوصا به تو!!!
کیونگسو از خجالت سرشو برگردوند و به بیرون خیره شد...هیچوقت نمیتونست در برابر جذابیت های پسر برنزه کناریش مقاومت کنه...
جونگین کمی شیشه رو پایین داد تا هوای داخل ماشین عوض بشه و برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت:
--تو مقالت به کجا رسید؟؟؟
کیونگسو همونطور که به رو به روش خیره بود، برگشت و با شادی که تو تک تک کلماتش موج میزد گفت:
+بلاخره به خانم مین دادمش...وای جونگ خیلی استرس دارم!!
جونگین با صدای بلندی خندید و همونطور که ابروهاش رو بالا داده بود گفت:
--دوباره یکی دیگه رو زدی با خاک یکسان کردی و میگی استرس دارم؟!!!
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و گفت:
+بس کن... تو خودتم میدونی من از این چیزای مزخرف خوشم نمیاد... هر کاری هم میکنم تا به بقیه اینو بفهمونم که مسائل ماورایی فقط برای گول زدن مردمه!!!
جونگین دست ظریف و باریک کیونگسو رو بین دستاش گرفت و گفت:
--بخاطر همین کاراته که عاشقت شدم!!!
کیونگسو در جواب حرفی نزد اما لبخندش از زیر نگاه جونگین پنهان نموند...
در راه برگشت به خونه، جونگین از رستوران نزدیک خونشون دو تا غذا گرفت چون هیچ کدومشون بخاطر خستگی نای آشپزی کردن نداشتن..
در حالیکه کیونگسو ظرف ها رو از کابینت در میورد، جونگین غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت...
کیونگسو غرغرکنان در یخچال رو باز کرد و گفت:
+باید میذاشتی من خودم غذا درست میکردم!!!
جونگین به نق نق هاش خندید و گفت:
--تو با این خستگی دیگه توان انجام کاری رو هم داری؟!!
اینو گفت و همونطور که بطرف دستشویی حرکت میکرد تا دستاشو بشوره ادامه داد:
--یه شبه دیگه هیونگ...اشکالی نداره که از بیرون غذا بگیریم!!
کیونگسو با شنیدن کلمه هیونگ عصبانی شد و میخواست بهش حمله ور بشه و کتکش بزنه که جونگین به نشونه تسلیم، دستاشو بالا برد و گفت:
--خیلی خب باشه...غلط کردم!!
کیونگسو ازش فاصله گرفت و درجواب چشماشو تو کاسه چرخوند و پشت میز نشست..جونگین هم بعد از شستن دستاش، صندلیش رو درست در کنار کیونگسو قرار داد و بعد از نشستن، مشغول غذا کشیدن برای خودش شد...کیونگسو درب ظرف کیمچی رو باز کرد و گفت:
+تو آخر ماه برنامت چیه؟؟
جونگین چاپستیکش و میون رشته های جاجانگ میون برد و گفت:
--چطور مگه؟؟
کیونگسو مقدار کمی دوکبوکی برداشت و گفت:
+تو این فکر بودم یه مدت بریم مسافرت...خیلی وقته که هر دومون مشغول کاریم...
جونگین همونطور که لقمه تو دهانش بود با دهان پر گفت:
--خیلی عالیه...کجا رو مدنظرت داری؟؟
کیونگسو سرشو به نشونه ندونستن تکون داد و گفت:
+نمیدونم.... تو نظرت چیه؟؟؟
جونگین کمی فکر کرد و مدتی بعد با هیجان وصف نشدنی گفت:
--چطوره بریم فرانسه؟؟؟
کیونگسو هوفی کشید و نگاه سرزنش باری بهش انداخت و گفت:
+فرانسه خیلی گرونه...اینهمه پول پس انداز کردیم که اینجوری خرجش کنیم؟؟
جونگین سرشو به تاسف تکون داد و مثل بچه ها نق زد:
--بیخیال بابا...فقط یه سفر کوتاهه...لازم نیست اینقدر اقتصادی به همه چی نگاه کنی سووویی!!!
کیونگسو مقداری کیمچی کلم برداشت و در جواب گفت:
+جونگ...تو مثل اینکه فراموش کردی ما چه قراری با هم داشتیم!!!
جونگین با یادآوریش لبخند شیرینی زد و دستشو جلو برد و کیونگسو رو از روی صندلی ، روی پاهاش نشوند و همونطور که کتفشو ملایم میبوسید گفت:
--من همه قرارهام با تو رو یادمه عزیزم...فقط خواستم یه کم بیشتر خوش بگذرونیم...اونم تو یه کشور رمانتیک...
کیونگسو معترض بطرفش برگشت اما وقتی نگاهش به چشمان مظلوم جونگین افتاد ، ناخودآگاه لبخند روی لبهاش نشست و گفت:
+من میدونم چی تو فکرته جونگ... اما فرانسه رو برای کارای دیگه انتخاب کن...
جونگین لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
--مثلا برای چه کارایی شیطون؟؟!!!
کیونگسو همونطور که روی پای پسر قد بلند نشسته بود، برگشت و لقمه ای از غذای جونگین رو برداشت و گفت:
+منحرف بازی در نیار و فعلا فرانسه رو فراموش کن...
جونگین نگاهی به کیونگسو انداخت که با ولع خاصی جاجانگمیون های ظرف جونگین رو در دهانش جا میداد...
وقتی چشمش به دهان کثیف کیونگسو افتاد، سرشو آهسته جلوآورد و با چرخوندن سر پسر کوتاه تر بسمت خودش، بوسه ای از لبهاش گرفت...
کیونگسو متقابلا دستش رو پشت گردن برنزی پسر بلندتر گذاشت و اونو به خودش نزدیکتر کرد...
همیشه برای بوسه یا عشق بازی، کیونگسو جسارت زیادتری نسبت به جونگین داشت....اما اینبار انگار جاهاشون عوض شده و از جونگین خجالتی خبری نبود!!
جونگین یکی از دستاش رو روی کتف کیونگسو و و دست دیگشو روی قسمت تراشیده موهاش کشید و بوسه رو عمیق تر کرد...
کیونگسو چشماش رو بست و اجازه داد تو لذت همیشگی که جونگین بهش هدیه میداد غرق بشه...
بعد از اینکه از هم جدا شدن، جونگین دستشو روی قسمت سفید سر کیونگسو گذاشت و گفت:
--این مدل مو خیلی بهت میاد عزیزم...
کیونگسو لبخندی زد و دستشو روی قسمت پرپشتش کشید و گفت:
+از قصد به مینجو گفتم یه طرفشو بتراشه تا بتونم موهای بلندم رو از سمت کج فرق باز کنم...
جونگین در تایید حرفای پسر کوتاه تر گونش رو کوتاه بوسید و گفت:
--خیلی بهت میاد...
انگشتش رو روی لب های قلبی کیونگسو کشید و بدون اینکه نگاهش رو از روی اونا برداره گفت:
--مگه این لبها برای آدم حواس میذاره؟؟؟!!!
کیونگسو خندید و با سرعت از روی پاهای جونگین بلند شد و سرجای خودش نشست و گفت:
+بس کن جونگینااا...بذار شامم رو بخورم
جونگین لبهاشو آویزون کرد و مشغول غذا خوردن شد...
کیونگسو بعد از کمی سکوت که بینشون برقرار شد ناگهان خیلی بی مقدمه گفت:
+چطوره بریم ژاپن؟؟؟
جونگین چشماش گرد شد و با کنجکاوی گفت:
--چرا ژاپن؟؟؟
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و درحالیکه چاپستیک ها رو داخل ظرف جاجانگمیون فرو میبرد، گفت:
+خب هم نزدیکه و هم ارزونه و اینکه کلی جاهای دیدنی داره
بعد چشمکی به جونگین روانه کرد و گفت:
+و البته کلاب های مختلف و خفن...
جونگین بعد از شنیدن اين جمله، نیشش باز شد و گفت:
--چیه دوکیونگسو؟؟؟میخوای حسابی خوش بگذرونی؟؟؟
کیونگسو بعد از خوردن لقمه غذا، چاپستیک رو تو دستش چرخوند و گفت:
+خوش بگذرونیم!!!هم من و هم تو خیلی سخت کار کردیم و احتیاج به استراحت داریم...
جونگین سرشو تکون داد و گفت:
--موافقم...مخصوصا اینکه قراره با تو خوش بگذرونم!!!
کیونگسو هوفی کشید و گفت:
+از دست توی منحرف من چی کار کنم؟؟ اون جونگین خجالتی که میشناختم کجاست؟!!!
جونگین بلند خندید و به ادامه غذا خوردنش مشغول شد و در جواب لب زد:
--همینجا کنارت نشسته!!!
وقتی غذاشون رو تموم کردن، جونگین میز رو جمع کرد و با کمک کیونگسو ظرفا رو شستن...
جونگین وارد فضای حال خونه که خیلی کوچیک و جمع و جور بود شد و همونطور که کنترل رو از روی پیشخوان چسبیده به مبل راحتی برمیداشت گفت:
--بیا الان فیلم شروع میشه...
کیونگسو برق آشپزخونه رو خاموش کرد و روی مبل راحتی یشمی دو نفره کنار جونگین نشست و مشغول تلویزیون دیدن شد...
جونگین دستشو دور شونه های کیونگسو حلقه کرد و گفت:
--به گلدونامون آب دادی امروز؟
کیونگسو نگاهشو به گلدون های چیده شده کنار پنجره قدی خونه چرخوند و سرشو به طرفین تکون داد...
جونگین موهاشو بوسید و از جاش بلند شد تا ظرف رو پر آب کنه و گلدون ها رو آب بده...
کیونگسو از خستگی زیاد چشماش خوابآلود شده و مدام بسته میشدن...
جونگین با عبور کردن از کنار مبل، کیونگسو رو دید که به زور چشماش رو باز نگه داشته بود و تلویزیون میدید...
لبخندی زد و بعد از آب دادن به گلدون هاشون، ظرف خالی رو سرجاش برگردوند و دوباره روی مبل راحتی نشست و کیونگسو و میون بازوهای جا داد و عینکش رو از روی چشماش برداشت و گفت:
--تنها جایی که حق داری بخوابی، بغل منه...
کیونگسو هومی گفت و چشماشو بست...کمی بعد حلقه دستاش شل شد و جونگین فهمید خوابش برده...همونطور که موهای کیونگسو رو نوازش میکرد مشغول فیلم دیدن شد...
جونگین عاشق خونشون بود...چیدمانی زیبا با هارمونی سفید و مشکی...با وجود کوچک بودن، دکوراسیون باسلیقه ای داشت و این همش بخاطر منظم بودن هردوشون بود...گلدان هایی که با سلیقه پایین پنجره چیده شده بودن...کرکره تزئینی مشکی رنگی که پنجره رو آراسته کرده بود...حال جمع و جوری که فقط یک کاناپه یشمی دو نفره داشت و یک میز شیشه ای که مقابل تلویزیون گذاشته شده بود و یک اتاق خواب که در گوشه خونه خودنمایی میکرد...
جونگین بعد از تموم شدن فیلم، تلویزیون رو خاموش کرد و کیونگسو رو در آغوش گرفت و داخل اتاق خواب شد...اونو به آرومی روی تخت گذاشت و خودش هم کنارش خوابید و اونو تو بغلش برد و پتوی مشکی رنگ رو روی هردوشون کشید و چشماشو بعد از یک روز خسته کننده با آروم گرفتن کنار عشقش بست...
*********
زمان مثل برق و باد گذشت و به آخر ماه نزدیک شدن... جونگین اون روز بخاطر شلوغ بودن کار، خسته و کوفته از مکانیکی خارج شد...همونطور که بسمت ماشینش حرکت میکرد، گوشیش زنگ خورد و با دیدن شماره کیونگسو، تماس رو وصل کرد و با صدایی پرانرژی که خستگی ازش فراری شده بود، گفت:
--سلام عزیزم...
با شنیدن صدای خانم مین بجای کیونگسو، از پشت خط سرجاش وا رفت و با نگرانی که به دلش چنگ مینداخت گفت:
--چی شده؟؟ کیونگسو کجاست؟
چشمان جونگین بعد از شنیدن صحبت های خانم سردبیر، تا انتها گشاد شد و با ترس گفت:
--چی؟؟؟؟؟الان کجایین؟؟؟من خودمو میرسونم الان....
جونگین نفهمید چطوری با قدم های لرزون، خودشو به بیمارستان نزدیک محل کار کیونگسو رسوند...
دوان دوان وارد بخش اورژانس شد و سراغ کیونگسو رو گرفت... پرستار بعد از چک کردن لیست بیماران بستری شده، اونو به سالن بزرگی که چندتا تخت توش بود و با پرده از هم جدا میشد برد...
جونگین با بی قراری ،یکی یکی تخت ها رو چک میکرد و وقتی خانم مین رو جلوی يکی از تخت های اونجا دید، با قدم های تند بهش رسید و گفت:
--چی شده؟؟؟
خانم مین با صدای آهسته اش اونو مخاطب قرار داد و برای اینکه آرومش کنه گفت:
~~نترس جونگین...چیزی نشده...خوشبختانه خطر رفع شده...
جونگین با دیدن کیونگسو که روی تخت خوابیده بود با دستی با باند بسته شده و کبودی مختصری که گوشه لبش جا خوش کرده بود، پاهاش سست شد و با استرس فراوانی بطرف زن برگشت و گفت:
--خواهش میکنم بگین چه اتفاقی براش افتاده..
خانم مین دستشو گرفت و از تخت فاصله گرفتن و گفت:
~~وقتی از دفتر روزنامه بیرون اومد، یکی بهش حمله کرد...اگه بچه ها نرسیده بودن معلوم نبود چه بلایی سرش میاد...
جونگین دستشو تو موهاش چنگ زد و گفت:
--الان چطوره؟؟ با دکترش حرف زدین؟؟
خانم مین لبخند اطمینان بخشی زد و برای اینکه جونگین نگران رو دلداری بده گفت:
~~نگران نباش...فقط یه ضرب دیدگی جزییه...یه کمم کتک خورده...دکتر بهش سرم زد و گفت تا وقتی تموم میشه استراحت کنه بهتره...
جونگین لب پایینش رو گزید و با دلخوری زیر لب گفت:
--ببین با این شغلش چقدر جونش رو تو خطر میندازه...
خانم مین در تایید حرفای جونگین گفت:
~~میدونم...بخاطر همین براش یه مدت مرخصی رد کردم تا از خطرهای احتمالی دور بمونه...
خانم مین آهی کشید و ادامه داد:
~~از وقتی که اون مقاله پر سروصدای سیاسی رو چاپ کرده، خیلیا از دستش عصبانین.. مخصوصا اینکه باعث شده تعداد زیادی از بالا دستی ها توش محاکمه بشن...
جونگین نگاهی به چهره غرق خواب کیونگسو انداخت و به خانم مین گفت:
--اگه اجازه بدین، من میرم پیشش...ممنونم که رسوندینش بیمارستان
خانم مین دستشو روی شونه جونگین گذاشت و گفت:
~~خوب مراقبش باش...من میرم...
جونگین بعد از تعظیم، از خانم مین خداحافظی کرد و پیش کیونگسو برگشت...
با ناراحتی روی صندلی کنار تخت نشست و دستشو لای موهای مشکی دوست پسرش برد و مشغول نوازش کردنش شد....از وقتی با کیونگسو آشنا شده بود، زندگیش از یکنواختی دراومده و باعث میشد اتفاقات زیادی رو تجربه کنه...متاسفانه این اتفاقات هم روی خوب داشتن و هم روی بد که جونگین اصلا دلش نمیخواست قسمت بد، وارد زندگی آرومشون بشه اما گاهی زندگی غیرقابل پیش بینی میشد...
جونگین از لحاظ رفتاری با کیونگسو زمین تا آسمون فرق داشت و خجالتی و درون گرا بود در صورتیکه کیونگسو بشدت برون گرا و اجتماعی بنظر میرسید...اونها به شکل زیبایی همدیگه رو کامل میکردن و جونگین از بودن کنار کیونگسو راضی بود و دوسش داشت ... بخاطر همین وقتی آسیب میدید، قلب جونگین بدجوری به درد میومد...
یک ساعت بعد کیونگسو کم کم بیدار شد و نگاهش با قهوه ایه خوش رنگ چشمان جونگین گره خورد و ناخودآگاه لبخند ضعیفی روی لبهاش نشست...
جونگین سرشو کمی خم کرد و بوسه آرومی به پیشونیش زد و با صدای آرومی گفت:
--بیدار شدی عزیزم؟؟
کیونگسو لبخند کم جون دیگه ای زد و سعی کرد از روی تخت بلند بشه اما جونگین با فشار کمی که روی شونه هاش آورد، مجبورش کرد تا دوباره دراز بکشه...
با لحن ملایمی گفت:
--سرمت هنوز تموم نشده...یه کم دیگه استراحت کن
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد و دوباره سعی کرد بلند بشه ...جونگین این بار بدون مخالفت کمکش کرد تا تکیشو به تخت بده...کیونگسو خمیازه ای کشید و دستاشو روی پتو گذاشت و گفت:
+کی اومدی؟؟؟
جونگین با دستش موهای به هم ریخته دوست پسرشو به سمت راست درست کرد و با مهربونی جواب داد:
--خیلی وقت نیست...حالت چطوره؟؟درد داری؟
کیونگسو دست باندپیچی شدش رو بلند کرد و گفت:
+الان خوبم...نگران نباش...
جونگین کمی مکث کرد و درحالیکه سرش رو پایین انداخته بود، با غصه لب زد:
--خانم مین که بهم زنگ زد دیوونه شدم...نفهمیدم تا اینجا چطوری خودمو رسوندم...
کیونگسو که کاملا متوجه بغض و صدای لرزان عشقش شد، دست سالمشو دراز کرد و سر جونگین رو تو آغوشش برد وهمونطور که مشغول نوازش آروم موهای لختش بود گفت:
+معذرت میخوام...نمیخواستم نگرانت کنم...
جونگین سرشو بلند کرد و به چشمان زیبای پسر مقابلش خیره شد و گفت:
--نمیخوام برات اتفاقی بیوفته... نمیتونم تحمل کنم که بلایی سرت بیاد...اما تو با این نقدای رکی که میکنی، خیلیا رو عصبانی کردی...
لبشو به دندون گرفت و در ادامه لب زد:
--برای خودت دشمن درست کردی عزیزم...اونا بهت صدمه میزنن و من نمیتونم اینو تحمل کنم...
کیونگسو دست جونگین رو گرفت و برای عوض کردن حال و هواش که بشدت ناراحت و نگران بود، به شوخی لب زد:
+اینم از معایب دوست شدن با یه منتقد پر سروصداست جونگینا!!!
جونگین لبخند تلخی زد و سرشو جلو آورد و پیشونی پسر بزرگتر رو نرم و طولانی بوسید و بعد در زیر گوشش زمزمه کرد:
--من تمام این دردسر ها رو به جونم میخرم اما نمیذارم تو تنها باشی...با تمام وجودم جلوی همشون ازت محافظت میکنم
کیونگسو چشماشو بست و دستاشو دور کمر جونگین پیچید و اونو به خودش چسبوند...گاهی اوقات نمیدونست اگه جونگین و مهربونی های بیش از اندازش نبود چی کار باید میکرد!!!
بعد از اینکه کارای ترخیص انجام شد، کیونگسو بهمراه جونگین بطرف خونه به راه افتادن...
تو راه برگشت به خونه، جونگین نگاهی به کیونگسو که سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود انداخت و گفت:
--شام چی دوست داری برات بگیرم؟؟
کیونگسو سرشو بسمتش چرخوند و گفت:
+لازم نیست جونگ...من خودم یه چیزی درست میکنم...
اینطوری که کار کنم راحت ترم...
جونگین با دیدن اونهمه اشتیاق پسر کناریش دیگه اعتراضی نکرد و مابقی راه در سکوت به طرف خونه طی شد...
وقتی به خونه رسیدن، جونگین رفت تا دوش بگیره...
کیونگسو هم در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود...
وقتی غذا آماده شد، کیونگسو میز رو خیلی منظم چید و در همون لحظه قامت بلند جونگین در حالیکه با حوله موهاشو خشک میکرد در حال نمایان شد...کیونگسو نیم نگاهی بهش انداخت و با شیطنت بطرفش رفت و دستاشو دور شونه های پهنش حلقه کرد و گفت:
+با موهای خیس جذاب تر میشی!!!خشکشون نکن...
جونگین حوله رو روی مبل گذاشت و قبل از اینکه لبهاشو روی لب قلبی شکل کیونگسو بگذاره گفت:
--هر چی تو بگی اما مطمئن باش به جذابی تو نیستم....
کیونگسو با شنیدن این جمله احساس کرد گونه هاش رنگ گرفته اما فرصت جواب دادن نداشت چون جونگین لبهاشو به دندون گرفته بود و مک های عمیقی بهش میزد...
کیونگسو اخم ریزی کرد و روی پنجه هاش ایستاد تا کنترل بوسه رو به دست بگیره...جونگین از این حرکت بانمکش خندید و کمی محکمتر لبشو گاز گرفت و باعث شد کیونگسو ناله ی ریزی بکنه و دهانش بی اختیار باز بشه و راه رو برای زبون سرکش جونگین باز کنه...
زبون جونگین داخل دهان کیونگسو میپیچید و دست آخر با یه مک عمیق از لب پایینیش، ازش جدا شد...نگاهی به لبهای متورم و قرمز کیونگسو انداخت و راضی از شاهکارش گفت:
--آخيش...خیلی وقت بود اینجوری از خجالتشون در نیومده بودم...
کیونگسو دستشو روی لبهاش گذاشت و معترض گفت:
+حالا فردا چطوری برم سرکار؟؟ قطعا تا فردا کبود میشن...
جونگین نفس عمیقی کشید و همونطور که به آشپزخانه میرفت گفت:
--تو قرار نیست سرکار بری!!
کیونگسو با چشمان درشت و متعجب بهش نگاه کرد و گفت:
+منظورت چیه؟؟
جونگین روی صندلی نشست و گفت:
--خانم مین برات مرخصی رد کرده...
کیونگسو نا باورانه سرشو چرخوند و همونطور که داخل آشپزخونه شد، گفت:
+چی؟؟؟چرا به من چیزی نگفت؟؟؟
جونگین چاپستیکش رو برداشت و یک توفو از کاسه برداشت و همونطور که نوش جان میکرد گفت:
--چون شما تو خواب ناز بودی!!!
کیونگسو با گیجی سرشو خاروند و پشت میز جای گرفت و لب زد:
+پس کارم چی میشه؟؟؟
جونگین چشماشو تو کاسه چرخوند و خیلی راحت گفت:
--کارت سر جاشه...خانم مین برای اینکه از خطرات احتمالی دور باشی این مرخصی رو برات رد کرده...چند روز بعد میتونی دوباره برگردی...
کیونگسو درحالیکه برای خودش غذا میریخت زیر چشمی به جونگین نگاهی کرد وگفت:
+حالا میخوای چی کار کنی؟؟
جونگین مقداری برنج داخل دهانش گذاشت و گفت:
--هیچی...چمدان هامون رو جمع میکنیم برای مسافرت...
کیونگسو با تعجب لب زد:
+الان؟؟؟مسافرت؟؟
جونگین سرشو به تایید تکون داد و گفت:
--آره...من کارای مکانیکی رو میسپرم دست هوجوک... وقتم تا هر وقت که تو بخوای آزاده...
نگاه عاقل اندر سفیحی به کیونگسو که کماکان گیج نگاهش میکرد انداخت و گفت:
--حواست کجاست؟؟آخر ماه قرار شد با هم بریم مسافرت...یادت که نرفته؟؟؟
کیونگسو که تازه متوجه بیحواسیش شده بود، دهانش رو باز کرد و با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
+اهان...یادم اومد عزیزم...
جونگین هم لبخندی زد و سرشو تکون داد و با چشمان براق گفت:
--ژاپن میریم که تو دوسش داری...
کیونگسو به این ذوق کودکانش خندید و گفت:
+باشه جونگیناااا...
اینو گفت و قاشقش رو تو کاسه برنجش برد تا اونو بخوره...
*********
برنامه سفرشون خیلی زودتر از اونی که فکر میکردن جور شد و عصر جونگین با دوتا بلیط به مقصد ژاپن، بسمت خونه به راه افتاد...
با وارد شدن به خونه ،کیونگسو پشت لپ تاپش مشغول تایپ کردن چیزی بود...با دیدن جونگین سرشو بالا آورد و با لبخند از جاش بلند شد و به سمتش رفت و بوسه ای ملایم روی لبهاش کاشت...
جونگین با خوشحالی، بلیط ها و از جیبش درآورد و به کیونگسو داد و گفت:
--پروازمون برای فردا صبحه...وسایل رو جمع کردی؟؟
کیونگسو لبخندی زد و در جواب گفت:
+بله قربان...همه چی آمادس...برای یه سفر رمانتیک...
جونگین در جواب ساکت موند و نگاه شیطنت آمیزی بهش انداخت...کیونگسو اون شب بطرز عجیبی جذاب شده بود...یکی از پیراهن های شیری رنگ جونگین رو بهدتن داشت و یقه شل پیراهن، شونه برهنه و بلورینش رو به نمایش میگذاشتن...
جونگین بیقرارتر از همیشه، خجالتش رو کنار گذاشت و در یه حرکت اونو بلند کرد و روی کاناپه انداخت و گفت:
--چطوره رمانتیک بودن رو از الان شروع کنیم سوویی؟؟
کیونگسو که بخاطر برخورد نفس های گرم جونگین به گردنش مورمورش شده بود، خندید و گفت:
+میخوای فردا جلوی همه تو فرودگاه لنگ بزنم و آبروم بره؟؟؟
جونگین بدون توجه به اعتراض کیونگسو، بوسه های عمیق و داغی روی گردنش میگذاشت و با صدای هاسکی که کیونگسو عاشقش بود گفت:
--خودم تا هواپیما کولت میکنم عشق من....
کیونگسو چشماشو بست و دستشو روی شونه های پهن جونگین گذاشت و تی شرت سبز رنگش رو چنگ زد و گفت:
+اینجا نه....مبل کثیف میشه...بریم تو اتاق...
جونگین کمی ازش فاصله گرفت و بدن ظریف پسر کوتاه تر رو در آغوش کشید و همونطور که بطرف اتاق میرفت گفت:
--منم حوصله تمیز کاری اونجا رو ندارم..
کیونگسو پاهاشو دور کمر جونگین حلقه کرد و اونو سفت چسبید...وقتی جونگین با پاش درب اتاق خواب رو بست، صدای ناله کیونگسو بلند شد....
*******
با اعلام مهماندار که خبر رسیدن به مقصد رو میداد، جونگین نگاهی به صورت آروم کیونگسو که روی شونه جونگین خوابیده بود، انداخت و بوسه ای به موهاش زد و آهسته بیدارش کرد:
--سوووو پاشو رسیدیم....
کیونگسو با صدای جونگین کم کم بیدار شد و خمیازه کشید و بدنش رو کش داد...جونگین عینکش رو بهش داد و موهاشو مرتب کرد و به شوخی در گوشش گفت:
--بسه چقدر میخوابی خوابالووو؟!!!
کیونگسو نگاه پوکر فیسی بهش انداخت و گفت:
+بخاطر اینکه شما تا صبح نگذاشتی بخوابم!!!
جونگین لبهاشو ور چید و با لحن معناداری بهش گفت:
--نه که تو اصلا دلت نمیخواست!!!
کیونگسو ضربه آرومی به بازوش زد و گفت:
+خفه شو جونگین!!!
جونگین خندید و لپ دوست پسرشو محکم کشید و گفت:
--بد اخلاق نباش و حسابی خوش بگذرون عزیزم...مثلا اومدیم مسافرت!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و همونطور که دست راستشو دور بازوی جونگین حلقه میکرد، گفت:
+چه کره باشیم ، چه ژاپن، من همیشه کنارت خوشحالم جونگ...
جونگین از شنیدن اين حرف قند تو دلش آب شد و انگشتاش رو بین انگشتای کشیده ی کیونگسو قفل کرد...
وقتی هواپیما در باند مخصوص ایستاد ، مسافران پیاده شدن...جونگین و کیونگسو هم دست در دست هم ،سوار اتوبوس حمل مسافران شدن .... بعد از ورود به فرودگاه و تحویل چمدان هاشون، کیونگسو به جونگین گفت:
+تو چمدان ها رو بیار تا من تاکسی بگیرم...
جونگین به نشونه موافقت سرشو تکون داد و به دنبال کیونگسو به راه افتاد...
کیونگسو با یک راننده تاکسی مشغول گپ زدن شد و بعد به جونگین اشاره کرد تا چمدان ها رو بیاره...
جونگین نزدیک کیونگسو که شد غرغرکنان گفت:
--لازم نیست اینقدر ژاپنی حرف زدنت رو به رخم بکشیاااا!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و به شوخی گفت:
+واقعا متوجه شدی که دارم به رخت میکشم؟؟
جونگین چشم غره ای بهش رفت و به کمک راننده چمدان ها رو پشت صندوق عقب گذاشتن...
درراه رسیدن به هتلی که از قبل رزرو کرده بودن، کیونگسو با هیجان به خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد توکیو نگاه میکرد...از نظر کیونگسو زندگی ،در تک تک سلول های مردم ژاپن ،خودشو کاملا به نمایش میگذاشت...
کمی شیشه رو پایین داد تا هوای نسبتا سرد به صورتش بخوره... جمعیت زیادی در خیابان در رفت و آمد بودن و همهمه ماشین ها و مردمی که از مغازه های رنگارنگ توکیو خرید میکردن خوشحالی رو در چهره کیونگسو پدیدار میکرد...
با اشتیاق زیادی به سمت جونگین برگشت و گفت:
+دلم برای نفس کشیدن تو هوای توکیو تنگ شده بود
جونگین که از علاقه زیاد کیونگسو به کشور ژاپن کاملا آگاه بود لبخندی زد و گفت:
--خوشحالم که اینجاییم...
کیونگسو هم در جواب لبخندی زد و گفت:
+من بیشتر...از اینکه ایندفعه همراه تو اومدم ژاپن و از کنار تو بودن، حس خیلی خوبی دارم
تاکسی در مقابل هتل نه چندان مجللی توقف کرد و کیونگسو و جونگین بعد از پیاده شدن، چمدان ها رو تحویل خدمتکار هتل دادن و داخل شدن...
هردوشون بطرف رزوشن هتل حرکت کردن و کیونگسو کارای گرفتن اتاق رو سریع انجام داد و بعد از اتمام کارشون، با آسانسور و بهمراه جونگین به طبقه هفتم رفتن...
جونگین بعد از تحویل گرفتن وسایلشون از خدمتکار،خیلی دست و پا شکسته به زبان ژاپنی ازش تشکر کرد....
وقتی خدمتکار از اتاق بیرون رفت، کیونگسو با افتخار رو به جونگین گفت:
+میبینم که زبان ژاپنیت پیشرفت کرده جونگ!!!
جونگین لبخندی زد و بدون اینکه جوابی بده، در نهایت آرامش، کت نوک مدادیش رو در آورد و اونو روی تخت انداخت..
مقابل کیونگسو ایستاد و با خجالت پشت سرشو خاروند و گفت:
--خیلی تمرین کردم تا همینو یاد گرفتم!!
کیونگسو موهای دوست پسرش رو به هم ریخت و لبخند شیرینی تحویلش داد... نگاهی به اتاق کوچکشان انداخت که فقط یک تخت دونفره داشت با سرویس بهداشتی در گوشه اتاق و یک پنجره قدی که به تراس کوچکی راه داشت...
دستشو روی دکمه های پیراهن چهارخونه جونگین سر داد و گفت:
+هم زبانت خوب شده و هم سلیقت در انتخاب اتاق...ساده و شیک...
جونگین نیشخندی زد و دستشو به یقه کیونگسو برد و اونو بطرف خودش کشید و گفت:
--بخاطر این طرز حرف زدن جذابت باید تنبیهت کنم دوکیونگسو!!!
کیونگسو دستشو روی بازوهای خوش فرم پسر قد بلند گذاشت و فشار ریزی بهش وارد کرد و گفت:
+بیصبرانه منتظرتشم آقای کیم!!!
جونگین با شنیدن این حرف بی درنگ خودشو جلو کشید و لب هاشو به لب های بیقرار کیونگسو کوبید...
*******
مقداری نیمرو روی نون تستش گذاشت و اونو داخل دهانش جا داد...همونطور که مشغول خوردن بود، چشماشو بست تا باد صبحگاهی صورتش رو نوازش کنه...
به صندلی چوبی که تو تراس بود تکیه داد و مقداری از آبمیوش رو مزه کرد...
موبایلش رو باز کرد تا اخبار روز رو چک کنه...
همینکه چشمش به علامت کوچک پاکت نامه که براش اومده بود افتاد ،اخماش تو هم رفت...وارد صفحه ایمیلش شد و با دیدن آی دی ناشناس اونو باز کرد...
با خوندن ایمیل ارسالی ،هرلحظه بیشتر پوزخند روی لبهاش جا میگرفت و دست آخر اونو بدون معطلی پاکش کرد...
از متن تهدید آمیز ایمیل، مشخص بود که دوباره یکی از دشمنانش میخواست اذیتش کنه...تصمیم گرفت اهمیتی نده و نهایت لذتشو از سفرش با جونگین ببره..دلش نمیخواست جونگین رو نگران کنه و سفرشون خراب بشه...
با شنیدن صدای گرفته اول صبح جونگین سرشو چرخوند و با مهربونی دستشو دراز کرد تا دستاشو بگیره...
+صبح بخیر عزیزم...
جونگین همونطور که خمیازه میکشید، موهای شاخ شدش رو مرتب کرد و گفت:
--چرا بیدارم نکردی تا با هم صبحونه بخوریم؟؟
کیونگسو درحالیکه برای جونگین قهوه میریخت گفت:
+صدات کردم...منتها خوابت سنگین تر ازین حرفا بود جونگ...
جونگین خندید و همونطور که چشماشو میمالید تا خواب از سرش بپره گفت:
--دیشب خیلی ازم انرژی گرفتی سووو...
کیونگسو مقدار دیگه ای از آبمیوش رو مزه کرد و گفت:
+تقصیر خودته آقا... تو زیادی هاتی!!!
جونگین نتونست جلوی خندش رو بگیره و بلند بلند خندید..
کیونگسو ابروهاش رو بالا داد و گفت:
+تو داری به چی میخندی؟؟؟
جونگین لبهاشو تو دهانش برد و همونطور که روی صندلی کنار کیونگسو نشست و گفت:
--هیچی...
کیونگسو چشماشو ریز کرد و برای اینکه این بحث رو عوض کنه گفت:
+خب...امروز کجا بریم؟؟؟
جونگین کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
--اگه شیطنت کردنت تو تخت تموم شده میتونیم از صبح بریم بگردیم تا شب!!
کیونگسو که دید جونگین قصد عوض کردن موضوع رو نداره، چاقو رو از روی میز برداشت و با لحن تهدید آمیزی گفت:
+یه کاری نکن که با همین چاقو بزنم نصفت کنم کیم جونگین!!!
جونگین چشماشو درشت کرد و با خنده ای که نمیتونست جلوشو بگیره گفت:
--باشه بابا...شوخی هم سرت نمیشه؟؟؟
کیونگسو چشم غره ای بهش رفت و مقداری سوسیس برداشت و اونو تو دهانش گذاشت و گفت:
+یه جای خوب رو میشناسم که میتونیم بریم اونجا...
جونگین با تعجب پرسید:
--کجا؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و با هیجانی کودکانه گفت:
+غار بادی و یخی...تو جنگل آئوکیگاهارا
جونگین درحالیکه دهانش رو پر از خوراک نیمرو و پنیر میکرد منتظر توضیح بیشتر کیونگسو موند...
کیونگسو عینک ظریفش رو روی صورتش جابجا کرد و گفت:
+با قطار حدود دوساعت راهه...اما ارزشش رو داره...من خیلی به ژاپن سفر کردم اما تاحالا از اون دوتا غار دیدن نکردم... دوست دارم با تو برم و ببینمشون...
جونگین به صداقتی که در کلام کیونگسو بود لبخندی زد و گفت:
--هرچی تو بخوای عزیزم...
کیونگسو خنده دندون نمایی حواله پسر مقابلش کرد که با ولع مشغول صبحونه خوردن بود و از خدا تو دلش بخاطر داشتن این همراه دلسوز و مهربون سپاسگزار بود...
********
جونگین نقشه بزرگ کاغذی رو تو دستش جابجا کرد و به کیونگسو گفت:
--کجا باید پیاده بشیم؟
کیونگسو به نقشه ایستگاه ها که مقابلشون نصب بود نگاه کرد و گفت:
+اومممم...فکر کنم ایستگاه کاواجوچیکو...
وقتی به ایستگاه مورد نظرشون رسیدن، هردوشون پیاده شدن و بعد از طی کردن مسافت مختصری که مابین ایستگاه اتوبوس و ایستگاه قطار وجود داشت، سوار اتوبوس شدن و بطرف جنگل حرکت کردن...
برخلاف تصورشون ، اتوبوس خیلی خلوت بود و به جز جونگین و کیونگسو، یک جمعیت پنج نفری پسر که مشخص بود اونها هم توریست کره ای هستن و در اتوبوس مشغول حرف زدن بودن، کسی دیگه ای نبود...
جونگین چشماشو به راه سرسبزی که از مقابل چشماش عبور میکردن داد و گفت:
--اینجا خیلی خوشگله...تعجب میکنم چرا بازدیدکننده زیادی نداره؟!!
کیونگسو به مسیر مستقیمی که اتوبوس در حال حرکت بود نگاه کرد و دستپاچه دستشو به سرش کشید و گفت:
+شاید ما خیلی زود اومدیم جونگ...
جونگین شانه هاشو بالا انداخت و دوباره به راه خیره شد...اون بطور ذاتی عاشق طبیعت بود و نمیتونست از زیبایی هایی که مقابل چشماش هستن به راحتی بگذره...
اتوبوس در ایستگاه مورد نظرشون توقف کرد و مسافران کمی که در اتوبوس بودن، پیاده شدن...جونگین کتش رو دور خودش پیچید و گفت:
--خیلی سرده سوویی...
کیونگسو ضربه ای به بازوی جونگین زد و با سرزنش گفت:
+گفتم بهت لباس گرم بپوش جونگ!!
جونگین لباشو برچید و با دیدن کافه ای که رو به روی ایستگاه قرار داشت اشاره کرد و گفت:
--یه قهوه گرم بگیرم و بخورم خوب میشم...
اینو گفت و بهمراه کیونگسو بطرف کافه حرکت کردن... به محض ورود، کیونگسو با یک فضای گرفته و سوت و کور مواجه شد که تمام صندلی هاش خالی و عاری از هرگونه مشتری بود...
کافه دار پشت پیشخوان مشغول چرت زدن بود و از ظاهرش معلوم بود مدت زیادیه که اون مغازه رنگ مشتری به خودش ندیده و به این چرت زدن ها عادت داره!!
با شنیدن صدای خنده جونگین که پشت سرش بود، برگشت و با تعجب گفت:
+تو الان به چی داری میخندی؟؟
جونگین با چشماش به پیرمردی که روی پیشخوان لم داده و در خواب ناز بود گفت:
--حتما خیلی خسته بوده که خوابیده!!!
کیونگسو در ادامه خندید و به دیوارهای نم داده اونجا اشاره کرد و گفت:
+اینجا به همه جا شبیهه جز کافه...
جونگین در گوش کیونگسو زمزمه کرد:
--میخوای بیدارش کنیم؟؟به روش خودمون!!
کیونگسو چشماشو چرخوند و همونطور که به پیشخوان نزدیک میشد گفت:
+همین مونده که یه مشت فحش رکیک ژاپنی تحویلمون بده!!!
جونگین بلندتر خندید و با مسخرگی گفت:
--میدونم که تو اصلا بلد نیستی جوابش رو بدی!!
کیونگسو از شوخی جونگین، هوفی کشید و ضربه آرومی به پیشخوان زد... پیرمرد بعد از چند ضربه محکمی که کیونگسو زد از خواب پرید...
کیونگسو با ملایمت بهش دو تا لیوان لاته سفارش داد...وقتی پیرمرد مشغول آماده کردنش شد، هر دوشون روی میز خاک گرفته فلزی دم در منتظر نشستن..
جونگین کت بهارش رو به خودش بیشتر چسبوند و نالید:
--اینجا وسایل گرمایشی نداره؟؟
کیونگسو نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
+اینجا بیشتر شبیه خرابه هست...توقعت خیلی بالاست جونگ...
جونگین دستاشو دور پهلوش گذاشت تا گرمش بشه...
چند دقیقه که گذشت، درب کافه باز شد و کیونگسو توجهش به سرو صدای اون گروه پسرونه ای که تو اتوبوس دیده بودشون، جلب شد...از ظاهرشون مشخص بود که سخت مشغول بحث کردن هستن...یکی از پسرها که بنظر میرسید حدود ۳۰سال داشت و از همه بزرگتر بود، کلافه حرف دوستشو قطع کرد و گفت:
#من با شما تو اون جهنم نمیام!!!
دوستش که مردی جوان تر بود، پوزخندی زد و گفت:
**خودتو جمع و جور کن بابا...اونجا یه جنگل سرسبزه و چیزی برای ترسیدن وجود نداره!!
پسر بزرگتر با لجبازی سرشو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
# من نمیترسم احمق...اگه بریم اونجا معلوم نیست زنده بیایم بیرون یا نه
کیونگسو با شنیدن این حرف ابروهاش بالا رفت و بطرفشون چرخید تا بهتر در جریان قرار بگیره...ظاهرا موضوع مورد بحث اونا، کیونگسو رو قلقلک داده و گوش هاش رو تیز کرده بود!!
توجه جونگین هم به سر و صداشون جلب شد و باعث شد ناخودآگاه اخماش تو هم بره...هیچوقت از سرو صدا و جمعیت زیاد خوشش نمیومد!!
پسر کوچکتر با بیخیالی در جواب دوستش گفت:
**این افکار احمقانه ای هست که دیگران رواجش دادن...وگرنه اینم یه جنگله مثل بقیه جنگلااا...
کیونگسو دیگه نتونست ساکت بمونه و حس کنجکاویش به شدت تحریک شده بود... همونطور که با قدم های آروم بطرفشون میرفت تا ببینه دقیقا سر چی بحث میکنن، گفت:
+ببخشید...من ناخواسته حرفاتون رو شنیدم...در مورد این جنگلی که شما میگین، داستانای زیادیه که پایه و اساس نداره!!
یکی از اون پسرا که ظاهر عجیب غریبی داشت حدود۲۵سال داشت، برگشت و با دیدن کیونگسو چشماشو ریز کرد و گفت:
••چه خوب که یه هموطن میبینم...
دستشو جلو آورد و با کیونگسو دست داد و در حین دست دادن با کنجکاوی پرسید:
••پس شما هم تا حدی از راز این جنگل باخبر هستین!!
کیونگسو در نهایت ادب و احترام لبخندی زد و در جواب گفت:
+هیچ راز عجیب و غریبی وجود نداره...بهتر نیست به این شایعه ها توجه نکنین و از گردشتون لذت ببرین؟؟!!
پسر که از لحن دوستانه کیونگسو خوشش اومده بود، نیشخندی تحویلش داد و گفت:
••مشتاقم اسم شما رو بدونم!!!این رک بودن شما قابل تحسینه اما نه برای همه!!!
کیونگسو نفس عمیقی کشید و دستاشو تو جیبش فرو برد و گفت:
+من دو کیونگسو هستم...البته این حرف من خیلی هم رک نبود!!
پسر چشماشو ریز کرد و با تردیدی که تو صداش مشخص بود گفت:
••اسمتون به گوشم خیلی آشناس...
کمی فکر کرد و انگار که به جواب مهمی رسیده باشه بشکنی زد و گفت:
••شما منتقد معروف کره ای هستین...آقای دو!!!
با گفتن این کلمه ،سکوت سنگینی برقرار شد و همه به کیونگسو خیره شدن...پسر عجیب غریب، موهای بافتش رو درست کرد و با بیخیالی ادامه داد:
••منم باهاتون موافقم...به دوستم میگم دلیلی نداره از یک مشت شایعات مسخره بترسه...
دوست پسر که خیلی مردد بود ،با صدای لرزون گفت:
#من پامو اونجا نمیذارم...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و گفت:
+اون فقط یه جنگله...چیزی برای ترسیدن...
پسر قدبلندی که با اون گروه ۵نفره بود و تقریبا همسن کیونگسو بود، با عصبانیت حرفشو قطع کرد و گفت:
■ تو همون منتقد فضولی نیستی که با مقاله هاش جنجال به پا میکنه؟؟
کیونگسو در جواب لبخند ملایمی زد و گفت:
+خودمم!!!
پسر با چهره برافروخته به چشمای مشکی کیونگسو خیره شد و گفت:
■تو بر چه اساسی میگی اون فقط یه جنگله؟؟
کیونگسو دست به سینه شد و با اطمینان گفت:
+چون اون حرفا فقط بر اساس شایعات بی اساسه...
پسر اینبار پوزخند مسخره ای زد و گفت:
■ مگه تو تا حالا تو جنگل بودی و میدونی اینا شایعاته؟؟
کیونگسو دوباره لبخند حرص دربیاری زد و گفت:
+من نرفتم اما اعتقادی هم بهش ندارم!
پسر عجیب غریب با لحن عصبانی دوستشو عقب زد و گفت:
••بس کن... نمیشه همه رو مجبور کنی که به اعتقادات تو ایمان بیارن!!
کیونگسو با حس کردن دست جونگین که مچش رو گرفت، به طرفش برگشت و با چهره نگرانش روبه رو شد...با مهربونی انگشتاشو فشرد و گفت:
+چی شده جونگ؟؟
جونگین دستشو به طرف خودش کشید و با صدای آرومی گفت:
--بیا بریم سوویی...باهاشون بحث نکن...
کیونگسو دست جونگین رو نوازش کرد و در گوشش گفت:
+نگران نباش جونگیناااا...فقط داریم حرف میزنیم...
پسر عصبانی که الان مشغول بحث کردن با دوستش بود ناگهان رو به کیونگسو گفت:
■ اگه نمیترسی و ادعا میکنی اون فقط یه جنگله بیا با هم توش قدم بزنیم!!
کیونگسو لبهاشو تو دهانش برد و چیزی نگفت و همین باعث ظاهر شدن نیشخند بزرگی روی لبهای پسر شد و گفت:
■میدونستم وجودش رو نداری!!!تو هم فقط ادعات میشه!!
دوستاش بهش توپیدن و گفتن این بحث رو تموم کنه اما با شنیدن صدای قاطع کیونگسو همه رو بهش چرخیدن:
+قبول میکنم!!
جونگین از این حرفش جا خورد و با اعتراض گفت:
--چی داری میگی کیونگسو؟؟!!!
کیونگسو با دستش دوست پسرش رو ساکت کرد و بسمت اون پسر چرخید و گفت:
+من این شرط رو قبول میکنم...نیم ساعت پیاده روی تو دل جنگل....چطوره؟؟؟
مرد عصبانی که فکرش رو نمیکرد کیونگسو شرطش رو قبول کنه خودش رو تو رودر بایستی نگاه های سنگین دوستاش دید و دست آخر سرش رو به موافقت تکون داد و گفت:
■قبوله...
کیونگسو نیشخندی زد و با صدای پیرمرد که گفت سفارش اونها آمادس، بطرف پیشخوان رفت و بعد از حساب کردن، دو لیوان قهوه رو گرفت و یکیش رو به جونگین داد...
رو به گروه ۵نفره پسرها که با هم صحبت میکردن و مشخص بود ترسیدن، با صدای بلند گفت:
+هر کی وجودشو داره با من تو اون جنگل قدم بزنه!!!من بیرون منتظر وایسادم!!
اینو گفت و دست جونگین رو گرفت و از کافه بیرون اومد...وقتی از اونجا خارج شدن، جونگین دستشو از بین دست گرم کیونگسو بیرون کشید و با عصبانیت گفت:
--معلومه چه غلطی میکنی کیونگسو؟؟
کیونگسو به جای ناراحت شدن موهای جونگین رو به هم ریخت و گفت:
+چیزی نیست جونگیناا...
جونگین لیوان لاته رو تو دستش چرخوند تا دستاش گرم بشه و عصبی گفت:
--جریان این جنگل چیه؟؟
کیونگسو هوفی کشید و بی تفاوت گفت:
+هیچی بابا...این جنگل اسمش جنگل خودکشیه...یه سری میگن ارواح سرگردان و اجنه اینجا حضور دارن...
جونگین لبهاشو به دندونش گرفت و گفت:
--تو اینا رو میدونستی و ما رو کشوندی اینجا؟؟
کیونگسو خندید و دستاشو روی شانه پهن جونگین گذاشت و گفت:
+بیخیال جونگین...این فقط یه شایعه بی اساسه... مردمی که میان اینجا فقط خودکشی میکنن و تمام حرفایی که در مورد اینجا میزنن مزخرفه...
جونگین نگاهی به درختان سر به فلک کشیده که دیگه از نظرش زیبا نبودن انداخت و گفت:
--من از اینجا خوشم نمیاد!!
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+تو تا وقتی که این احمقا رو ادب میکنم همینجا بمون..بعدش با هم میریم تا دو تا غار رو ببینیم...چیزی برای نگرانی وجود نداره عزیزم...
با صدای پسر عصبانی هردوشون برگشتن...پسر نگاهی به جونگین انداخت و گفت:
■پس تو هم میترسی بیای داخل جنگل؟؟
کیونگسو از حرصش نگاه زهرآلودی بهش انداخت و در جواب گفت:
+مساله ترسیدن یا نترسیدن نیست...برنامه ما این بود که از دوتا غاری که اینجا هست دیدن کنیم...
پسر قهقهه ی بلندی زد و در جواب گفت:
■برای دیدن اون دوتا غار باید از وسط جنگل برین احمقا...
جونگین دیگه تحمل نکرد و لیوان قهوشو زمین انداخت و بطرف پسر حمله ور شد و یقشو گرفت اما کیونگسو از اینطرف و دوستای اون پسر هم از طرف دیگه مانع درگیری بیشتر بینشون شدن ...
کیونگسو برای اینکه به بحث خاتمه بده با صدای بلند گفت:
+بسه دیگه...مثل بچه ها رفتار نکنین!!
بعد رو به پسر برافروخته کرد و گفت:
+تو هم اگه میخوای با من بیای، کاری به دیگران نداشته باش و اینقدر کلافشون نکن!!
پسر با قدم های محکم مقابل کیونگسو که از نظر جثه ازش کوچیکتر بود ایستاد و گفت:
■باشه...بریم
کیونگسو میخواست باهاش بره که جونگین جلوشو گرفت و گفت:
--نمیذارم تنها بری...منم باهات میام...
کیونگسو لبخند اطمینان بخشی به چشمان عاشق جونگین انداخت و گفت:
+زود برمیگردم جونگ...نگران نباش
جونگین سرشو به طرفین تکون داد و بااصرار گفت:
--منم باهات میام...همین که گفتم...
کیونگسو دستشو دور دست جونگین محکم کرد و سرشو به تایید تکون داد و هردوشون بهمراه اون گروه پسرونه بطرف درب ورودی جنگل رفتن...
کمی که پیاده روی کردن، به فضای بازی رسیدن که یک تابلوی چوبی بزرگی در ابتدای نصب بود...توجه همشون به نوشته روی تابلو که به زبان ژاپنی نوشته شده بود، معطوف شد:
“زندگی شما هدیه ای گرانبهاست، به خانواده خود فکر کنید!” یا “قبل از تصمیم به مرگ لطفا با پلیس تماس بگیرید!”.
جونگین سقلمه ای به کیونگسو زد و با صدای ضعیفی پرسید:
--روی تابلو چی نوشته؟؟
کیونگسو آهی کشید و گفت:
+این تابلو برای کسانی هست که میان اینجا و خودکشی میکنن...بهشون گفتن که این کار رو نکنن و به خونواده هاشون اهمیت بدن...نوشته زندگیشون هدیه باارزشی که بهشون داده شده و نباید اون رو بگیرن..
جونگین لبشو به دندون گرفت و نگاهی به اطراف انداخت...هوا داشت سردتر میشد و ورودی جنگل مثل سایه ای ترسناک آماده بود تا آنها رو ببلعد...
با نگرانی زیادی لبه کاپشن پفی کیونگسو رو گرفت و گفت:
--هنوزم دیر نیست عزیزم... بیا برگردیم...کلی جای دیگه برای دیدن وجود داره...
کیونگسو بطرفش برگشت و میخواست دوباره به پسر قدبلند بگه چیزی برای نگرانی وجود نداره اما با شنیدن صدای راهنمایی که بسمتون میومد حرفش رو خورد...
راهنما که مردی میانسال و سرحالی بود،با لباس فرم مرتب با دیدن اونها به گرمی باهاشون سلام کرد ...
کیونگسو به زبان ژاپنی بهش توضیح داد که میخوان از جنگل و اون دوتا غار دیدن کنن...
راهنما بعد از توضیحاتی که به زبان ژاپنی میداد و به جز خودش و کیونگسو و پسر عجیب غریبی که تو اون گروه بود، هیچکس چیزی متوجه نمیشد، به سمت در ورودی جنگل حرکت کردن...
از اون گروه ۵نفره از پسرای کره ای، فقط ۳نفر اونا رو همراهی کردن...
جونگین و کیونگسو هم با هم به دنبال راهنما به راه افتادن...جونگین با دیدن درختان قدبلند که در ورودی جنگل بود به خودش لرزید... جرعه ای از قهوه ایی که متعلق به کیونگسو بود،نوشید تا گرمش بشه و استرسش رو کم کنه...
کیونگسو که شونه به شونه اون حرکت میکرد متوجه حال بدش شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت:
+جونگ... حالت خوبه؟؟
جونگین لبخند مصنوعی زد و برای اینکه خیال کیونگسو رو راحت کنه گفت:
--خوبم...
کیونگسو سرشو نزدیک تر آورد و بوسه یواشکی به لاله گوشش زد و گفت:
+اینقدر نگران نباش عزیزم...از طبیعت لذت ببر..
جونگین کلافه بود اما سعی کرد به روی خودش نیاره...از بدو ورودش به جنگل اصلا حس خوبی نداشت و دلش میخواست زودتر برگرده...
نگاهی به کیونگسو که با هیجان زیادی راه میرفت انداخت و دلش نمیخواست ذوقش رو کور کنه...هرچی جلوتر میرفتن جنگل تاریک تر و ترسناک تر میشد...درختان سر به فلک کشیده راه آسمون آبی رو کور کرده بودن و جلوی نفوذ هر نوری رو میگرفتن...
کیونگسو با راهنما به زبان ژاپنی مشغول حرف زدن بود و جونگین ساکت به دنبالشون راه میرفت...
گروه سه نفره پسرها هم در سکوت راه میرفتن...انگار خوف اون جنگل همه رو احاطه کرده بود به جز کیونگسو که با بیخیالی با راهنما بگو و بخند میکرد...
وقتی صحبت هاش تموم شد،رو به جونگین برگشت و گفت:
+راهنما میگه که کارشون اینه با کسانی که میان تا خودشون رو بکشن حرف بزنن و منصرفشون کنن...
جونگین ابروهاش رو بالا برد و از روی کنجکاوی پرسید:
--موفقیتی هم داشتن؟
کیونگسو لبهاشو تو دهنش برد و با صدای آهسته تری ادامه داد:
+گاهی وقتا آره و گاهی وقتا نه...میگه موقعی که یه جسد پیدا میکنن، کل روزشون اعصاب خردی دارن...
جونگین نگاهشو به سبزی بی انتهای جنگل دوخت و گفت:
--انگار جنگله ته نداره...
کیونگسو خندید و به نوار های رنگی که دور شاخه ها و بدنه درختان کهن و جوان گره خورده بود اشاره کرد و گفت:
+اون میگه این جنگل خیلی بزرگه و اونایی که اومدن خودشون رو بکشن ولی تردید داشتن، این نوار ها رو به درختا بستن که راه رو گم نکنن...
کیونگسو دستاشو تو جیبش برد و ادامه داد:
+اینم گفت که خیلی راحت میتونیم گم بشیم...پس باید اونو دنبال کنیم...
جونگین قدمهاشو تند تر کرد تا هم ردیف اونها راه بیاد...
نیم ساعت از پیاده روی اونها گذشته و پستی و بلندی راه اونا رو حسابی خسته کرده بود...
کیونگسو به سمت اون گروه سه نفره چرخید و به اون پسر عصبانی که خستگی از سرو روش میبارید ، گفت:
+فکر کنم بهت ثابت شد که اینجا فقط یه جنگل با انواع و اقسام پوشش های گیاهیه!!!
مرد که خودشو کم کم بازنده این بازي میدونست، صداشو صاف کرد و گفت:
■تازه اولای جنگل هستیم...کلی راه داره تا بتونی حرفت رو ثابت کنی...
کیونگسو چشماش رو تو کاسه چرخوند و برای اینکه بحث جدیدی رو راه نندازه که باعث ناراحتی جونگین و اعصاب خردی خودش بشه، بدون اینکه جوابی بهش بده، دوباره شانه به شانه راهنما حرکت کرد تا باهاش صحبت کنه...
مرد عجیب غریب وقتی جونگین رو تنها دید، با قدم های سریع خودشو بهش رسوند و گفت:
••ببینم تو نسبتت با آقای دو چیه؟؟
جونگین لبخندی زد و با خجالتی که سعی داشت پنهون کنه گفت:
--ما....ما با هم دوستیم...
پسر در جواب، خنده ریزی کرد و گفت:
••پس خیلی صمیمی هستین چون هوای همدیگه رو دارین...
جونگین با دست موهای خوش حالتش رو بالا داد و گفت:
--ما ۷ساله که همدیگه رو میشناسیم...
مرد جوان سوتی کشید و با تعجب گفت:
••هفت سال خیلی زیاده مرد!!!
جونگین از این عکس العمل پسر، خنده خجلی کرد ...پسر با مهربونی دستش رو دراز کرد و گفت:
--من تیان هستم...
جونگین هم دستش رو جلو آورد و گفت:
••منم جونگینم...از آشناییتون خوشبختم...
تیان لبخندی زد و با لحن پوزش طلبانه ای بهش گفت:
••بابت رفتار زشت دوستم واقعا ازتون معذرت میخوام...
سرشو جلو آورد و در گوش جونگین در ادامه زمزمه کرد:
••اون واقعا گاهی رو اعصاب منم میره!!
جونگین در جواب خنده ریزی کرد و سرشو به تایید تکون داد و گفت:
--اشکالی نداره...گاهی مردم رفتارای مختلفی دارن دیگه!!
تیان نگاهی به صورت سربه زیر جونگین انداخت و گفت:
••قول میدم بعد از باختی که بده مجبورش کنم ازتون معذرت بخواد!!
جونگین دستاشو داخل پالتوش کرد و حرفی نزد...از اینکه کسی رو پیدا کرده بود که باهاش حرف بزنه احساس خوبی داشت و باعث شد تا حدی فضای وحشتناک اون جنگل رو فراموش کنه...
کمی که گذشت با شنیدن صدای خنده جونگین ، کیونگسو برگشت و با دیدن دوست پسرش که سخت مشغول حرف زدن با پسر مهربون کنارش بود، ناخودآگاه لبخندی به لبهاش نشست...خوشحال بود که جونگین دیگه نمیترسه و استرس نداره...
از راهنما بابت توضیحاتش در مورد جنگل تشکر کرد و کمی سرعت قدم هاشو رو کم کرد تا جونگین و تیان بهش برسن...
همینکه میخواست به جونگین، حرفای راهنما رو منتقل کنه،ناگهان متوجه صدایی از طرف راست جنگل شد...سرعت قدم هاشو کمتر کرد تا بهتر بشنوه...اونقدر سرعتشو کم کرد که بقیه افراد گروه ازش جلو افتادن
اما برای کیونگسو اصلا مهم نبود...صدا به قدری واضح بود که پسر قدکوتاه رو بطور غریزی سحر صدا شد و چشماشو ریز و گوش هاشو تیز کرد تا بهتر بشنوه...
بدون اینکه متوجه رفتن بقیه گروه بشه مسیرش رو بطرف راست جنگل منحرف کرد و به دنبال صدا رفت...صدای آواز خوندن زیبایی گوشش رو نوازش و اونو غرق لذت کرده بود...
نفهمید چقدر اونجا ایستاده اما وقتی دوباره اون صدای مرموز رو شنید با خوشحالی سمت جونگین برگشت تا بهش بگه چی شنیده اما وقتی برگشت کسی رو ندید...تازه متوجه شد بی اختیار از مسیر مستقیم منحرف شده و به سمت راست پیچیده....
هوفی کشید و کمی جلوتر اومد تا جونگین و راهنما و مابقی بچه ها رو پیدا کنه اما وقتی به راه اصلی رسید، هیچکس در امتداد راه مستقیم جنگل نبود!!
راه مستقیم جنگل به سه مسیر مجزا تقسیم میشد و کیونگسو هیچ ایده ای نداشت که جونگین و اون گروه کجا رفتن!!
چند بار با صدای بلندی جونگین رو صدا کرد اما هیچ جوابی نگرفت...
کیونگسو آب دهانش رو صدا دار قورت داد و بلافاصله تلفنش رو درآورد تا به جونگین زنگ بزنه اما وقتی دید آنتن نداره فحشی زیر لب داد و سعی کرد از روی ربان های رنگی که دور درختان پیچیده بود اونا رو پیدا کنه...
هرچی بیشتر راه میرفت، در تشخیص رنگ های بسته شده دور درختان بیشتر دچار شک میشد...
چشماشو از پشت عینک مالید تا تصاویر رو واضح تر ببینه...فقط دعا میکرد جونگین دنبالش بگرده و اونو پیدا کنه...
سکوت وهم آوری که در جنگل حکم فرما بود که هرچی بیشتر پیشروی میکرد وحشتناک تر میشد...همه جا با سبزی بی انتهای درختان پوشیده شده بود بطوری که در چند قدمی جز تاریکی چیزی دیده نمیشد...
سکوت عذاب آوری که همه جا برقرار بود، کیونگسو رو کمی هم ترسانده بود...جز صدای نفس های خودش صدای دیگه ای نمیشنید و همین ترسش رو بیشتر کرد...نمیدونست چرا اون زمان اون صدای لعنتی رو شنیده و حواسش پرت شده...دوباره با صدای بلند جونگین رو صدا کرد بلکه اون صداشو بشنوه و پیداش کنه اما هیچ کدوم از کارها فایده ای نداشت...جونگین اونقدر سرگرم صحبت با اون پسره بوده که متوجه گم شدنش نشده بود و حالا اگه متوجه گم شدنش هم شده باشه، پیدا کردنش خیلی دیر و البته سخته!!
کیونگسو دستشو داخل جیب کاپشنش کرد و مسیر جدید از جنگل که واردش شده بود رو مستقیم طی کرد و با توجه به ربان های رنگی، میخواست سمت راست بپیچه که متوجه سایه ای شد که از دور کنار درخت ایستاده بود...
نفسش تو سینه حبس شد و اینبار با صدای لرزون جونگین رو صدا کرد اما اون سیاهی تکون نخورد...کیونگسو از وحشت، بلافاصله پشت یکی از درخت های پهن قایم شد تا اون فرد رو بهتر ببینه...
اون سیاهی که جثه بزرگی هم نداشت کمی اطراف درخت چرخید و بعد روی تنه چوبی چیزی رو حک کرد و از درخت بالا رفت...
کیونگسو به وضوح میتونست صدای گریه های دردناکش رو بشنوه و بفهمه قصد خودکشی داره...حتما مشکلات زیادی داشته که اونو به این جنگل مخوف کشونده تا جونش رو با دستای خودش بگیره...کیونگسو یاد حرفای راهنما افتاد و در یک لحظه تصمیم گرفت تا اونو از خودکشی منصرف کنه...
تا خواست قدم از قدم برداره، اون سیاهی که مشخص نبود مرده یا زن، خودشو حلق آویز کرد و جسم بی جونش از درخت آویزان شد...
کیونگسو دستشو جلوی دهانش گرفت تا صدای فریادش به گوش کسی نرسه...همونطور که چشماش از دیدن صحنه مقابلش گرد شده بود، نا خواسته عقب عقب رفت...
میخواست تا توان داره از اونجا فرار کنه اما متاسفانه هم پاهاش ضعف داشت و هم راه رو گم کرده بود و همه جا هم بخاطر درخت های بلند و همرنگ، شبیه بود!!
با تمام نیرویی که تو پاهاش مونده بود ،خودشو به یکی از درخت هایی که نوار زردی دورش داشت رسوند و به امید اینکه بیان و پیداش کنن منتظر موند...
با وجود سرد بودن هوا، دونه های عرق، روی پیشونیش نشسته بود و نفس نفس میزد... فضای خفه و تاریک جنگل نفس کشیدن رو براش سخت تر میکرد...نگاهی به سمت چپ و راستش انداخت و وقتی کسی رو ندید با خودش گفت:
+این چه غلطی بود من کردم....
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش اعتماد به نفس بده:
+محکم باش کیونگسو...این فقط یه جنگل کوفتیه...تمرکز کن...راه رو پیدا میکنی...
با دستش، پیراهن آبی آسمونیش که روی بلوز سفید طرح داری پوشیده بود رو تکوند و موهای به هم ریختش رو به بطرف راست درست کرد .... با قدم های کوتاه در مسیر درختان که نوار زرد رنگ داشتن به راه افتاد...
بیست دقیقه سرگردان در جنگل مشغول راه رفتن بود اما هیچ اثری از جونگین و بچه ها نبود...غرق در فکر و خیال بود که دوباره همون صدای آواز آشنا رو شنید و به حالت آماده باش ایستاد...
کمی که دقت کرد فهمید صدا دقیقا از پشت درخت رو به روش میاد... کیونگسو دستشو سمت گوشش برد تا بهتر بشنوه...
صدا مدام قوی تر و واضح تر میشد که باعث شد کیونگسو یک قدم به عقب برداره...تپش قلبش بسیار شدید بود و نمیتونست جلوی ترس مسخره ای که بهش غلبه کرده بود رو بگیره...
قبل از هر عکس العملی از جانب کیونگسو، به یکباره از پشت درخت زنی با موهای مشکی بلند درحالیکه آواز میخوند خارج شد...
کیونگسو اول فکر کرد توهم زده اما اون دختر همونطور که سرش پایین بود به طرفش حرکت میکرد...موهاش به شدت آشفته و کثیفی های زیادی که شامل خاک و شاخ و برگ درختان میشد، بهش چسبیده بود...
کیونگسو احساس کرد قلبش از سینش بیرون اومده اما سعی کرد به خودش مسلط باشه...با صدایی که تلاش کرد نلرزه به دختر گفت:
+ببخشید ....شما هم گم شدین؟؟؟
دختر با شنیدن حرف کیونگسو ناگهان ایستاد و همونطور که سرش پایین بود، با صدای نازکی گفت:
××میشه کمکم کنی؟؟؟
کیونگسو وقتی اوضاع بهم ریخته دختر رو دید، یقین پیدا کرد که تو جنگل گم شده... شاید هم یکی از افرادی بوده که از خودکشی تو اون جنگل منصرف و حالا گم شده بود...نفس راحتی کشید و یک قدم به سمتش برداشت و برای اینکه بهش دلداری بده گفت:
+نگران نباش...تو این مسیر که باشیم راهنماها کمکمون میکنن...
دختر بدون توجه به حرف کیونگسو، سرشو کج کرد ودوباره مشغول آواز خوندن شد... به نظر کیونگسو، رفتار دختر کمی عجیب بود...میتونست پارگی لباس و خون های لبه پیراهن سفیدش رو ببینه...پارگی شلوارش تا زانوش میرسید و کیونگسو نگاه نگرانی به پاهای برهنش انداخت و گفت:
+خیلی وقته اینجا گم شدین؟؟
دختر سرشو بالا آورد اما کیونگسو نمیتونست صورتشو کامل ببینه چون نیمی از چهرش با دسته موی مشکی بلندی پوشیده شده بود...دوباره صدای ظریفش به گوش کیونگسو رسید:
××دو ساله... شایدم بیشتر...
کیونگسو چشمانش گرد شد و با ناباوری گفت:
+یعنی تو این مدت هیشکی پیداتون نکرده؟؟؟
دختر سرشو چرخوند و به مسیر تاریک سمت چپ اشاره کرد و گفت:
××نمیتونستن...اونجایی که من بودم خیلی تاریک بود...
کیونگسو با کنجکاوی مسیر دستش رو دنبال کرد و گفت:
+چرا اونجا موندین؟؟؟
دختر بغض کرد و گفت:
××چون اونا منو ول کردن....همونجا....وسط جنگل...
کیونگسو که دوباره حس فضولیش گل کرده بود، در ادامه پرسید:
+کیا ولت کردن؟؟
صدای لرزون و بغض کرده دختر، دل کیونگسو رو به درد اورد:
××بچه هام...
کیونگسو از جوابش جا خورد...فکر کرد دختر حتما سلامتی عقلیشو از دست داده...آخه چطور ممکنه یه دختر به اون سن و سال کم، بچه داشته باشه!!!
با صدای مستاصل دختر به خودش اومد:
××تو کمکم میکنی دیگه؟؟؟من میخوام دوباره زندگی کنم....
کیونگسو برای اینکه بهش دلداری بده خودشو بهش نزدیک کرد و با ملایمت شاخ و برگ ها رو از لای موهاش بیرون آورد و گفت:
+نترس...من نجاتت میدم...
دختر سرشو بلند کرد و کیونگسو تونست از چشم سمت راستش متوجه درشتی بی اندازه اونا بشه...
دختر چند بار پلک زد و همونطور که به کیونگسو خیره شد، گفت:
××تو خیلی خوشگلی....
کیونگسو از تعریف یهوییش خندش گرفت و گفت:
+نه بابا...
دختر انگار که حرفاشو نشنیده باشه با خودش ادامه داد:
××تو میتونی منو نجات بدی...
کیونگسو در تایید حرفاش سرشو تکون و با لحن اطمینان بخشی جواب داد :
+آره میتونم...نگران نباش...
نگاهی به مسیر درختان مقابلشون انداخت و ادامه داد:
+اگه از این مسیر نوارکشی شده بریم، میتونیم یه راهنما ببینیم...من باهاش حرف میزنم و میبرتمون بیرون...
دختر همونطور که نگاه خیره اش ادامه داشت گفت:
××تو خیلی مهربونی..
کیونگسو زیر نگاه های سنگین دختر کمی معذب شد و سرشو پایین انداخت... با دیدن پاهای برهنه و خونی دختر بلافاصله خم شد و بند کفش های خودش رو باز کرد و گفت:
+بیا کفشای منو بپوش..پات زخم شده و اینطوری اگه بخوای راه بری، اذیت میشی...
کفشاشو در آورد و اونا رو مقابل پاهای دختر جفت کرد...
صدای ظریف دختر به گوشش رسید که اونو مخاطب قرار داد:
××تو اسمت چیه پسرجون؟؟
کیونگسو همونطور که سرش پایین بود و دوزانو بند کفش ها رو باز تر میکرد تا دختر اونو راحت تر بپوشه،گفت:
کیونگسو...دو کیونگسو...شما اسمتون چیه؟؟
سرشو گرفت بالا و خواست جوابش رو بشنوه...
دختر در جوابش خندید و خندید و کمی بعد خنده هاش به حالت جیغ مانندی در اومد...کیونگسو متعجب از رفتارش ایستاد و دختر رو دید که برگشته و پشت بهش بطرف درختا رفته بود و جیغ میکشه...
کیونگسو نگران چند قدم بطرفش برداشت و پشت سرش قرار گرفت و گفت:
+حالت خوب نیست؟؟چت شد یهو؟؟
دختر ناگهان جیغش کم شد و بدون اینکه برگرده با صدای ضعیفی گفت:
××برای خوب شدن به تو احتیاج دارم!!!
کیونگسو با گیجی نگاهش کرد و نزدیکش رفت و دستش رو روی شونه دختر گذاشت و گفت:
+من بهت گفتم کمکت میکنم...نگران نباش..
دختر ناگهان بطرفش چرخید و با عقب رفتن موهاش، کیونگسو با دیدن صورت تمام رخش، از ترس فریادی کشید و عقب عقب رفت و زمین افتاد...
صورتی که چند لحظه قبل دیده بود اصلا شباهتی به چهره الان نداشت...دختری که چشمای مشکی داشت حالا با مردمک های زرد و نیشخند ترسناکی که روی لبش داشت بهش نزدیک و نزدیک تر میشد...کیونگسو زبونش بند اومده بود و به پاها و دستاش التماس میکرد تا کمکش کنن تا از جاش بلند بشه...نمیدونست توهم زده یا واقعا چهره اون دختر در یک لحظه عوض شده!!
دختر بطرفش خم شد و خنده چندشی کرد و گفت:
××منو ببوس و مال من شو...
صدای دختر اصلا با صدای ظریفی که شنیده بود یکی نبود...کیونگسو با هر بدبختی بود از جاش بلند شد و پا به فرار گذاشت...اینقدر تند میدوید که چند بار زمین خورد و پاهای برهنش، در اثر برخورد با شاخه های تیز درختان، به خونریزی افتاد اما بی اهمیت و با نهایت سرعت به راهش ادامه میداد...فقط میخواست از اون جای جهنمی دور بشه...چرا اون دختر اون شکلی بود و اون حرفای عجیبی که میزد چه معنی میدادن؟؟
با صدای بلندی به خودش گفت:
+لعنتی..این چه جهنمیه؟؟؟دختره دیوونه بود...
با وجود دلداری هایی که به خودش میداد، هرکاری کرد نمیتونست حرفای خودشو بپذیره...اون صورت ترسناکی که در یک لحظه عوض شده بود، اصلا با عقل جور در نمیومد!!!
همونطور که میدوید، سرشو عقب چرخوند تا مسیر رو چک کنه... وقتی اون دختر رو ندید، نفس راحتی کشید و دوباره به روبه روش نگاه کرد ...اما چشمش شاخه کلفت درخت رو ندید و سرش محکم بهش برخورد کرد و به زمین افتاد...
بخاطر ضربه سرش چشمش تار شد و جاری شدن مایع گرمی رو از سرش حس کرد...کاملا گیج و منگ شده بود و توانایی حرکت دادن دست و پاهاش رو نداشت..
صدای خش خش برگ ها و شکسته شدن شاخه ها به گوشش میرسید و باعث شد با ته مونده توانی که براش مونده سرشو بطرف منبع صدا کج کنه...به امید اینکه کسی اومده باشه تا نجاتش بده ولی با دیدن اون پاهای برهنه و خونی تمام امیدش دود شد و به هوا رفت...چشماش رو از فرط ترس بست اما میتونست سایه کسی رو بالاسرش ایستاده بود رو حس کنه....
دوباره که چشماشو باز کرد، نگاهش با یک جفت چشم زرد که از بالا سرش بهش خیره شده بودن، برخورد کرد...بدنش رو کمی تکون داد تا از اون موجود نفرت انگیز دور بشه که دختر دستشو لا بلای موهای خونی کیونگسو برد و گفت:
××تو منو پیدا کردی...حالا کافیه منو ببوسی...
کیونگسو بخاطر هیجان و ترس زیادی که بهش وارد شد، اشک از چشماش روانه شده بود و نمیتونست پاهاشو تکون بده...دختری که چند لحظه پیش دیده بود به موجودی ترسناک و چندشی تبدیل شده بود که کیونگسو نمیدونست اسمشو چی بذاره...
موهای بلند و وز کردش با صورت کثیف و خون آلود و چشمان زرد رنگش کنتراست ترسناکی بوجود آورده بود...
کیونگسو با آخرین توانی که داشت گفت:
+خواهش...میکنم...
وقتی نفس های بد بوی دختر به صورتش خوردن، حالت تهوع بهش دست داد و با گره خوردن نگاهش به چشمان دختر، چشماش تار شد و دیگه چیزی نفهمید...
*******
اولین چیزی که حس کرد، نور آزاردهنده ای بود که داخل چشماش انداخته شد...پلکاش سنگین بودن و باز کردنشون کار غیرممکنی بنظر میرسید اما انگار یکی داشت مدام پلکاشو باز میکرد و نور رو داخلشون مینداخت...
احساس کرد دست و پاهاش حس ندارن و نمیتونه اونارو تکون بده...حتی دهانش هم به سختی باز میشد و نمیتونست حرف بزنه...صداهای مبهمی که صداش میکردن رو میشنید اما نمیتونست جوابشونو بده...سوزش زیادی رو تو قسمت پیشانیش حس کرد و بعد دوباره هشیاریشو از دست داد...
دوباره که بیدار شد، از نور آزاردهنده خبری نبود و سکوت همه جا برقرار بود...احساس میکرد یک وزنه سنگین روش هست و نمیتونه از جاش تکون بخوره...کمی که گذشت با تمرکز بر روی حس گرمای خاصی که دست راستش رو گرفته بود، تلاش کرد با تمام نیروی کمش، دستش رو تکون بده...
با حرکت دادن دستش بلافاصله صدای آروم جونگین به گوشش رسید:
--عزیزم...بیداری؟؟؟
کیونگسو با شنیدن صدای جونگین ناخواسته بغض کرد و خواست چشماشو باز کنه اما فقط تونست کمی از پلکاشو فاصله بده...دست جونگین فوری روی پیشونیش نشست ومشغول نوازش کردنشون شد...
جونگین کمی بطرفش خم شد و گفت:
--بیداری سووویی؟؟؟
کیونگسو این بار چشماشو بیشتر باز کرد و تازه نگاهش به صورت رنگ پریده و نگران جونگین افتاد و بغضش بیشتر شد...
جونگین سعی کرد لبخند بزنه و همونطور که دستشو گرفته بود ،گفت:
--میتونی منو ببینی؟؟؟
کیونگسو سرشو آروم به نشونه فهمیدن تکون داد و میخواست حرف بزنه که به سرفه افتاد...جونگین به سرعت از جاش بلند شد و براش آب آورد...
کمکش کرد تا کیونگسو روی تخت بنشینه...آب رو کم کم بهش داد و همونطور که چشمان مضطربشو ازش بر نمیداشت موهای آشفتشو درست کرد و گفت:
--حالت چطوره عزیزم؟
کیونگسو میخواست حرف بزنه اما بغض لعنتی راه گلوشو بسته بود...
جونگین از هیچ چیز خبر نداشت و نمیدونست کیونگسو چی دیده و تو اون جنگل لعنتی چی کشیده...حتی خود کیونگسو هم مطمئن نبود توهم زده یا اون چیزایی که دیده واقعیت داشتن...
فقط تنها چیزی که الان احتیاج داشت، یه بغل گرم بود..
درحالیکه بین بازوهای جونگین تکیه داده بود، دستش، دست جونگین رو گرفت...
جونگین فوری اونو بغل کرد و سرشو روی شونه هاش گذاشت و گفت:
--آروم باش عزیزم...همه چی تموم شد....
کیونگسو پیراهن جونگین رو تو مشت هاش گرفت و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
+چه اتفاقی افتاد جونگ؟؟؟
جونگین همونطور که پشتش رو نوازش میکرد گفت:
--ما گمت کردیم...داشتم دیوونه میشدم...راهنما هم یه چیزایی به ژاپنی میگفت که نمیفهمیدم...
دو ساعت در به در دنبالت گشتیم...بعد پای یکی از درختا پیدات کردیم...بیهوش افتاده بودی و سرت ضربه خورده بود...
جونگین بغضشو قورت داد و در ادامه گفت:
--راهنما بیسیم زد و آمبولانس خبر کردن و تو رو آوردیم بیمارستان...
جونگین فین فینی کرد و نالید:
--یک روز تموم بیهوش بودی....نمیدونی چی کشیدم تا چشماتو باز کردی...
کیونگسو نفسشو با ناله بیرون داد و به اشکاش اجازه داد روی گونه هاش بریزن.. انگار هنوز باور نداشت جونگین اونو تو بغلش گرفته...کیونگسو درست مثل بچه ای شده بود که مامانش رو بعد از گم شدن پیدا کرده...همونطور که پسر برنزه رو محکمتر به خودش چسبوند و گفت:
+خوب شد اومدی و پیدام کردی...
جونگین نفس عمیقی کشید و پشت گردنش رو نوازش کرد و گفت:
--آروم باش...الان دیگه پیشتم...
وقتی کیونگسو کمی آروم گرفت، جونگین اونو از خودش فاصله داد و اشکهای روی گونه پسر بزرگتر رو با دستاش پاک کرد و گفت:
--باید به دکتر بگم که به هوش اومدی...
جونگین اینو گفت و بعد از بوسیدن گونه سفید کیونگسو، از اتاق بیرون رفت...
ادامه دارد...
منتظر نظراتتون هستم دوستان..
YOU ARE READING
ubsute
Horrorدو کیونگسو یه منتقد هست که کارش نقد کردن بیرحمانه همه چیزه... اون به مسائل ماورایی اصلا اعتقادی نداره و از هر حالی استفاده میکنه تا اونا رو زیر سوال ببره اما چی میشه اگه تو یه سفری که با دوست پسرش جونگین به ژاپن دارن، ورق برگرده و اتفاقی بیوفته که...