part 3

28 11 21
                                    

از هواپیما که پیاده شدن کیونگسو نفس عمیقی کشید و به جونگین گفت:
+هیچ جا خونه آدم نمیشه جونگ...
جونگین لبخند عمیقی مهمون لبهاش شد و در جواب گفت:
--معلومه...اما تو ژاپن هم حسابی خوش گذروندیماااا..یادت که نرفته!!!
کیونگسو همونطور که بطرف اتوبوس جابجایی مسافران میدوید گفت:
+مگه میشه یادم بره...تو بهترینی!!
جونگین سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد تا به دوست پسرش برسه...
بعد از انجام کارهای مربوطه و تحویل چمدان ها، هردوشون با سرخوشی از فرودگاه بیرون اومدن و بطرف پارکینگی که ماشینشون رو قبل از سفر پارک کرده بودن رفتن...
کیونگسو سوئیچ رو از جیبش درآورد و گفت:
+دلم برای رانندگی تنگ شده...
جونگین خمیازه ای کشید و گفت:
--پس تو برون...منم یه کم میخوابم...
کیونگسو با تکون دادن سرش موافقتشو اعلام کرد و بعد از سوار شدن ،بطرف خونه به راه افتادن...
مدتی از رفتنشون نگذشته بود که جونگین با ایستادن ماشین و باز و بسته شدن در، از مستی خواب دراومد و درحالیکه چشمای خواب‌آلودش رو میمالید، متعجب به اطرافش نگاه کرد...وقتی دید هنوز نرسیدن سرشو به طرف راننده چرخوند اما کیونگسو رو پیدا نکرد...اخماش تو هم رفت واز ماشین پیاده شد تا ببینه دوست پسرش کجا رفته...
با دیدن پسری که لب خیابان مشغول بالا آوردن بود، با نگرانی بطرفش دوید و کنارش نشست و گفت:
--چی شد؟؟؟حالت خوب نیست؟؟؟
کیونگسو دهانش رو با پشت آستینش پاک کرد و همونطور که صداش میلرزید گفت:
+نمیدونم....یه دفعه احساس کردم حالم خوب نیست...
جونگین پشتشو نوازش کرد و کمکش کرد تا بلند بشه‌:
--پاشو...حتما غذای هواپیما بهت نساخته... بریم خونه و یه کم استراحت کنی خوب میشی...
کیونگسو دستشو روی گلوش گذاشت و سکوت کرد...تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشه... با نزدیک شدن به ماشین لحظه ای ایستاد و رو به جونگین گفت:
+یه بوی بدی تو ماشین نمیاد؟؟
جونگین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت؟
--مثلا چه بویی؟
کیونگسو از تصورش چندشش شد و به حالت عذاب آوری لب زد:
+بوی گوشت فاسد شده...
جونگین با سرعت نزدیک ماشین شد و کل فضای اونجا رو بررسی کرد و دنبال بویی که کیونگسو ازش حرف میزد گشت اما هیچی حس نکرد...بطرفش برگشت و گفت:
--حتما از جایی رد شدی که اون بو به دماغت خورده...تو ماشین هیچ بویی نمیاد...
کیونگسو دوباره صندلی عقب رو نگاه کرد و بو کشید اما در نهایت تعجبش، بویی حس نکرد...شاید حق با جونگین بود و این بو گذری به بینیش خورده بود...از ماشین بطری آب رو برداشت و بعد از خوردن ،رو به جونگین گفت:
+حق با توئه...
جونگین موهای کیونگسو رو که تو باد میرقصیدن رو درست کرد و با لبخند گفت:
--من همیشه راست میگم!!
کیونگسو هوفی کشید و بعد از زدن پس گردنی نه چندان محکم، دوباره پشت فرمون نشست و گفت:
+بشین جونگ...
جونگین با خوشحالی از اینکه حال پسر کوتاه تو بهتره سوار ماشین شد و گفت:
--بزن بریم!!
• بقیه راه رو با شوخی های گاه و بیگاه جونگین و کتک های کیونگسو که حوالش میکرد،  بسمت خونه طی کردن...
**********
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد...کلافه ساعت رو خاموش کرد و تو جاش غلت خورد..‌ همونطور که چشماش بسته بود دستشو روی تخت کشید تا جونگین رو پیدا کنه اما وقتی با نبودش مواجه شد ،فهمید دوباره خواب مونده و جونگین زودتر سرکار رفته..‌.
هوفی کشید و چشماشو نیمه باز کرد و بدنش رو کش داد...مدتی تو همون حالت موند و بعد از تخت گرم و نرمش دل کند و بطرف دستشویی رفت تا صورتشو بشوره...
شیرآب رو باز کرد و چند مشت آب به صورتش پاشید و بعد از تو آینه نگاهی به خودش انداخت و موهای به هم ریختش رو بالا داد تا مرتب بشه...
از روی میز کنار تخت عینکش رو برداشت و به چشمش زد...همونطور که خمیازه بلندی میکشید، قهوه ساز رو روشن کرد تا برای خودش قهوه درست کنه...گوشیش رو برداشت تا پیام هاشو چک کنه که یه دفعه تلفنش زنگ خورد... با دیدن شماره سردبیر تماس رو وصل کرد:
+الو...
--سلام کیونگسو....حالت چطوره؟
کیونگسو همونطور که ماگ مشکی رو از کابینت درمیورد، لبخندی زد و گفت:
+خوبم...
خانم مین صداشو صاف کرد و با هیجان گفت:
**برات یه پرونده عالی دارم...چیزی که فقط به درد خودت میخوره...
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و به شوخی گفت:
+امیدوارم جنجالی تر از قبلی باشه خانم مین!!
سردبیر از این رک بودنش دوباره به خنده افتاد و گفت:
**کتک هایی که یک هفته پیش خوردی برات کافی نبود؟؟
کیونگسو از داخل یخچال دو تا تخم مرغ درآورد و با دلخوری گفت:
+اینکه بخاطر دو تا کبودی دو هفته منو از کار کردن منع کنین ناراحت کنندس خانم سردبیر!!
خانم مین با لحنی که میخواست از دل کیونگسو دربیاره گفت:
**خودت خوب میدونی سلامتی کارمندام برام خیلی مهمتره...
کیونگسو دست از کار کشید و همونطور که به پنجره آشپزخونه خیره بود، گفت:
+من میدونم و بخاطر این ازتون ممنونم...اما باید اجازه بدین کارمو انجام بدم...اینجوری دست کلاهبردارایی که مردم رو یه اسم کارای ماورایی سرکیسه میکنن ،رو میشه...
خانم مین آهی کشید و گفت:
**از دست شما خبرنگارا چی کار کنم!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و برای اینکه بحث رو عوض کنه، گفت:
+خب حالا برام چی دارین خانم سردبیر؟
زن پشت خط خندید و با اشتیاق گفت:
**یه پرونده جن‌گیری تو گوانگجو هست که میخوام سر از کارشون در بیاری
کیونگسو همونطور که تخم مرغ ها رو داخل ماهیتابه ی روی گاز میشکست ،گفت:
+جنگیری؟؟مردم واقعا عقلشون رو از دست دادن!!
با شنیدن صدای خش خشی ،سرشو چرخوند تا ببینه صدا از کجا میاد...با قطع شدن صدا، فکر کرد اشتباه شنیده و دوباره به ادامه حرفش مشغول شد:
+مراسم جن‌گیری هیچ چیز ثابت شده ای نداره!!
خانم مین جدی لب زد:
**من اعتقادات تو رو درک میکنم و بخاطر همین دارم بهت میگم که به هوادارای مذهبی حمله نکنی...سعی کن با منطق و استدلال سر از کارشون در بیاری...
کیونگسو نفسشو با حرص بیرون داد و برای اینکه خودشو کنترل کنه با صدای آرومی گفت:
+باشه... من مخالفتی ندارم...آروم و بی صدا بهشون ثابت میکنم دارن اشتباه میکنن...
دوباره صدای خش خش اومد و اینبار اینقدر بلند و قوی بود که کیونگسو از آشپزخونه خارج شد و بسمت حال رفت اما هرچی دنبال منبع صدا گشت چیزی پیدا نکرد...
خانم مین از پشت خط گفت:
**فردا بیا دفتر روزنامه باید حضوری ببینمت...اما برای شروع، فایلهای لازم رو برات ایمیل کردم...
کیونگسو همونطور که به‌ حرفای سردبیر گوش میداد ، به گوشه گوشه های خونه سرک میکشید تا به دنبال منبع صدا برسه گفت:
+ممنونم...فردا حتما میام...
اینو گفت و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد...
متعجب سرشو خاروند و گفت:
+فکر کنم تو خونه موش اومده!!!
بعد ازینکه قهوه درست شد، اونو بهمراه ظرف تخم مرغ برداشت و بسمت لب تابش که پشت میز بود رفت تا ایمیل خانم مین رو باز کنه و سر از داستان در بیاره...
نفهمید چقدر گذشته که با زنگ تلفن گوشیشو برداشت و بعد از دیدن شماره جونگین لبخند پهنی زد و تماس رو وصل کرد:
+سلام عزیزم...
صدای جونگین خیلی واضح و پرانرژی به گوشش میرسید:
--سلام سووویی چطوری؟؟
کیونگسو دست از تایپ کردن کشید و به صندلیش تکیه زد و گفت:
+خوبم...تو چطوری؟؟کار خوبه؟؟
جونگین هوفی کشید و گفت:
--از صبح چند تا ماشین اومدن سراغمون...یکیش کار زیاد داره و باید حسابی تعمیرش کنم...
کیونگسو یک قلوپ از قهوش خورد و گفت:
+تو تعمیرکار فوق العاده ای هستی...من بهت ایمان دارم...
صدای خنده قشنگ جونگین تو گوشش پیچید و گفت:
--تو سوژه جدید چی داری؟؟؟
کیونگسو عینکش رو برداشت و همونطور که چشماش رو میمالید، گفت:
+خانم مین یه سری کار در مورد یه پرونده تو گوانجو داده بهم...دارم روش کار میکنم...
جونگین با صدای جذاب و امیدبخش همیشگیش گفت:
--تو موفق میشی...فقط سعی کن خیلی لهشون نکنی!!
کیونگسو بلند بلند خندید و درحالیکه به بشقاب خالی تخم مرغ خیره شده بود، میخواست جوابش رو بده که صدای جیغ زنی ،وسط مکالمشون اومد....صداش اینقدر بلند بود و خش خش میکرد که کیونگسو ناخودآگاه گوشی رو با اخم از خودش فاصله داد و گفت:
+جونگ...این صدای چیه؟؟؟....
کمی که گذشت و جوابی از جونگین نیومد گفت:
+فکر کنم خط رو خط شده...
باوجود صدای بلند و مزاحمی که میومد، صدای جونگین رو اصلا نمیشنید... اون صدا بشدت آزاردهنده بود و بخاطر همین فورا تماس رو قطع کرد... بعد از قطع تماس، به دلیل شدت زیاد صدا، با دست گوشش که سوت میکشید رو ماساژ داد و گفت:
+خط های تلفن چه مرگشون شده!!!
با برقرار شدن مجدد تماس به خیال اینکه جونگینه ، اونو برداشت اما کسی پشت خط نبود و کیونگسو بعد از الو گفتن و جواب نگرفتن، دوباره تماس رو قطع کرد...
با قار و قور شکمش فهمید ظهر شده و حسابی گرسنشه.. عینکش رو دوباره به چشمش زد و بطرف آشپزخونه رفت تا یه چیزی درست کنه... از کابینت دو بسته رامن درآورد و قابلمه ای که داخلش آب ریخته بود رو روی گاز گذاشت تا آب جوش بیاد...
دوباره سر میز برگشت و مشغول چک کردن ایمیلاش شد اما با شنیدن سر و صدایی از بیرون ،ابروهاش رو تو هم کشید و بطرف درب ورودی خونه حرکت کرد...در رو که باز کرد با راهروی خلوت همیشگی برخورد کرد و سرشو به دو طرف چرخوند اما نمیتونست بفهمه این سرو صدا از پایین میاد یا بالا...
صداهای برخورد وسایل که از انتهای راهرو میومد و کیونگسو رو عصبی کرد:
+کسی داره این موقع سال اسباب کشی میکنه؟! همسایه جدید نداشتیم که... معلوم نیست چه خبرشونه!!
اینو گفت و دوباره درب رو بست و به آپارتمانش برگشت...وقتی دوباره وارد خونه شد، متوجه روشن بودن تلویزیون شد...
با تعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت:
+تو رو کی روشن کرد؟؟!!!
اینو گفت و دنبال کنترل گشت و وقتی اونو روی کاناپه پیدا کرد ،بلافاصله خاموشش کرد...
دوباره سرمیز برگشت و به ادامه کارش مشغول شد...با شنیدن صدای قل قل کردن آب متوجه شد که آب جوش اومده...رامن ها و داخل قابلمه ریخت و دوباره میخواست برگرده که این بار صدای تلفن بیسیم خونه تو فضا پیچید...از جاش پرید و همونطور که قفسه سینش ر میگرفت، گفت:
+پسر...سکته کردم...
تا میخواست بست گوشی خونه که در کنار پنجره انتهای خونه قرار داشت بره، تماس روی پیغامگیر رفت و کیونگسو متوجه صدای یه دختر جوونی که مشغول شعر خوندن به زبون ژاپنی بود شد...
صدای زیبای دختر در خانه پخش میشد و کیونگسو اینقدر در حال لذت بردن بود که دلش نمیومد تلفن رو برداره و بهش بگه شماره رو اشتباه گرفته...چون اونا هیچ دوست و اقوامی از کشور ژاپن نداشتن و اون دختر به شماره اشتباهی زنگ زده بود...
همینکه میخواست گوشی تلفن رو برداره، آوای دلنشین دختر تبدیل به صدای ناله ای دردناک شد...کیونگسو از شدت اون ناله های دلخراش، ناگهان سردرد بدی به سراغش اومد....
صدای ناله ها کم کم به خنده های جیغ مانندی تبدیل شد و صداش مدام تو سر کیونگسو اکو میشد...روی زانوهاش افتاد و سرش رو با دوتا دست گرفت...
صدای خنده های اون دختر بلند تر و بلندتر میشد و کیونگسو احساس کرد پرده گوشش درحال خونریزیه...
بطرف میز تلفن خودشو کشید و میخواست تماس رو قطع کنه اما تمام قدرت ها ازش سلب شده بودن...
با هر بدبختی بود دستش رو به تلفن رسوند و دکمه خاموشش رو زد...وقتی تماس قطع شد کیونگسو احساس کرد ضعف تمام وجودشو گرفته و حتی نای تکون خوردن هم نداشت...همونطور که نفس نفس میزد چشماشو رو هم گذاشت تا درد سرش کم بشه...کیونگسو با خودش گفت:
+خدای من... این دیگه چه کوفتی بود؟

با تکون های آرومی چشماشو باز کرد و چهره مهربون جونگین رو بالا سرش دید...
جونگین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
--چرا اینجا خوابیدی؟؟
کیونگسو نگاهی به وضعیتش انداخت که روی زمین نزدیک میز تلفن خوابش برده بود...با توان کمی که داشت از جاش بلند شد و گفت:
+نمیدونم...از خستگی خوابم برد....
جونگین موهای دوست پسرشو نوازش کرد و همونطور که از کنارش بلند میشد گفت:
--وقتی خسته ای برو تو تخت بخواب، ‌‌‌اینجوری کمرت اذیت نمیشه...
کیونگسو نگاهی به تلفن انداخت و تصمیم گرفت در مورد ماجرای سردردش به جونگین چیزی نگه...اتفاقات اون روز ایتقدر عجیب غریب بود که باعث شد که از تعجب شاخ دربیاره‌‌‌...از جاش بلند شد و درحالیکه چشماشو می‌مالید و عینکش روی چشماش درست میکرد، بسمت میزش حرکت کرد...
جونگین وارد آشپزخانه شد و با دیدن قابلمه در باز،  با تعجب به کیونگسو گفت:
--نهارتم یادت رفت بخوری؟؟
کیونگسو با دیدن چهره متعجب اون سعی کرد موقعیت رو عادی جلوه بده :
+اوهوم....
جونگین با نگاه کردن به گاز خاموش ،اخم بانمکی کرد و درحالیکه سرشو تکون داد ، گفت:
--اینقدر آب زیاد ریختی که سر رفته و گاز رو خاموش کرده...
اینو گفت و برگشت و به کیونگسو که در آستانه آشپزخونه، با چشمای گرد بهش خیره شده بود ، گفت:
--ببینم...حالت خوبه؟؟
کیونگسو لبخندی زد و برای اینکه نگرانش نکنه فوری در جواب، گفت:
+آره خوبم...
نگاهشو به ساعت ، که ۵بعدازظهر رو نشون میداد انداخت و باخودش فکر کرد که چطور میشه که اینقدر خوابیده باشه!!!
جونگین قابلمه رو برداشت و گاز رو تمیز کرد و بعد قابلمه رو دوباره روی گاز گذاشت و زیرشو روشن کرد...
کیونگسو بسمت لبتاب رفت و کاراشو چک کرد و همینطور متوجه شد کلی تماس از دست رفته رو گوشیش ثبت شده..
هوفی کشید و به جونگین که داشت بطرفش میومد گفت:
+جونگ...چرا اینقدر زود اومدی؟مگه کار نداشتی؟؟
جونگین لبخندی زد و گفت:
--وقتی تلفن رو یه دفعه ای قطع میکنی نگرانت میشم دیگه!!!
کیونگسو با تعجب ابروهاشو بالا برد و گفت:
+تو شنیدی که یه دفعه خط رو خط شد!!!
جونگین لپاشو باد کرد و گفت:
--نمیدونم....حتما خط رو خط شده...
کیونگسو شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
+نمیدونم...
دستشو روی پیشونیش کشید و با کلافگی گفت:
+از همه کارام موندم....نمیدونم چرا خوابم برد...انگار یه عالمه انرژیمو ازم گرفتن...
جونگین با ملایمت موهای کیونگسو رو درست کرد و گفت:
--فکرتو درگیرش نکن...احتمالا خسته بودی...آخه شب قبل خیلی بد خوابیدی...
کیونگسو یاد دیشب افتاد و به تایید سر تکون داد...جونگین راست میگفت و کیونگسو دیشب مدام تو بغل جونگین تکون میخورد و از خواب می‌پرید...تا حالا اینقدر افتضاح نخوابیده بود!!
همونطور که راهشو به طرف آشپزخونه گرفت، سرشو خاروند و گفت:
+بیا یه چیزی باهم بخوریم...الان رامن ها درست میشه...
جونگین چشمکی بهش زد و رفت تا دستاشو بشوره...
کیونگسو کاسه ها رو درآورد و بعد از آماده شدن رامن ها، اونارو داخلش ریخت و یک ظرف کیمچی هم کنارش گذاشت...
جونگین اومد و کنارش نشست و هر دو مشغول غذا خوردن شدن...کیونگسو رشته ها رو داخل دهانش برد و با دهان پر گفت:
+امروز یه اتفاق عجیب افتاد...
جونگین هم لپاشو پراز غذا کرد و منتظر ادامه حرفش شد...
+یه دختر ژاپنی خونمون زنگ زده بود...
جونگین با چشمان درشت و دهان پر گفت:
--ژاپن؟؟؟
کیونگسو مقداری کیمچی برداشت و سرشو به تایید تکون داد...
جونگین صورتشو خاروند و گفت:
--عجیبه...حالا چی میگفت؟؟
کیونگسو چاپستیکش رو دوباره داخل رشته ها برد و گفت:
+هیچی داشت شعر میخوند...
جونگین با تعجب فراوون بهش خیره شد و گفت:
--شعر؟؟؟
کیونگسو اوهوم گفت و دوباره رشته ها رو تو دهانش برد...جونگین خنده مسخره ای کرد و گفت:
--حتما اشتباه گرفته بوده...
کیونگسو در تایید حرفاش گفت:
+حتما همینطوره چون صداش بچه بود...ممکنه شماره رو اشتباه گرفته باشه...
لبهاشو تو دهنش برد و از اتفاقات بعدش و جیغ هایی که شنیده بود به جونگین حرفی نزد...نمیخواست ذهن دوست پسرش با این اتفاق پیش پا افتاده به هم بریزه...
کمی که گذشت جونگین آخرین لقمش رو هم خورد و گفت:
--من باید برگردم سرکار...
کیونگسو با چشمان درشت بهش نگاه کرد و گفت:
+چرا؟؟؟
جونگین ته کاسه رو سرکشید و گفت:
--فقط اومده بودم که خیالم از بابت تو راحت بشه...یه ماشین درب و داغون اومده و صاحبش خیلی عجله داره که تحویلش بگیره...باید امشب حتما تمومش کنم ...
کیونگسو لبخند شیرینی زد و گفت:
+منم میشینم پای کارام... دیگه خواب از سرم پریده...
جونگین از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن ظرف کثیف داخل سینک، گونه کیونگسو رو بوسید و ازش خداحافظی کرد...
کیونگسو بعد از خوردن غذاش، ظرفا رو شست و دوباره سر کارش برگشت...
********
ساعت، عدد ۱۰شب رو نشون میداد و جونگین هنوز برنگشته بود‌‌...کیونگسو خمیازه ای کشید و همونطور که روی مبل دراز کشیده و مشغول عوض کردن کانال تلویزیون شده بود، صدای زنگ در توجهش رو جلب کرد...با خستگی از جاش بلند شد و میخواست جونگین رو بخاطر فراموش کردن کلیدهاش، سرزنش کنه اما وقتی در رو باز کرد ،هیچکس رو ندید...خمیازه دوم رو بلند تر کشید و با دقت تر، دو طرف راهرو رو بررسی کرد...وقتی مطمئن شد کسی نیست ، دوباره داخل برگشت...
سلانه سلانه بطرف مبل برگشت اما با دیدن برنامه ای که از تلویزیون درحال پخش بود ،چشماش تا حد زیادی گرد شد...
صفحه پخش تلویزیون بجای فیلمی که کیونگسو درحال دیدنش بود، یه برنامه مستند درمورد جنگل خودکشی ژاپن رو نشون میداد...
کیونگسو با حیرت نگاهش میخکوب تلویزیون شد...آخرین بار مطمئن بود کانال تلویزیون رو عوض نکرده...دوباره روی مبل نشست و چشماشو مالید تا ببینه خوابه یا بیدار...
صحنه هایی از اجسادی که از دل جنگل بیرون میوردن روی صفحه پخش میشد که دل کیونگسو رو ریش میکرد...دستشو روی مبل کشید تا کانال رو عوض کنه اما کنترل سرجاش نبود!!
گوشه های مبل رو به دقت گشت و بعد زیر میز شیشه ای رو چک کرد اما فایده ای نداشت...دوزانو روی زمین نشست و با ناباوری گفت:
+یعنی چی؟؟؟
انگار کنترل به اون بزرگی، آب شده و به زمین رفته بود!!!کیونگسو خم شد و سرشو زیر مبل برد تا مبادا وقتی میخواسته از جاش بلند بشه، کنترل اونجا افتاده باشه... وقتی سرشو کج کرد ، متوجه توده سیاهی که گوشه مبل بود، شد...
چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینه که یهو متوجه شد توده
مشکی رنگ تکون آرومی خورد....سرشو بالا آورد و متعجب گفت:
+این چه کوفتیه؟؟
بلافاصله از روی زمین بلند شد و سراغ گوشیش رفت تا چراغ قوش رو روشن و زیر مبل رو چک کنه...به محض اینکه نور رو زیر مبل انداخت، اثری از توده سیاهی که چند دقیقه پیش دیده بود ،نبود...
با گیجی نگاهی به اطراف خونه انداخت و عصبی لب زد:
+بلاخره پیدات میکنم حیوون موذی!!
میخواست دوباره روی مبل بشینه که کنترل رو روی میز شیشه ای پیدا کرد!!!
سرشو به نشونه تعجب کج کرد و با خودش گفت:
+فکر کنم دارم عقلمو از دست میدم!!!
اینو گفت و بعد از برداشتن عینکش و گذاشتنش روی میز شیشه ای، تلویزیون رو خاموش کرد و بعد از درست کردن جاش روی مبل،دوباره روش دراز کشید و بعد از مدتی خوابش برد...
با بدن درد شدیدی چشماشو باز کرد..بخاطر تاریک بودن هوا قادر به دیدن اطرافش نبود و عینک هم دم دستش نبود...به خیال اینکه روی مبل خوابیده دستشو بسمت میز شیشه ای جلو دراز کرد اما ناموفق بود و نتونست عینکش رو پیدا کنه...میخواست از جاش بلند شه که با برخورد سرش به سطح آهنی که نمیدونست چیه، آخ کوچکی گفت..
سرشو با دستش ماساژ داد و به دنبال راهی گشت تا بتونه محیط اطرافش رو تشخیص بده...
با برخورد دستش به چند ظرف سفالی و لمس قفسه های آهنی متوجه شد که داخل انباری هست...اما چطوری به اینجا اومده بود؟؟
آخرین باری که یادش میومد روی مبل خوابیده بود ولی حالا اینجا بیدار شده بود!!
خسته و کوفته بلند شد و در انباری رو باز کرد و بیرون اومد...جونگین همون لحظه وارد خونه شد و با دیدن اخمای در هم کیونگسو پرسید:
--چی شده سووویی؟؟
کیونگسو میخواست بهش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده اما بعد پشیمون شد...به شدت خوابش میومد و حوصله توضیح دادن مفصل رو در اون لحظه نداشت.. در عوض گفت:
+هیچی...یه کم بدخواب شدم...
جونگین لبخندی زد و نزدیکش شد و صورت دوست پسرش رو قاب کرد و گفت:
--ببخشید...کارم خیلی طول کشید...
کیونگسو دستشو دور کمر جونگین حلقه کرد و گفت:
+مهم نیست....بیا بخوابیم...
جونگین دستشو زیر زانو و گردن پسر کوتاه تر برد و اونو بغلش کرد و همونطور که اونو بلند میکرد و بسمت اتاق خواب میرفت گفت:
--بریم شیطون...
*********
کیفش رو روی دوشش انداخت و از بچه های دفتر روزنامه خداحافظی کرد...به محض بیرون اومدن از ساختمون، باد سردی، گونه سفیدش رو نوازش کرد...کم کم هوا رو به سردی میرفت و فصل عوض میشد و باید لباس های گرمتری میپوشید...
در پیاده رو بطرف خیابان اصلی که میتونست تاکسی بگیره  به راه افتاد...اون شب دیرتر از حد معمول به خونه برمیگشت و کیونگسو با اصرار تونسته بود جونگین رو متقاعد کنه که تو خونه بمونه و دنبالش نیاد...
دستی لا به لای موهاش برد و بعد از کمی پیاده روی به خیابون اصلی رسید و یک تاکسی گرفت...
نزدیک خونه پیاده و از خیابان اصلی ،وارد کوچه باریکی که انتهاش به خونشون میرسید، شد...در نگاه اول کوچه طویل، در اون شب بیش از اندازه تاریک بنظر میومد...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و همونطور که زیر لب شعری زمزمه میکرد از کنار کوچه درحال قدم زدن بود...
ناگهان متوجه صدای پایی شد که درست در پشت سرش میومد...کمی سرش رو کج کرد و متوجه فردی شد که به آرومی پشت سرش حرکت میکرد...شصتش خبردار شد که شاید کسی مشغول تعقیب کردن اونه...کاملاسنگینی نگاه و حضورش حس میکرد و همین باعث شد سرعت قدم هاش رو زیاد کنه...احتمال این رو میداد که شاید یکی از اون اوباش های مذهبی که اونو تو ایمیل هاشون تهدید میکردن، دوباره قصد آسیب رسوندن بهش رو داشته باشن...پس باید پلیس رو خبر میکرد...
با شنیدن قدم های سریع فرد پشت سرش، ناخواسته بطرف در خونش شروع به دویدن کرد اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که وسط راه پاش پیچ خورد و زمین خورد...
فحشی زیر لب داد و با اضطراب، سرشو برگردوند تا به اون فرد ناشناس بگه چی از جونش میخواد اما در نهایت تعجبش کسی رو داخل کوچه ندید!!!
همونطور که مچ پاش رو می‌مالید، با چشماش تمام کوچه رو اسکن کرد و وقتی کسی رو ندید، از جاش بلند شد و گفت:
+حتما خیالاتی شدم...
اینو گفت و همونطور که لباساش رو میتکوند، برگشت تا به خونه بره اما دختر موبلند و قد کوتاهی رو مقابلش دید که بهش خیره شده...
یک نگاه کافی بود تا اونو به یاد بیاره...اون همون دختری بود که تو جنگل خودکشی ،بهش برخورد کرده بود و کمک میخواست...
با دیدنش احساس کرد رنگ از صورتش پریده...صدای جیغ هاش هنوز تو سرش بودن و نمیتونست بدون وحشتی که به‌ دلش چنگ میزد از کنارش رد بشه...نگاه خیره و وحشی اون دختر، کیونگسو رو بدجوری اذیت میکرد... بدون اینکه ترسشو نشون بده و دختر رو متوجه وحشتش بکنه، به آرومی از کنارش عبور کرد ...انگار که اصلا اونو ندیده و بسمت درب ورودی خونه رفت اما چند قدم بیشتر راه نرفته بود که با صدای دختر سرجاش خشک شد:
××کمکم کن....بهت احتیاج دارم
کیونگسو اخماش تو هم رفت و میخواست برگرده و جوابشو بده که راجع به چه کوفتی حرف میزنه اما در کسری از ثانیه به دیوار آجری کوچه کوبیده شد...
از شدت ضربه ای که به‌ پشتش وارد شد ، گیج شده بود.. دستاشو دور مچ هایی که چروکیده و بد شکل بودن پیچید و سعی کرد فشاری که دور گردنش بیشتر و بیشتر میشد رو کمتر کنه...بخاطر تاریکی کوچه نمیتونست صورت شخصی که اونو گرفته ببینه...حتما دختر تنها نیومده و کسی همراهش بوده...چشمای از حدقه در اومدش رو تو کوچه خلوت چرخوند اما دختر رو پیدا نکرد...
در آستانه از حال رفتن بود که با پدیدار شدن صورت زشت پیرزن در زیر نور ضعیف چراغ کوچه، چشماش گرد شد.... ناگهان تمام خاطرات کذایی اون شب یادش اومد... اون چشمای زردی که الان بهش خیره شده بودن، همون چشم هایی بودن که تو جنگل اونو نگاه میکردن و ازش میخواست تا اونو ببوسه...
با ترس زیادی که به وجودش رخنه کرده بود میخواست خودشو خلاص کنه اما فایده ای نداشت و زور اون زن بیشتر بود...
پیرزن با موهای به هم ریخته و با صدای گرفته و بمی که داشت اونو مخاطب قرار داد و گفت:
××بذار ببوسمت....
کیونگسو حتی از تصورش هم چندشش شد و چشماشو به هم فشار داد تا بیشتر به صورت کریهش نگاه نکنه... با تمام زور کمی که براش مونده بود، تقلا کرد تا از حصار دستاش بیرون بیاد اما  صورت پیرزن نزدیک و نزدیکتر میشد... کیونگسو امیدوار بود تا کسی از اونجا رد بشه و اون دو تا رو ببینه و پلیس خبر کنه یا به کمکش بیاد اما با برخورد لب های پیرزن  به لبهاش و ورود یه مایع گرمی داخل دهانش چشماش سیاهی رفت ...
لبهاش با شدت مکیده میشد و اون مایع لزج باعث حالت تهوعش شده بودن...آخرین چیزی که حس کرد، برخورد بدنش با زمین سرد کوچه بود...

ubsuteWhere stories live. Discover now