part 2

35 11 18
                                    

دکتر با پرستاران وارد اتاق شدن و بعد از معاینه و سوالاتی که از کیونگسو پرسیدن، جونگین با زبان انگلیسی دست و پا شکسته با دکتر صحبت کرد و از حرفاش متوجه شد که حال کیونگسو خوبه و مشکلی نداره و میتونن مرخص بشن...
جونگین فوری یک تاکسی گرفت و از هتل برای کیونگسو یک دست لباس تمیز و کفش آورد چون لباس های خودش، خونی و پاره شده بودن و کفشاش هم بطرز عجیبی گم شده بود...
وقتی دوباره به بیمارستان برگشت کارای ترخیص رو انجام داد و وارد اتاق شد...
کیونگسو با چشمان منتظر به جونگین نگاه کرد ...جونگین لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و کمکش کرد تا لباساشو عوض کنه...
کیونگسو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، نگاهی به جونگین کرد و با شک و تردید پرسید:
+منو تنها پیدا کردین؟
جونگین لباس بیمارستان رو درآورد و پیراهن طوسی رنگی که آورده بود رو تنش کرد و درحالیکه اونو روی شانه های ظریف پسر مرتب میکرد، در جواب گفت:
--اره...چطورمگه؟؟
کیونگسو لبشو به دندون گرفت و نفس عمیقی کشید و دوباره پرسید:
+یعنی کسی با من نبود؟؟
جونگین که حالا کمی کنجکاو شده بود، دست از کار کشید و گفت:
----نه عزیزم...چرا اینو میپرسی؟
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
+هیچی..همینطوری...
جونگین دستشو دراز کرد و صورت پایین افتاده کیونگسو رو بالا آورد و با مهربونی لب زد:
--اگه چیزی اذیتت میکنه بهم بگو...
چشمای غمگینش رو به سر باندپیچی شده کیونگسو انداخت و در ادامه گفت:
--مطمئنی چیزی نشده؟؟ما تو رو بدون کفش تو جنگل پیدا کردیم!!بهم بگو چی شده؟؟
کیونگسو به عمق چشمان قهوه ای و زیبای جونگین نگاه کرد و همونطور پاهای زخمیش که از تخت آویزان بود رو تکون میداد، گفت:
+من اونجا یه دختری رو دیدم که می‌گفت گم شده...از من کمک میخواست...خواستم بدونم اون دختره رو هم پیدا کردین؟؟
جونگین دکمه پیراهن کیونگسو رو بست و گفت:
--تا جایی که من میدونم فقط تو اونجا بودی...
کیونگسو با گیجی سرشو تکون داد و با بی قراری گفت:
+من خودم دیدیمش...گفتم نجاتش میدم....بعدش....
جونگین به چشمان گیج و خسته کیونگسو نگاه کرد و گفت:
--بعدش چی؟؟؟
کیونگسو کلافه دستی روی بانداژ دور سرش کشید و گفت:
+نمیدونم....یادم نمیاد...
جونگین موهاشو بوسید و برای اینکه بهش اطمینان بده گفت:
--مهم نیست...مهم اینه که الان پیش منی عزیزم...صحیح و سالم...پس فکر هیچی نباش...
کیونگسو لبهاشو تو دهانش برد و چيزی نگفت...جونگین لبخندی زد و کت جین اسپورتش رو تنش کرد...
بعد از اینکه کارای ترخیص رو انجام داد،بهمراه کیونگسو بطرف هتل به راه افتادن...
وقتی وارد اتاقشون شدن، جونگین میخواست کیونگسو رو سمت تخت ببره تا استراحت کنه اما با مخالفتش روبه رو شد...کیونگسو با صدای ملایمی گفت:
+میخوام یه کم تو تراس بشینم...
جونگین بوسه یواشی به گیجگاهش زد و گفت:
--هرچی تو بخوای عزیزدلم...
کیونگسو وارد تراس شد و روی صندلی چوبی نشست... تکیشو خیلی آروم به پشت صندلی راحتی داد و چشماشو بست...ذهنش آشفته بود و تمام معادلاتی که در این مدت تو ذهنش ساخته بود به هم ریخته بود...
از اتفاقات دیروز فقط چهره اون دختر و جیغ هاشو به خاطر داشت...صحبت های عجیبشو در مورد بچه هایی که اونو رها کردن یادش بود...هرچی به ذهنش فشار آورد که چیز بیشتری یادش بیاد و دلیل اینکه چرا سرش ضربه خورده، موفق نبود...
با پیچیده شدن دستی دور بازوش ،چشماشو باز کرد و با ترس زیادی از جاش پرید...جونگین وقتی این حالتش رو دید، سرشو نوازش کرد و گفت:
--منم...نترس...
کیونگسو نفسی از روی اطمینان کشید و خودشو به آغوش جونگین نزدیک کرد... جونگین لبخندی زد و صندلی هاشو به هم چسبوند و کیونگسو رو تو بغلش برد و سرشو روی سینش گذاشت...
کیونگسو صدای قلب دوست پسرش رو میشنید و غرق آرامش خاصی شد...دستان جونگین رو حس میکرد که در پشتش به آهستگی حرکت میکردن... بعد صدای قشنگش به گوشش رسید:
--حالت خوبه؟؟؟درد که نداری؟
کیونگسو بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود، حس کرختی و خستگی میکرد اما برای اینکه خیال دوست پسر آشفتشو راحت کنه گفت:
+حالم خوبه جونگ...فقط میخوام تو بغلت بخوابم...
جونگین اونو روی بدنش خوابوند و دستی لا به لای موهای لخت کیونگسو برد و درحالیکه عینکشو از چشماش برمیداشت، گفت:
‌--بخواب عزیزم...
کیونگسو لبخند بی‌حالی به پسر برنزه زد و سرشو روی سینه پهن و محکم جونگین قرار داد و آروم چشماشو بست...بعد از مدتی نفس هاش منظم شد و خوابش برد ، جونگین مدتی صبر کرد تا خوابش سنگین بشه  بعد اونو داخل برد و روی تخت گذاشت و خودش هم زیر پتو رفت....بدنش رو بغل گرفت و خودشم بعد از تحمل دو روز عذاب آور چشماشو بست...
‌*******
--مطمئنی این بار قانونیه؟؟؟
جونگین اینو گفت در حالیکه گوشه لبش رو میجوید...
کیونگسو پشت سرشو خاروند و برای اینکه خیال پسر قد بلند رو راحت کنه گفت:
+نگران نباش جونگ...اینجا یه زمانی پاتوقم بوده...
جونگین به کیونگسو که چشماش برق میزد چشم دوخت و تنها با یک نگاهش، قدرت هر گونه مخالفتی ازش گرفته شد.کیونگسو دست جونگین رو محکم گرفت و داخل بار شدن...فضای شلوغ و کوچک بار و صدای بلند موسیقی ،باعث شد جونگین ناخودآگاه گوشاشو بگیره...کیونگسو نیشخندی زد و گفت:
+تو هنوزم به صدای بلند عادت نداری!!!
جونگین در جواب با صدای بلند در گوشش داد زد:
--این صدا برای تو هم بده...ممکنه سرت...
کیونگسو چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+من حالم خوبه جونگیناااا...قرار نیست بخاطر اتفاق مسخره ی دو روز پیش، یه گوشه بیوفتم!!!
جونگین از این که میدید کیونگسو اونقدر سرحال خوشحاله لبخند روی لب هاش اومد و موضوع صدای بلند بار رو فراموش کرد..دستش رو دور بازوهای پسر کوچکتر حلقه کرد و گفت:
--تو هیچوقت اهل استراحت نبودی سووویی!!!
کیونگسو لبخند دندون نمایی تحویلش داد و گفت:
+تو هم اهل مکان های جدید نبودی!!
جونگین با غرور به دوست پسرش گفت:
--امشب استثنا بی پروا شدم!!
کیونگسو بلندتر خندید و درحالیکه جونگین رو بطرف سکوی سرو مشروب میبرد ، گفت:
+منم میخوام امشب اینقدر مست کنم و باهات برقصم که از حال برم...
جونگین از این حرف کیونگسو جا خورد و درحالیکه نیشش تا بنا گوش باز بود گفت:
--فقط همین؟؟؟
کیونگسو متعجب نگاهش کرد و گفت:
+منظورت چیه؟؟
جونگین دستشو پایین برد و باسن تپل کیونگسو رو چنگ زد و گفت:
--منظورمو میفهمی آقای دو!!!
کیونگسو خنده بلندی کرد و دستشو روی میز به حالت ضرب کوبید و گفت:
+خیلی منحرفی آقای کیم!!
جونگین روی صندلی پایه بلند پیشخوان و کیونگسو هم کنارش نشست و بارمن، دو شات ویسکی براشون سرو کرد...کیونگسو شات رو تو دستش گرفت و گفت:
+به افتخار چی بزنیم؟؟
جونگین با خجالتی که از چشمای شیطون کیونگسو مخفی نموند شات رو متقابلا بالا گرفت و گفت:
--داشتن تو....
کیونگسو هم شات خودشو به مال جونگین زد و با خوشحالی گفت:
+و البته تو!!!
اینو گفت و هر دو به سلامتی نوشیدن و خندیدن...
کمی که گذشت، کیونگسو سرش گرم شد و لپاش گل انداخت...جونگین تا حالا ندیده بود اینقدر تو خوردن مشروب زیاده روی کنه و این براش یه کم عجیب بود...
خودشم تا حدی مست بود اما‌ میدونست اطرافش چه اتفاقی درحال افتادنه... کیونگسو وضعش خیلی بدتر بود و کاملا مست بود...
لیوانشو روی پیشخوان گذاشت و سکسکه ای کرد و با نگاه کردن به پیست رقص، در گوش جونگین زمزمه کرد:
+با من برقص کیم جونگین!!
جونگین از شنیدن اين حرف،خجالت کشید و لپ هاش رنگ گرفت اما کیونگسو گیج تر از این حرفا بود و بدون اینکه منتظر جواب بمونه،  دست جونگین رو گرفت و به سمت پیست رقص برد...
جونگین اولش معذب بود که وسط جمعیتی ایستاده که هیچ کدوم رو نمیشناخت اما کم کم خوشحال و سرمست از این فراغ بالی کیونگسو و با فهمیدن این حقیقت که هیچکس حواسش به اون دو تا نیست و هر کسی مشغول رقصیدن هست، اونو تو بغلش برد و با هم شروع به چرخیدن کردن...
کیونگسو همزمان با ریتم آهنگ چشماشو بست و خودشو به جونگین سپرد... سرشو تو گردن خوش تراش و برنزه اون برد و عطرشو بو کشید...نمیدونست چه مرگش شده اما جونگین رو میخواست...بدجوری میخواستش...
خنده مستانه ای کرد و لیسی به گردن برنزه پسر زد و گفت:
+امشب خیلی بوی خوبی میدی عزیزم...
جونگین اخم بانمکی کرد و دستشو دور کمر باریک کیونگسو محکم تر کرد تا نیوفته ... میدونست بدن کیونگسو سنگین شده و هرچی بگذره ،کنترلش سخت تر میشه...اونو کمی بالا کشید و گفت:
--امشب عجیب غریب شدی سووویی...
کیونگسو بیشتر خودشو به جونگین چسبوند و گفت:
+تقصیر خودته خوش تیپ....از اولش هم منو دیوونه خودت کردی!!!
جونگین به این حرف رکش که ناشی از مستی بود خندید و در گوشش زمزمه کرد:
+از همیشه بیشتر شیطون شدی امشب!!
کیونگسو پهلوهاش رو چنگ زد و در جواب گفت:
+ خوشت نمیاد؟؟؟ میخوای یه جور دیگه ای بهت ثابت کنم عاشقتم؟؟؟
از نظر جونگین، شنیدن اون حرفای منحرفانه از زبون کیونگسو خیلی عجیب غریب بود...جونگین این حرکاتش رو به حساب مستی بیش از اندازش گذاشت و همونطور که اونو بغل کرده بود گفت:
--باید اتاق بگیریم...
کیونگسو نمیفهمید که جونگین چی میگه فقط دلش میخواست اونو به تخت ببره و تو وجودش حل بشه...
تلوتلوخوران وارد اتاق شدن و جونگین اونو به آرومی روی تخت گذاشت و روش خیمه زد و همونطور که موهاشوعقب میزد به آرومی گفت:
--امشب با این شیطنت هات کار خودتو ساختی!!
کیونگسو به حالت اغواگری ای سرشو عقب برد و زبونش رو روی لب های پفکیش کشید و گفت:
+تنبیهم کن جونگ....زودبااااش
جونگین که با شنیدن اون حرفای آتشین، حسابی از خود بیخود شده بود،بیقرار لبهاشو به لبهای قلبی کیونگسو وصل کرد...
********
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد...چشماشو به زور باز کرد و تازه متوجه اتاق تاریکی که درش بود، شد... یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده اما همین که میخواست تکون بخوره درد شدیدی در پایین تنش پیچید و باعث شد آخی بگه...
چشماشو مالید تا بهتر متوجه اطرافش بشه...سرشو بلند کرد و نگاهش به صورت غرق خواب جونگین افتاد...
لبخندی زد و دستش رو روی صورت نرم اون گذاشت و مشغول نوازش کردنش شد...حتما شب هات و پر شوری رو داشتن که کیونگسو از درد حتی نمیتونست تکون بخوره...
نفس عمیقی کشید و میخواست از روی تخت بلند بشه....نمیتونست بیشتر از این خودشو تحمل کنه و حتما باید دوش میگرفت...صورت آروم و معصوم جونگین رو دید و دلش نیومد اونو بیدار کنه...دستای حلقه شده جونگین رو از دور کمرش باز کرد و از روی تخت بلند شد و لنگ لنگان وارد حمام شد تا خودشو بشوره...
شیر آب رو باز کرد و بعد از رسیدن به دمای ولرم و دلنشینی که میخواست، بدنش رو زیر قطرات آب گرفت تا کمی از دردش تسکین پیدا کنه...
تا جایی که یادش میومد هیچوقت اینقدر با ولع در خوردن مشروب زیاده روی نمیکرد...دلش نمیخواست این اتفاق دوباره تکرار بشه چون دوست نداشت رفتاری ازش سر بزنه که اونو جلوی جونگین شرمنده کنه..
مقداری شامپو روی سر و بدنش ریخت و مشغول تمیز کردن خودش شد...چشماشو بخاطر جلوگیری از ورود کف و سوزششون بسته بود...
همونطور که زیر لب آهنگی زمزمه میکرد ، ناگهان متوجه ورود کسی به داخل حمام شد... حضورش رو کاملا پشت سرش حس کرد...به خیال اینکه جونگینه،  بدون اینکه برگرده لبخندی زد و به کارش ادامه داد...اون پسر شیطون حتی بعد از دیشب باز هم دست بردار نبود!!!
متوجه شد پشتش داره به آرومی لمس میشه و کیونگسو همونطور که دستش تو موهای کفیش بود گفت:
+بس کن جونگ...نمیبینی دارم حموم میکنم؟؟
وقتی دید لمس ها هنوزم ادامه داره و تا روی باسنش پایین اومد، سعی کرد ازش فاصله بگیره...همیشه از سکس تو حمام متنفر بود و جونگین با این لمس هاش دوباره داشت اونو تحریک میکرد...بخاطر کف توی موهاش میدان دیدش تاریک بود و نمیتونست چشماشو باز کنه...
تصمیم گرفت اول موهاشو بشوره تا دیدش باز بشه و بعد برگرده تا حسابشو برسه...احساس کرد دست جونگین دور کمرش حلقه شد و روی شکمش مشغول نوازشش شد...
کیونگسو هوفی کشید و تصمیم گرفت یه درس حسابی بهش بده تا دیگه هوس شیطنت به سرش نزنه!!
وقتی کارش تموم شد، میخواست برگرده و ضربه ای حواله پیشونیش کنه اما نتونست...
حلقه دست دور بدنش سفت شد و اونو یه قدم عقب کشید...
کیونگسو اخماش تو هم رفت و به شوخی گفت:
+جونگ...چت شده؟؟بذار برگردم...
وقتی فشار دستها بیشتر شد و اونو بیشتر به عقب کشید، کیونگسو شروع به تقلا کرد.... هرچی بیشتر تکون میخورد فشار دست ها دور بدنش بیشتر میشد و با شدت بیشتر به عقب کشیده میشد...
کیونگسو اینبار به حالت فریاد و با عصبانیت گفت:
+ولم کن جونگ...چه مرگت شده؟؟؟
چشماشو باز کرد و تازه تونست دستای چروک خورده ای که دور بدنش پیچیده شده بود رو ببینه...
یک لحظه احساس کرد نفسش گرفته و تپش قلبش بی امان شده... نمیتونست خودشو از بغل اون فرد ناشناس بیرون بیاره...اصلا هیچ ایده ای نداشت که اون چطوری داخل اتاق شده...
تو همین فکرها دست و پا میزد و اسم جونگین رو صدا میکرد که لب های اون شخص ناشناس، زیر گوشش رفت  و صدای چندشی تو گوشش پیچید:
××وقت بازیه!!...
کیونگسو بعد از شنیدن صدای ترسناک زنی که تو بغلش حبس شده بود، چشماش درشت شد و با تمام توانش میخواست جونگین رو صدا کنه تا کمکش کنه اما توانش تحلیل میرفت...
خاطرات جنگل دوباره براش زنده شد و چهره اون دختر تو یادش اومد...همون صدا بود که اونو مخاطب قرار میداد که باهاش بازی کنه...
کیونگسو حس غرق شدن تو باتلاق رو داشت و درست زمانی که زانوهاش شل شد و در آستانه افتادن بود، صدای جونگین که اونو از پشت گرفت رو شنید...
جونگین با چشمای نگران سعی داشت کیونگسویی که درحال تقلا کردن بود رو مهار کنه...
--عزیزم...نترس....منم جونگین...
کیونگسو که چشماشو به هم فشار میداد و داد میکشید، با نوازش های جونگین کم کم آروم گرفت و چشماش به نگاه جونگین گره خورد...جونگین همونطور که موهای خیس اونو کنار میزد گفت:
--ترسوندیم سوویی...خوبی؟؟؟
کیونگسو آب دهانش رو قورت داد و همونطور که میلرزید نگاهی به اطراف انداخت و انگار دنبال کسی میگشت...
جونگین که متوجه آشفتگی اون شده بود با تعجب پرسید:
--چی شده؟؟
کیونگسو بلاخره بعد از کلی تلاش و کلنجار رفتن با خودش، بریده بریده گفت:
+کجا....رفت؟؟؟
جونگین با علامت سوال بزرگی که تو چشماش بود دوست پسرشو نگاه کرد و پرسید:
--کی؟
کیونگسو به درب ورودی حمام اشاره کرد و گفت:
+اون....اون زنه...
جونگین با نگرانی به کیونگسوی پریشون نگاه کرد و برای اینکه آرومش کنه صورتشو غرق بوسه کرد و زیر لب قربون صدقش رفت و گفت:
--خیال کردی سوو... هیچکس اینجا نیست...
کیونگسو سرشو به طرفین چرخوند و با مخالفت گفت:
+من...خودم دیدمش...دستاش دور بدنم قفل شد...یه لحظه فکر کردم تویی که اومدی داخل حمام...
اینو گفت و بغض کرد...جونگین لبخند اطمینان بخشی بهش زد و گفت:
--وقتی تو رفتی حموم من بیدار بودم...کسی نیومد داخل..
حتما خوابالو بودی و فکر کردی کسی رو دیدی...
اینو گفت و به کیونگسو کمک کرد تا روی پاهاش بایسته...بوسه آرومی به لب هاش زد و گفت:
--الانم بیا با هم حموم کنیم...هووووم؟؟؟
کیونگسو نگاه مغمومی به جونگین انداخت و تنها کاری که تونست بکنه تایید کردن حرفای جونگین بود...شاید واقعا فکر و خیال کرده بود... به واقعیت اون چیزی که دیده بود شک داشت و نمیتونست با اطمینان بگه چه اتفاقاتی داره میوفته....تصمیم گرفت بذاره جونگین، با مهربونی اونو در عشق خودش غرق کنه...
********
کیونگسو کلاه لبه دارشو بالا کشید و به جونگین گفت:
+این امنه؟؟؟
جونگین لبخندی از روی غرور زد و گفت:
--معلومه...اگه امن نبود که اینهمه آدم سوارش نمیشدن!!
کیونگسو هوفی کشید و به ترن هوایی مقابلش خیره شد...
جونگین ضربه ای به شانه هاش زد و گفت:
--رزروشن هتل میگفت این شهربازی، معروف ترین شهربازی توکیو هست...کلی هم وسیله هیجان انگیز داره.. امروز اومدیم فقط خوش بگذرونیم...
کیونگسو لبخندی زد ولی بعد از مدتی با ناراحتی گفت:
+تو مدت مسافرتمون فقط دردسر بودم برات...دلم نمیخواست اینجوری بشه...
جونگین اونو محکمتر به خودش چسبوند و گفت:
--تو هیچ زحمتی برام نداشتی و نداری...پس این فکرای بیخود خود رو نکن...
کیونگسو لبخند کمجونی بهش زد و با شادی و هیجان خاصی گفت:
+پس بیا با هم خوش بگذرونیم!!
جونگین چشمکی بهش زد و با شیطنت گفت:
--من که پایم!!!
هر دوشون بطرف صف ترن هوایی رفتن و بعد از یک ربع انتظار در صف، بلاخره سوار واگن جلویی شدن...
دل تو دل جونگین نبود و از هیجان مدام بالا و پایین می‌پرید اما کیونگسو ذهنش مشغول اتفاق امروز بود...
نمیدونست چه اتفاقی داره دور و اطرافش میوفته.‌‌.. اتفاقی که در حمام افتاده بود، هیچ جوری با عقل جور در نمیومد...
اون به چشماش شک نداشت و مطمئن بود یک دستان یک زن رو دیده اما نمیتونست به کسی اثباتش کنه و اعصابش به هم ریخته بود...
با صدای جونگین از فکر و خیال دراومد و به طرفش چرخید... جونگین اخماشو بامزه تو هم برد و گفت:
--چی شده؟؟خوبی؟؟
کیونگسو بلافاصله برای اینکه نگرانش نکنه سرشو تکون داد و گفت:
+آره خوبم...فقط یه کم...
جونگین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
--میترسی؟؟
کیونگسو نگاه پوکر فیسی بهش انداخت و گفت:
+ترس کجا بود...فقط دلم نمیخواد وقتی مشکلی برای ترن پیش اومد اینجوری بمیرم!!!
جونگین با چشمان درشت نگاهش کرد و انگار که توقع شنیدن اين حرف رو نداشت، گفت:
--تو قرار نیست بمیری سووویی...خودم حواسم بهته...
ترن که راه افتاد کیونگسو ناخودآگاه دستی نگهدارنده مقابلش رو تو دستاش فشرد... بعد از طی کردن مسافت کوتاهی سربالایی ،در نقطه اوج ایستاد...کیونگسو آب دهانش رو قورت داد و احساس کرد قلبش بیشتر از هر زمان دیگه ای تو سینش میکوبه...وقتی ترن با سرعت پایین رفت کیونگسو جیغ بلندی کشید و احساس کرد از جای بلندی سقوط کرده...جونگین از خوشحالی فریاد میکشید و با دیدن کیونگسو که از ترس چشماشو بسته بود به سمتش خم شد و گفت:
--چشماتو باز کن...اینجوری هیجانش رو از دست میدی!!
کیونگسو یکی از چشماشو باز کرد و بعد، اون یکی رو باز کرد...کمی که گذشت به سرعت ترن عادت کرد و ترس جاشو به خوشی بی حد و حصری داد...
جونگین که صدای خنده کیونگسو رو شنید دلش قرص شد که پسر کنارش داره لذت میبره... تو این سفرشون کیونگسو خیلی استرس کشیده و صدمه دیده بود...بعد از اتفاقی که در جنگل خودکشی افتاده بود، دیگه در مورد اون روز باهاش حرفی نزد ...
خود جونگین هم دوست نداشت بحثش رو پیش بکشه و در موردش صحبت کنه چون نمیخواست کیونگسو رو ناراحت کنه...
وقتی دور سوم هم تموم شد و ترن ایستاد، کیونگسو درحالیکه کماکان می‌خندید خودشو تو بغل جونگین انداخت و گفت:
+عالی بود جونگ....چرا زودتر امتحانش نکردم!!!
جونگین موهای خوشبوی دوست پسرشو بوسید و گفت:
--خوشت اومد؟؟
کیونگسو اونو محکم تر بغل کرد و گفت:
+خیلللللی
جونگین راضی از کارش با کیونگسو از ترن پیاده شدن و گفت:
--پس بریم همه وسایل خفن رو سوار شیم!!!
کیونگسو با بوسه سریعی که به لبهای جونگین زد موافقتش رو اعلام کرد...
بعد از دو ساعت بازی بی وقفه، هردوشون خسته و کوفته سوار تاکسی شدن و بطرف هتل به راه افتادن...کیونگسو رو شونه های جونگین خوابش برده بود و خروپف کوتاهی میکرد که جونگین رو به خنده مینداخت...
امروز اولین روزی بود که تونسته بودن بعد از اتفاقات جنگل، حسابی خوش بگذرونن..از اینکه کیونگسو حادثه حمام و جنگل رو فراموش کرده بود و حسابی خندیده بود، جونگین راضی به نظر می‌رسید...
ماشین در جلوی درب ورودی هتل توقف کرد و جونگین آهسته کیونگسو رو صدا کرد چون نمیتونست اونو جلوی همه بغل کنه!!!
کیونگسو با تکون های آروم جونگین، خمیازه بلندی کشید و نگاهی به اطراف انداخت و با صدای گرفته ای پرسید:
+رسیدیم؟؟؟
جونگین تار موی ریخته شده تو صورت پسر بزرگتر رو کنار زد و گفت:
--اوهوم...
کیونگسو دستشو به دستگیره برد تا در رو باز کنه اما خوابالوتر از اون بود که موفق بشه...جونگین خنده ریزی کرد و خم شد و در رو براش باز کرد و بعد از پیاده کردن کیونگسو،خودش از تاکسی پیاده شد و بسمت هتل به راه افتادن...بعد از گرفتن کارت اتاقشون هردو سوار آسانسور شدن ... کیونگسو همونطور که موهاشو تو آینه درست میکرد گفت:
+نفهمیدم چطوری خوابم برد...
جونگین خندید و به شوخی گفت:
--از بس بالا پایین پریدی!!!تا حالا ندیده بودم اینقدر از خودت انرژی بذاری...
کیونگسو نگاهی به چشمان جونگین که میخندیدن انداخت و گفت:
+خودمم فکرشو نمیکردم...
جونگین دستشو دور شونه های کیونگسو حلقه کرد و گفت:
--چه اشکالی داره؟؟تو این مسافرت دارم یه کیونگسوی جدید رو تجربه میکنم...شیطون تر و جذاب تر!!
اینو گفت و بعد از بوسه کوچکی که روی لاله گوشش زد ادامه داد:
--و البته هات!!!کسی که به هیچ عنوان توی تخت خسته نمیشه!!!
کیونگسو خمیازه ای کشید و بی‌حوصله گفت:
+اما الان خستم جونگ...خوابم میاد...
وقتی در آسانسور باز شد جونگین دستشو گرفت و میون دستاش فشار داد و اونو بسمت اتاق برد و گفت:
--باشه...امشب رو بهت مرخصی میدم کوچولو...
کیونگسو ضربه ای به بازوش زد و معترض بهش گفت:
+من کوچولو نیستم!!!
جونگین خندید و با کارت ،درب اتاق رو باز کرد و هردوشون وارد شدن...کیونگسو سلانه سلانه با همون لباس های بیرون روی تخت ولو شد و زیر پتو رفت و چشماشو بست...جونگین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
--تو همیشه متنفر بودی از اینکه لباس بیرون تنت باشه و بخوابی!!حالا چی شده؟!!!
کیونگسو همونطور که چشماش بسته بود زمزمه کرد:
+الان نای انجام دادن هیچ کاری رو ندارم...
جونگین بعد از عوض کردن لباساش روی تخت پرید و آروم در گوشش گفت:
--گفتی تای انجام هیچ کاری رو نداری.‌‌.‌.حتی بغل کردن من؟؟؟
کیونگسو لبخند شیرینی تحویلش داد و درحالیکه چشماش رو بسته بود، خیلی آهسته توی بغل جونگین خزید...
جونگین برق اتاق رو خاموش کرد و موهای کیونگسو رو بوسید و گفت:
--خوب بخواب سویی
کیونگسو هووومی گفت و بلافاصله خوابش برد...بنظر میرسید جونگین از نسخه جدید و پرشور کیونگسو بشدت راضیه!!!

ubsuteWhere stories live. Discover now