part 4

26 9 15
                                    

چشماشو که باز کرد،تصاویر محوی رو میدید اما قدرت حرف زدن نداشت...گوشاش هم صداها رو یکی در میون میشنیدن...پشتش تیر میکشید اما دلیل اون درد وحشتناک رو نمیدونست...خیلی گیج تر از اونی بود که بفهمه چرا درد داره...
احساس کرد روی چیزی در حال حرکته که مدتی بعد از حرکت ایستاد و نور آزار دهنده ای داخل چشماش انداخته شد...کیونگسو میخواست فحشی نثار کسی که این کار رو کرده بکنه اما قدرتشو نداشت...انگار کل بدنش لمس و بی حس بود...
از بین صداهایی که کم کم براش واضح تر میشدن، متوجه شد یکی از اون صداها خیلی آشناست....صدایی که از نگرانی میلرزید و تند تند با شخص دیگه ای مشغول صحبت بود، متعلق به جونگین خودش بود:
--یکی از همسایه ها وقتی رسیده نزدیک خونه پیداش کرده...بهم گفت روی زمین افتاده بود و از دهنش کف میومد...
دوباره صدای ناآشنا اونو مخاطب قرار داد و گفت:
**امکان داره تشنج کرده باشه.‌‌‌.سابقه داره؟؟
--نه...تاحالا اینجوری نشده بود...
کیونگسو وقتی صدای جونگین رو شناخت، سرشو به زحمت زیادی چرخوند و میخواست صداش بزنه اما فقط به جاش آواهای نامفهومی از دهانش خارج شد...
جونگین به محض اینکه متوجه شد کیونگسو به هوش اومده، بیقرار خودشو بهش رسوند و دستای بی حسش رو گرفت ‌و گفت:
--عزیزم نترس...چیزی نیست...حالت خوب میشه...
کیونگسو چشماش رو باز و بسته کرد و میخواست تمام اتفاقاتی که براش افتاده رو بهش بگه اما دکتر،جونگین رو از تخت فاصله داد و گفت:
**لطفا بیرون باشین تا معایناتمون تموم بشه...
جونگین با حالی آشفته از اورژانس بیرون اومد و روی صندلی انتظار ولو شد...سرشو با دستاش پوشوند و بغض کرد...با یادآوری چند ساعت پیش که چطور همسایشون زنگ خونه رو زد و بهش گفت که کیونگسو دم در خونه غش کرده، اشک تو چشماش حلقه زد...
بعد از نیم ساعت انتظار کشنده، دکتر از اتاق بیرون اومد و جونگین با استرس فراوونی مقابلش ایستاد و گفت:
--حالش چطوره دکتر؟
دکتر لبخندی زد و برای اینکه پسر برنزه رو آروم کنه گفت:
**یه سی تی اسکن و ام آر آی ازش میگیریم تا دلیل تشنج مشخص بشه...محض احتیاط یک شب بستری باشه بهتره...تا اون موقع نتیجه آزمایش هاشم میاد...
جونگین دستاشو داخل هم چنگ زد و گفت:
--آخه چرا یه دفعه این جوری شد ؟
دکتر که مردی جاافتاده بود، عینکش رو روی صورتش جابجا کرد و با مهربونی بهش گفت:
××میتونه بخاطر فشار عصبی و استرس باشه یا میتونه هم از چیزی ترسیده باشه....
جونگین به کتش چنگ زد و با خودش فکر کرد چطور ممکنه کیونگسو از چیزی اینقدر بترسه که به‌ این‌ حال و روز بیوفته...با صدایی که از اضطراب میلرزید، گفت:
--میتونم ببینمش؟
××البته...فقط خیلی بیدار نگهش ندارین...باید استراحت کنه...
جونگین سرشو به تایید تکون داد و با راهنمایی یکی از پرستاران، بسمت بخش عمومی و تختی که توسط پرده سفید رنگ، از مابقی تخت ها جدا شده بود به راه افتاد....
با دیدن جسم بی‌حال کیونگسو،  احساس کرد قلبش فشرده شده...به سمت تخت پرواز کرد و دستاش، دست سرد دوست پسرشو گرفت....نگاهی به چشمان بستش انداخت و خم شد و صورتش رو بوسید...
جونگین میتونست اعتراف کنه امشب بدترین شب زندگیشه و این حمله عصبی کیونگسو هم شوک بزرگی به جونگین وارد کرده بود و بخاطر همین احتیاج داشت کنار عشقش آروم بگیره...
کمی که گذشت، به محض باز شدن پلک های کیونگسو، لبخندی زد و همونطور که گونه هاش رو نوازش میکرد در گوشش گفت:
--حالت بهتره سوویی؟؟
کیونگسو با چشمای نیمه باز و خسته، جونگین رو نگاه کرد... دلش میخواست اتفاقاتی که چند ساعت پیش شاهدش بود رو براش تعریف کنه اما زبونش قدرت چرخیدن و حرف زدن نداشت....انگار یک نیروی نامریی تموم قدرتش رو مکیده بود و حتی توان نداشت تا دست دوست پسرشو بگیره...
جونگین همونطور که مشغول نوازش موهای پسر کوتاه تر بود، برای اولین بار در طول زندگیش با کیونگسو متوجه شد که چشمان درشت پسر بزرگتر، برق نمیزنن...انگار بجای اون یک جفت چشم مات مشکی رنگ بهش خیره شده بودن...
این حالت های عجیب رو بخاطر اتفاق چند ساعت پیش قرار داد و سعی کرد خودشو نبازه و به چیزای منفی فکر نکنه...درحالیکه سرشو نوازش میکرد با صدای ملایمی گفت:
--خیلی منو ترسوندی عزیزم....
کیونگسو به چشمای پر از عشق جونگین نگاه کرد و دوباره تلاش کرد تا باهاش حرف بزنه اما بخاطر تاثیرات مسکن پلکاش آروم روی هم افتاد و خوابید...
جونگین خم  شد و پلکای بستش رو بوسید و نفس عمیقی کشید و تا صبح بیدار باش بالای سرش نشست...
********
جونگین درب خونه رو به آرومی باز کرد و درحالیکه زیربغل کیونگسو رو گرفته بود ،وارد خونه شد...به آرومی باهاش حرف میزد و میگفت الان میبردش به اتاق تا استراحت کنه...
وقتی به تخت دو نفرشون رسیدن،جونگین پتو رو کنار زد و به کیونگسو کمک کرد تا دراز بکشه...همونطور که پتو رو روش درست میکرد پیشونیش رو بوسید و گفت:
--یه کم استراحت کن میرم یه چیزی برات درست کنم...
کیونگسو فقط به باز و بسته کردن چشماش اکتفا کرد و بدون اینکه چیزی بگه، پشتش رو به جونگین کرد و چشماشو بست...جونگین آهی کشید و از پای تخت بلند شد و از اتاق بیرون اومد‌‌‌‌...
وارد آشپزخونه شد و بعد از کلی چرخیدن دور خودش، بلاخره تصمیم گرفت برای کیونگسو کمی سوپ درست کنه...زمان زیادی برد تا مواد غذایی مورد نیازش رو پیدا کنه...همیشه کیونگسو به کارای آشپزخونه رسیدگی میکرد و جونگین بدون اون احساس سردرگمی ترسناکی بهش دست می‌داد..
حین کار با چاقو و بریدن سبزیجات، نزدیک بود دوبار دستش رو ببره...فکرش به شدت درگیر حال دوست پسرش بود و نمیتونست بفهمه چرا کیونگسو به این حال افتاده...از وقتی به هوش اومده بود، به جز چند کلمه کوتاه با جونگین حرفی نزده بود...
جونگین دلیل این گوشه گیری و سکوت رو نمیفهمید...
مشغول ریختن مواد غذایی داخل قابلمه بود که با شنیدن صدای آهسته ی کیونگسو از آستانه ی آشپزخانه، از جا پرید و بطرفش برگشت...با قدم های سریع، خودشو بهش رسوند و دستشو دور شانه های پسر کوتاه تر پیچید:
--چی شده عزیزم...چیزی میخوای؟؟
کیونگسو لبشو به دندون گرفت و چشماشو اطراف خونه چرخوند و گفت:
+از خواب پریدم جونگ....
جونگین با پشت دست گونه هاش رو نوازش کرد و گفت:
--چرا سویی؟؟خواب بد دیدی؟؟
کیونگسو خودشو به جونگین تکیه داد و کلافه گفت:
+یه صداهایی میاد...نمیذاره بخوابم...
جونگین بخاطر مظلومیت بینهایت کیونگسو قلبش تیر کشید و فورا اونو تو بغلش برد و گفت:
--بذار ببرمت روی مبل با هم دراز بکشیم...
اینو گفت و کیونگسو رو سمت مبل راحتی نزدیک پیشخوان آشپزخونه برد و همنطور که اونو بین بازوهای قوی خودش جا میداد، باهم دراز کشیدن ....جونگین بوسه ای به گیجگاهش زد و گفت:
--بخواب ...
کیونگسو بدون هیچ حرفی چشمای خستش رو بست و مدتی بعد خوابش برد...جونگین به صورت خسته و غرق خوابش نگاه کرد و بعد ازینکه مطمئن شد خوابش سنگین شده دستاشو از دور بدنش باز کرد و طوریکه اونو بیدار نکنه، از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه برگشت تا غذا رو درست کنه...
کارش رو در نهایت آرامش و دقت انجام داد و کمی که گذشت، بعد ازینکه غذا آماده شد، درب قابلمه رو برداشت و وقتی رایحه خوب غذا به مشامش رسید، لبخندی زد و به حال برگشت تا کیونگسو رو بیدار کنه اما وقتی دید پسر بزرگتر کنار پنجره ایستاده و به بیرون خیره شده ،به طرفش رفت و دستاشو آروم  شونه هاش گذاشت و گفت:
--کی بیدار شدی عزیزم؟؟
کیونگسو بطرفش برگشت و با صدای ضعیفی گفت:
+خیلی نیست...
جونگین خندید و همونطور که پشتش رو نوازش میکرد گفت:
--بیا بریم یه چیزی بخوریم تا سرحال بشی...
دستشو جلو برد تا دست ظریف کیونگسو رو بگیره اما بلافاصله کیونگسو دستشو کشید و با لحنی جدی بهش گفت:
+خودم میتونم راه بیام...
جونگین از این رفتارش جا خورد...کیونگسو پسری بود که از هر فرصتی برای لمس و گرفتن دست جونگین استفاده میکرد و نهایت لذتش وقتی بود که انگشتاش اسیر انگشتان کشیده جونگین بشه اما حالا بطرز عجیبی تغییر کرده بود و جونگین نمتونست دلیلشو بفهمه...سعی کرد بخاطر شرایط فعلی و حساس کیونگسو چیزی بهش نگه...
هردوشون پشت میز نشستن و جونگین برای کیونگسو یک کاسه سوپ کشید و با مهربونی جلوش گذاشت و گفت:
--سوپ میگویی که دوست داری رو برات درست کردم..
کیونگسو لبخند کمرنگی زد و قاشقش رو داخل محتویات سوپ برد و کمی ازش مزه کرد...
بعد از سکوتی که بینشون برقرار شد، کیونگسو آروم لب زد:
+عینکم کجاست؟؟
جونگین آستینش رو بالازد و همونطور که قاشق رو برمیداشت گفت:
--عینکتو دادم مغازه عینک سازی درست کنه...شیشه راستش شکسته بود...
کیونگسو اوهومی گفت و دوباره قاشق رو داخل محتویات سوپ فرو برد... جونگین با نگرانی بهش نگاه می‌کرد و حرکاتش رو زیر نظر داشت...کیونگسو آروم و بی سروصدا سوپش رو میخورد بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه و یا حتی از آشپزی جونگین تعجب کنه و باهاش شوخی های همیشگی رو بکنه و از ته قلبش بخنده...
جونگین تا حالا این رفتارهای عجیب و غریب رو از کیونگسو ندیده بود و این مساله ،اونو تا حد مرگ می‌ترساند...
بلاخره دلش رو به دریا زد و ازش پرسید:
--سوویی؟؟
کیونگسو سرشو بالا آورد و با چشمان بیحالتش بهش نگاه کرد...جونگین بخاطر ترسی که از سوال پرسیدن داشت، بزاق دهانش رو قورت داد و شمرده شمرده گفت:
--نمیخوای برام تعریف کنی دیشب چی شد؟؟
کیونگسو دوباره قاشقش رو پر از سوپ کرد و با صدای ضعیفی گفت:
+یادم نمیاد...
جونگین دلش نمیخواست اینجوری کیونگسو رو ناتوان و بیمار ببینه...پس بیخیال بحث فعلی شد تا کیونگسو رو معذب نکنه و با لبخند ساختگی که روی صورتش نشوند، گفت:
--اشکالی نداره عزیزم...غذاتو بخور...
کیونگسو دستشو روی سرش گرفت و اخمی توی صورتش پدیدار شد و چشماشو بست...
جونگین با ترس قاشقش رو زمین گذاشت و گفت:
--چی شده؟؟حالت خوب نیست؟؟
کیونگسو چشماشو به هم فشار داد و نالید:
+مدام تو سرم صدا میپیچه...سرم داره میترکه جونگ...
جونگین از جاش بلند شد و ‌روی صندلی کنار دست کیونگسو نشست و دستشو از بین شانه های ظریف پسر عبور داد و سرشو آروم روی سینش گذاشت و همونطور که موهاشو درست میکرد گفت:
--چند لحظه اینجوری بمون...الان بهتر میشی...
کیونگسو بدون هیچ حرفی، خودشو بین آغوش جونگین گم کرد و اشکاش سرازیر شدن... نمیتونست از زمزمه هایی که بعد از به هوش اومدنش تو بیمارستان، تو گوشش میپیچه به جونگین چیزی بگه...
احساس میکرد اون صدای تو ذهنش اینقدر قوی و واضح هست که جسمش رو احاطه کرده....با صدای بغض داری همونطور که سرش تو یقه جونگین فرو رفته بود لب زد:
+نمیدونم چرا اینجوری شدم...
جونگین خودش هم ناراحت و غصه دار بود ولی سعی کرد به کیونگسوی عزیزش روحیه بده...انگشتاتش رو روی شقیقه کیونگسو کشید و همونطور که به آرومی ماساژشون میداد، با صدای دلگرم کننده ای گفت:
--همه چی درست میشه عزیزم...
کیونگسو نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه... چند دقیقه که گذشت با ماساژ های جونگین و نوازش هاش حالش بهتر شد...
خودشو از جونگین فاصله داد و با لبخندی که رو لبهاش بود اشکاشو پاک کرد و گفت:
+ممنونم جونگ...خیلی بهتر شدم...
جونگین متوجه دروغ  و مصنوعی بودن لبخندش شد اما به روی خودش نیورد و با دو طرف صورتش رو بوسید و با مهربونی گفت:
--بعد از نهار،یه کم دیگه استراحت کن...باشه؟؟
کیونگسو با سر موافقتشو اعلام کرد و بعد از خوردن غذا با جونگین به اتاق خواب برگشت...
نصفه شب با تکون های شدیدی ، از خواب پرید...به شدت احساس سرما میکرد و نمیدونست چرا اینقدر میلرزه...
چشماشو نیمه باز کرد تا جونگین رو صدا کنه اما هرچی دستشو جلو برد پسر کناریشو پیدا نکرد..
چشماشو که کامل باز کرد در نهایت تعجبش متوجه شد تو پذیرایی خوابیده...
با کمر درد از جاش بلند شد و خواست جونگین رو صدا کنه اما در نهایت تعجبش، هیچ صدایی از دهانش بیرون نمیومد...باز هم تلاش کرد اما بی فایده بود انگار دهانش به هم قفل شده و نمیتونست هیچ جوری بازش کنه...
هراسون و مضطرب، سرشو دور تادور خونه چرخوند اما جز تاریکی محض چیزی نمی‌دید...از شدت ترس زانوهاش رو بغل کرد چون نمیدونست چطوری از تخت و بغل جونگین ، اینجا سر درآورده!!
بین افکارش در جنگ و جدال بود که ناگهان، صدایی مرموزی که خواب و خوراک رو ازش گرفته بود، تو گوشش پیچید و باعث شد چشماش از وحشت زیاد، به اندازه گردو باز بشه:
××فکر نمیکردم اینقدر بی مصرف باشی کیونگسو!!!
کیونگسو مردمک چشماش گشاد شد و نگاه لرزانشو بین تاریکی مطلق دورتادورش گردوند تا بلندتر جونگین رو صدا کنه و ازش کمک بگیره اما انگار تمام صداهای حنجرش فراری شده بودن و امکان ارتباط برقرار کردنش با جونگین به صفر رسیده بود...
××چطوری میتونی تو این زندگی کوفتی دووم بیاری و زنده بمونی وقتی هنوز نمیتونی کارایی که دلت میخواد انجامش بدی؟؟؟
کیونگسو چشماشو باز و بسته کرد و با شنیدن صدایی که انگار از داخل خونه میومد ،متوجه سایه زنی شد که در گوشه حال ایستاده بود و نیشش به طرز وحشتناکی باز بود...کمی که دقت کرد متوجه پسربچه کوچکی شد که بین دستاش تکون میخورد و اسیر شده بود...
زن نیشخندی زد و با صدای کریهش در ادامه گفت:
××خون میتونه بهت قدرت بده...ازش استفاده کن...یاد بگیر از شر آدمای بی مصرف زندگیت راحت شی!!!
اینو گفت و چاقو رو روی گلوی پسر بچه کشید...خون از میون رگهاش، فواره زد و صدای خرخر پسر بیجونی که به‌ زمین افتاده به گوش کیونگسو رسید....
کیونگسو از فرط وحشت زیادی که بهش دست داده بود، چشماش دو دو میزد و جیغ میکشید اما نه دهانش باز میشد و نه صدایی از گلوش خارج به گوش جونگین میرسید...
اون زن با قدم های آروم و با دستی که ازش خون میچکید، بسمتش اومد و کمی از خون روی دستش رو به دهان بسته کیونگسو مالید... کیونگسو سرشو با شدت عقب کشید و میخواست از دستان چروکیده ای که حالا دور گلوش حلقه شده بود، آزاد بشه...بوی خون و صورت ترسناک زن که بهش خیره شده بود و لبخند میزد، حال کیونگسو رو به هم زد...
کم کم صداهای تو سرش فروکش کردن و صدای بلند جونگین بود که اونو تکون میداد و صدا میکرد...
کیونگسو که هنوز حواسش جمع نشده بود، به محلی که دختر خون پسربچه ریخته شده بود اشاره کرد و با فریاد به جونگین گفت:
+اونو کشت‌‌‌‌....اونو کشت
جونگین فوری اونو تو بغلش برد و پشتشو نوازش کرد تا آروم بگیره...
--هیشششش چیزی نیست...خواب میدیدی عزیزم...
کیونگسو دستاشو مشت کرد و همونطور که نفس نفس میزد، چشمان اشکیشو تو گردن جونگین مخفی کرد...چطوری جونگین حرفش رو باور میکرد اگه کیونگسو بهش میگفت تا چند ثانیه پیش اون زن ترسناک درست رو به روش ایستاده بود و بدتر از همه یکی رو کشته بود!!
به جای تمام حرفایی که تو گلوش گیر کرده بود فقط به دیوار روبه روش خیره شده بود و میلرزید...
جونگین بوسه های ملایم و نا تمومی رو صورتش میزد تا آروم بشه...
--الان میریم تو تخت...آروم باش...
اینو گفت و اونو رو دستاش بلند کرد و به اتاق خواب رفت...وقتی بدن لاغر و نحیفش روی تخت گذاشت ، بلافاصله دستاشو دور شانه های دوست پسرش حلقه کرد و گفت:
--بخواب عزیزم...
کیونگسو با ترس چشماشو بست و امیدوار بود دیگه جای دیگه ای بیدار نشه!!!
*********
جونگین وقتی چشماشو باز کرد و کیونگسو رو دید که تو بغلش آروم و راحت خوابیده...نفس راحتی کشید و بدون اینکه پسر رو بیدار کنه ازش فاصله گرفت و از روی تخت بلند شد تا دوش بگیره...
به محض اینکه وارد حموم شد، فکر بکری به سرش زد و لبخند شیرینی روی لب هاش شکل گرفت..شیرآب رو باز کرد تا وان کوچک رو پر از آب کنه...تصمیم داشت حمام رو برای کیونگسو آماده کنه تا وقتی بیدار شد اونو حموم ببره تا از این کسالت بیمارستان در بیاد...
وقتی مشغول کارش بود،  با خودش فکر کرد که چرا کیونگسو بعد از ماجرای حمله عصبی که داشته باید مدام کابوس ببینه و نتونه درست و حسابی بخوابه...جونگین دیگه مطمئن شده بود کیونگسو یه مشکلی تو محل کارش یا زندگی شخصیش داره که باعث آشفتگی و بهم ریختگیش شده...جونگین به عنوان شریک زندگیش باید همه تلاشش رو میکرد تا کیونگسو باهاش راحت حرف بزنه و مشکلشو بگه...
تو افکار مختلفش غرق بود که ناگهان  صدای فریاد کیونگسو اونو از جا پروند...با همون بدن نیمه برهنه از حمام بیرون دوید و کیونگسو رو دید که پتو رو روی صورتش کشیده و اسم جونگین رو داد میکشه...
جونگین سراسیمه پتو رو کنار زد و با دیدن صورت رنگ پریده اون پرسید:
--چی شده؟؟بازم کابوس دیدی؟؟
کیونگسو سرشو به نشونه منفی تکون داد و با صدای لرزانش گفت:
+یکی اینجا بود جونگ...
جونگین با شنیدن اين حرفش وا رفت....دیگه منتظر ادامه حرفش نشد و بلافاصله بلند شد و تمام اتاق خواب و داخل کمد رو گشت و بعد به سراغ تراس و حال رفت تا اون شخصی که کیونگسو ازش حرف میزد رو پیدا کنه...اما وقتی هیچ اثری ازش پیدا نکرد با آرامش به اتاق برگشت و گفت:
--هیچکس نیست سووویی...حتما خواب دیدی!!!
کیونگسو با وحشت بی سابقه ای به تخت اشاره کرد و گفت:
+اون داشت تخت رو تکون میداد...اولش فکر کردم تویی اما...
بغض کرد و نتونست جمله رو کامل کنه...جونگین تنها کاری که ازش برمی‌آمد این بود که آروم اونو به خودش بچسبونه:
--پسر کوچولوم.... داشتی خواب می‌دیدی...هیچکس اینجا نیست... در خونه هم قفله...
کیونگسو با حرفای جونگین کمی آروم گرفت و سرشو به تایید تکون داد اما هنوز هم نامطمئن بنظر میرسید... جونگین نگاهی به ظاهر آشفته پسر مقابلش کرد و با مهربونی گفت:
--بیا با هم بریم حموم تا سرحال بشی باشه؟؟؟
کیونگسو بعد از چند دقیقه سکوت و کلنجار رفتن با خودش بلاخره قبول کرد و با جونگین بطرف حمام رفت...کیونگسو هیچوقت دوست نداشت با کسی دوش بگیره اما در اون شرایط با خودش فکر کرد هرچی باشه بهتر از تنها حمام رفتن و تجربه کردن یه اتفاق ترسناک دیگس!!
************
جونگین همونطور که حوله رو روی سر دوست پسرش حرکت میداد گفت:
--بسه دیگه... خندیدن رو تموم کن سووویی!!!
کیونگسو ساکت شد اما چند ثانیه بعد دوباره زد زیر خنده و گفت:
--دیدن و فهمیدن اون عادت عجیبت موقع حمام کردن خیلی خنده داره جونگ!!
جونگین همونطور که حوله رو روی مبل انداخت گفت:
--تو واقعا خبر نداشتی؟؟
کیونگسو بطرف میز آشپزخونه رفت و گفت:
+اگه منظورت در مورد نقاشی کشیدن با کف روی دیوارهای حمامه، نه!!!
جونگین در یخچال رو باز کرد و تخم مرغ ها رو درآورد و گفت:
--از نظر خودم کیوته!!!
کیونگسو یک دستشو روی لبهاش گذاشته بود و اونو نگاه میکرد...جونگین تو عوض کردن حال و هوای کیونگسو استاد بی بدیلی بود و کیونگسو کاملا ماجرای دیشب رو فراموش کرده بود و حالا داشت کنار جونگین می‌خندید...
جونگین هم راضی به نظر می‌رسید و حاضر بود هیچوقت از بحث شیرینی که در مورد عادت به ظاهر مسخرش میکردن، خارج نشن...چون می‌ترسید دوباره فکر و خیال به سر کیونگسو بزنه و حالش رو خراب کنه...
جونگین با حوصله نیمروها رو سرخ کرد و نون های تست رو داخل تستر گذاشت و وقتی آماده شد اونو جلوی کیونگسو گذاشت و گفت:
--بفرمایید...
کیونگسو لبخندی زد و بعد از تشکر کردن، هردوشون مشغول غذا خوردن شدن...کیونگسو برعکس دیروز، اشتهاش برای غذا کمی بهتر شده و بیشتر غذا خورد...
وقتی صبحونشون رو در سکوت و نگاه های زیرزیرکی و خنده های یواشکی خوردن، کیونگسو به جونگین گفت:
+من امروز میرم سرکار...
جونگین با تعجب و معترض بهش گفت:
--من دیشب با خانم مین حرف زدم و قبول کرد...
کیونگسو دستشو بلند کرد و اجازه نداد حرفش تموم بشه و گفت:
+میدونم....اما من با کار کردن میتونم ذهنم رو منحرف کنم جونگ...
مقداری از قهوش مزه کرد و با غمی که تو صداش بود، گفت:
+نمیدونم چرا اون بلا سرم اومد و متاسفم که نگرانت کردم ولی نمیخوام بیشتر از این خودمو بندازم چون اینجوری  افسردگی میگیرم...
جونگین از اخلاقیات کیونگسو به خوبی مطلع بود و میدونست درست میگه و این بهترین راه حل ممکنه پس بدون مخالفت اجازه داد تا هرجوری راحت تره تصمیم بگیره...
وقتی با هم آماده شدن ، جونگین همونطور که یقه پیراهنش رو در آینه درست میکرد،رو به کیونگسو گفت:
--یه مدت خودم میبرمت و میارم خونه...اینجوری خیالم راحت تره...
کیونگسو به حساسیت های کیوت جونگین خندید و موهاشو به سمت راست حالت داد و گفت:
+باشه عزیزم...
جونگین راضی از اجرا شدن تصمیمش نفس عمیقی کشید و دست کیونگسو رو بین انگشتاش گرفت و گفت:
--پس بزن بریم...

ubsuteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora