𝑃𝑎𝑟𝑡 12

725 180 51
                                    

جونگ‌کوک مسیر سنگ فرش شده‌ی پارکینگ رو تا ساختمون طی کرد و پسر بزرگتر رو نزدیک پله‌ها دست به سینه دید.
کلاه بافتش رو از روی سر برداشت و با لبخندی به‌طرفش رفت.
_آه هیونگ منتظر من بودی....

حرفش کامل نشده بود که با ضربه‌ای به سینه‌ش به دیوار کنار پله‌ها چسبید و پسر بزرگتر رخ به رخش ایستاد.
_تا الان کجا بودی؟!

پسر با چهره‌ای درهم سینه‌ش رو ماساژ داد و گفت:
_آخ چته؟! اصلا حواسم به تاریکی هوا نبود...وقتیم که راه افتادیم به‌خاطر هوا جاده رو بسته بودن. داخل شهرم به‌خاطر بارون ترافیک بود. حالا مگه چیشده؟!

مشت محکمی روی دیوار درست نزدیک به صورتش فرو آورد و فریاد زد:
_خیلی غلط می‌کنی تلفنت‌و جواب نمیدی، مگه من مسخره‌ی توام؟ می‌دونی چند بار بهت زنگ زدم؟! می‌فهمی پسره خودسر احمق؟

_هیونگ من....
صورتش رو با دنیایی از خشم کنار صورت جونگ‌کوک گرفت و بلندتر گفت:
_هیچی نشنوم...ازت توضیح نخواستم...خب؟ به قدری امروز حرصم دادی که می‌تونم وسط همین حیاط ببندمت به همون کیسه بوکست و....

از فرط خشم به نفس نفس افتاده بود. نفس کلافه و خشمگینی به سینه کشید و کمی عقب رفت. جونگ‌کوک که از واکنش‌های او نه متعجب شده و نه بدش اومده بود و اتفاقا از حرص خوردنش لذت هم می‌برد، خندید و پرسید:
_نگرانم شدی؟

زمزمه‌ی پسر رو شنید. نگرانش شده بود. اون‌قدر نگرانش شده بود که اگه نیم ساعت دیرتر میومد صبرش تموم میشد و برای پیدا کردنش به همکارهاش پناه می‌آورد اما برای این‌که به لبخند شیطانی او بها نده، محکم جواب داد:
_بگو اگه یه ذره نگرانت شده باشم، مگه تو نگرانی هم لازم داری؟ برای چی باید نگرانت می‌شدم؟ ها؟ نگران شغل و موقعیتم شدم، این‌که چی جواب بابات رو بدم.

جونگ‌کوک که داشت از نگرانی‌ها و دلواپسی های او دلش گرم میشد با جوابی که شنید دلگیر شد و با گستاخی گفت:
_پس به تو ربطی نداره کجا بودم، من به کسی جواب پس نمیدم.

گفت و خواست از کنارش رد بشه اما پسر بزرگتر سد راهش شد.
_زندگی و کار من مسخره‌ی تو و لوس بازیات نیس بچه جون.
جونگ‌کوک هولش داد و بلندتر از خودش گفت:
_یه ذره هم به زندگی و کار تو اهمیت نمیدم پارک جیمین.

نگاه آخرش رو با نفرت ازش گرفت و راهی ساختمون شد. جیمین دستی به صورت خیس از بارونش کشید و نفس عمیقی به سینه برد. یه تیشرت سفید بیشتر به تن نداشت و بارون تموم هیکلش رو خیس کرده بود.

شقیقه‌های دردناکش رو بین دو دستش فشرد و زمزمه کرد:
_چرا داری بهش اهمیت میدی پارک جیمین؟ چرا؟ تو فقط برای یه چیز اینجایی، اهمیت دادن به اون عوضی رو تمومش کن.

.....

از وقتی‌که به کارخونه رفتند و برگشتند هيچکدوم حرفی باهم نزده بودند و تا جای ممکن از هم دوری می‌کردند. جونگ‌کوک که تازه داشت به صمیمیت به‌وجود اومده ی بینشون عادت می‌کرد از سرد بودن و سکوت جیمین راضی نبود و چندین بار سعی به شکستن سکوت بینشون کرد اما موفق نشد.

𝑻𝒉𝒆 𝒅𝒊𝒂𝒎𝒐𝒏𝒅Where stories live. Discover now