𝑃𝑎𝑟𝑡 9

812 187 43
                                    

با نگاهی ذوق زده بین اسب‌ها می‌چرخید و هرازگاهی دست به‌روی یال شون می‌کشید. کنار اسب سفیدی ایستاد و گفت:
_کدومشون مال خودته؟!
جونگ‌کوک دست‌هاش رو در جیب شلوار فرو برد و با لبخند کنار یکی از اسب‌ها ایستاد.

_این خانمِ زیبا مال خودمه.
جیمین با نگاهی هیجان‌زده به‌طرفش رفت.
_یاااا...جونگ کوک شی این مال خودته؟ دختره؟! اسمش چیه؟!
_سولی...آره دختره...هدیه تولدم تهیونگ سورپرایزم کرد باهاش...اون موقع هنوز یه کره اسب بود. خودم بزرگش کردم.

جیمین که با دیدن اون اسب حسابی سر ذوق اومده بود، دستی برای نوازش جلو برد و بوسه‌ای روی یالش نشوند. پسر کوچیک‌تر لبخندی زد و گفت:
_می‌خوای سوار شی؟
_می‌خوام اما....
_اما چی؟!

گوشه‌ی شقیقه‌ش رو مردد خاروند و جواب داد:
_بلد نیستم...
بلد بود. خیلی خوب هم اسب‌سواری رو بلد بود. در تمام خاطرات کودکی‌ش پدری رو می‌دید که باعشق اسب‌سواری رو بهش آموخته و از حُسن‌های نگه‌داری اسب براش صحبت کرده. از اون روزها مدت زیادی می‌گذشت و حالا دیگه جز خاطره چیزی ازش باقی نمونده بود.

دلیل علاقه‌ش به اسب و این‌که اون روز اسب‌سواری رو برای وقت گذروندن با پسر درنظر گرفته، دقیقا همون خاطراتی بودند که تصاویر ناواضحی از اون‌ها رو سوک ذهنش پنهون کرده تا با یادآوری‌شون هرازگاهی لبخندی هرچند تلخ گوشه‌ی لبش جا خوش کنه.

حالا از سوار شدن به روی اون اسب نمی‌ترسید. از خاطرات و تصویر پدرش که بی‌رحمانه گذشته تلخش رو بارها و بارها بازگو می‌کردند واهمه داشت.
صدای خنده‌ی تمسخرآمیز جونگ‌کوک از خاطرات دورش کرد و گوش به صدای پسر داد:
_بلد نیستی؟! بهت نمی‌خوره بلد نباشی!

جیمین آب دهنش رو به‌سختی بلعید و لبخند تلخی زد.
_خب نیستم...می‌تونی یادم بدی رئیس؟
پسر افسار اسب رو گرفت و از اصطبلش بیرون کشید.
_من مربی سخت‌گیری هستم ها....مشکلی نداری؟

جیمین با خنده سر تکون داد.
_خیلی راضیم...
_پس بپر بالا...
جیمین متعجب نگاش کرد.
_میگم بلد نیستم.
جونگ‌کوک اخم باریکی روی پیشونی آورد و گفت:
_کاری نداره هیونگ...افسارش رو بگیر خودتو بکش بالا. نگران نباش، دختر آرومیه.

جیمین مردد پلکی زد و به‌طرفش رفت. دستی به روش کشید و زمزمه کرد:
_سولی شی باهام همکاری کن، باشه؟
تکون‌ خوردن‌های یالش رو به پای تاییدش گذاشت و با زدن لبخندی به آرومی سوار شد. بلافاصله جونگ‌کوک پشتش نشست. جیمین که حسابی از حرکتش جا خورده بود با تعجب سرچرخوند.
_دو نفری؟!

_مگه نگفتی بلد نیستی و می‌خوای یاد بگیری؟ پس آروم بگیر تا سولی باهات بیشتر آشنا شه.
با یک دست افسار اسب و با یک دست پهلوی جیمین رو گرفت. لگد آرومی به پهلوی سولی زد تا شروع به حرکت کنه. وارد فضای باشگاه شدند. پسر کوچیک‌تر که متوجه سکوت و حال عجیب او شده بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
_ترسیدی هیونگ؟! نگران نباش یکم که باهات آشنا شه خودت می‌تونی تنهایی انجامش بدی.

𝑻𝒉𝒆 𝒅𝒊𝒂𝒎𝒐𝒏𝒅Donde viven las historias. Descúbrelo ahora