شیشه رو تا نصفه پایین کشید و اجازه داد خنکای باد پاییزی صورتش رو نوازش کنه. جادهی باریک و زیبایی که مزین به رنگ نارنجی شده بود، یک لحظه هم لبخند رو از لبهای جونگکوک جدا نمیکرد.
نفسی عمیق کشید و پرسید:
_هنوز نمیگی کجا داریم میریم جیمین شی؟
جیمین با یک دست فرمون رو گرفته و دست دیگهش رو به لبهی پنجره تکیه داده بود. با سوال اون پسر از فکر و خیال بیرون کشید شد و نگاهی به نیمرخش کرد.
_الان میرسیم، خودت میفهمی...جیمین اون روز هم مجبورش کرده بود که روز تعطیل رو خونه نموند و پسرک هم مثل همیشه نتونست دربرابر خواستهی او مقاومت کنه، اما حالا بابت این همراهی خوشحال بود چون اون طبیعت بکر قطعا میتونست حال هر دوشون رو بهتر کنه و بعد از گذروندن یک هفتهی پر از استرس و خسته کننده، کمی خستگی روحشون رو التیام بده.
جاده به انتها رسیده بود. صدای سنگ ریزهها به زیر ماشین نشون میداد به مکان موردنظر رسیده باشند. اطرافشون تا چشم کار میکرد درخت بود و صدای خروش رودخونه که از همون فاصله هم به گوش میرسید.
جیمین ماشین رو کناری کشید و به آرومی ترمز کرد. بهطرف نیمرخ بهت زدهی جونگکوک سر چرخوند و گفت:
_خب رسی...
چهرهی متحیر پسرک، کلامش رو در گلو برید و به خنده انداختش._چیه؟! چرا اينجوری نگاه میکنی؟!
جونگکوک ناباور سرش رو جنبوند و زمزمه کرد:
_اینجا چقدر قشنگه...
_تازه بریم جلوتر قشنگتر هم میشه. پیاده شو...هر دو پیاده شدند و کنار هم راه افتادند.
_صدای رودخونه میاد. ميريم اونجا؟!
جیمین دستهاش رو در جیب هودیش فرو برد و جواب داد:
_خودت میفهمی._میگم هیونگ اینجارو از کجا پیدا کردی؟!
نگاهش بین برگهای زرد و نارنجی زیر پاشون در گردش بود و همزمان به صدای خشخش برگها با لذت گوش میکرد.
_خیلی سخت نبود.
_یهبار خب درست جوابمو بده. مگه چی میشه؟جیمین خندید و گفت:
_نمیشه...
ایستاد و جونگکوک هم به تبعیت از او کنارش ایستاد.
_چی شد؟!جیمین دستش رو پیش برد و همونطور که کلاه بافت پسر کوچیکتر رو مرتب میکرد و تا روی گوشهاش پایین میکشید گفت:
_میخوام یه کاری انجام بدی.
_چی؟!
_دیشب ازت پرسیدم چرا از ارتفاع میترسی، چی جواب دادی؟جونگکوک که از حرف هاش سر درنمیآورد، با گیجی اخم باریکی کرد و گفت:
_گفتم چون تو تمام کابوسام دارم از ارتفاع سقوط میکنم...
_پس امروز این کابوس رو تمومش میکنیم باهم.
_یعنی چی؟!
_اگه یهبار طعم بودن تو ارتفاع رو بچشی دیگه کابوسشم نمیبینی. دیگه برات سخت نیست تصور کردن خودت تو ارتفاع.جونگکوک قدمی به عقب برداشت و اخمش غلیظتر شد.
_فکر کردم اومدیم اینجا که یکم حالمون خوب شه، امروز وقتش نیست هیونگ...
جیمین دست بهطرفش دراز کرد.
YOU ARE READING
𝑻𝒉𝒆 𝒅𝒊𝒂𝒎𝒐𝒏𝒅
Fanfictionخلاصه: سرگرد پارک جیمین بر روی پروندهای کار میکنه که برای بهدست آوردن مدارک بیشتر مجبور به نزدیک شدن به جئون جونگ کوک پسر یکی از تاجرهای الماس کره جنوبی میشه، اما در این بین رازهای بزرگی وجود دارن که تنشهای زیادی رو براشون به همراه میاره. "بهت گ...